سحر بیدارت می کنم...


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha


نویسنده: مهدیس عصایی
بالماسکه ( چاپ شده) ره مستان ( چاپ شده)
به نام زن (فایل فروشی)
لینک ناشناس:
http://t.me/HidenChat_Bot?start=225680207

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


گسترده اخلاقی ماهور dan repost
🎗اوستا نگاهی به آنوش انداخت و با خنده گفت: زن و شوهرید؟
اینبار آنوش جواب داد: خدا نکنه آقا.... خدانکنه زن و شوهر باشیم.....اگه این دختر لجباز و مارمولک زن من باشه شبانه خودمو میندازم تو چاه.... کاری کرده با من که از دستش میخوام سر به بیابون بذارم.... زنم باشه؟.... نه جانم.... خدا همچین روزی نیاره....
میرغضبانه نگاهش کردم.
_پس چرا هنوز اینجا هستی؟.... بیابون همین نزدیکیاس..... بفرما...... زده ماشین نازنینمو درب داغون کرده دو قورت و نیمش هم باقیه.... فقط مونده از رو خودم رد بشه....... بخدا.....
https://t.me/+e1s5ds6htl4zMWNk
🖇آنوش، وارث عمارت قدیمی هوسپیان، در پی یک عشق و ازدواج ناموفق، وقتی از کانادا برمیگرده، جیران درِ عمارت را براش باز میکنه که در بدو ورود او را نمیشناسه و رفتار بدی باهاش داره، آنوش که از رفتار او شاکیه تصمیم میگیره از جیران که پرستار مادرشه انتقام بگیره و بدترین رفتارها را با او داشته باشه......
غافل از آنکه روزی میرسه که ورق بر میگرده و آن پرستار حقیر، تبدیل به یکی از ثروتمندترین  دخترهای شهر میشه ......

https://t.me/+e1s5ds6htl4zMWNk
https://t.me/+e1s5ds6htl4zMWNk
✔️#زمانی_برای_عشق
#عشقی_که_از_نفرت_برمیخیزد

ویو ۱۰۰ اسکرین و پاک


سلام.
هدیه وکلام دانیال  اون اضطراب ،نگرانی که در دل وذهن دریا بود رو کمرنگ میکنه والبته سنگهای
معدنی که دریا باهاشون سروکار داره انرژی مثبت دارن ومیتونن بر چاکراهای بدن تاثیر بزارن.
چاکراها حامل انرژی در بدن هستن ونقش مهمی در حفظ تعادل جسمی روحی وعاطفی ما دارن.
(اضافه کنم خواهرم پیگیر مبحث چاکراهاست )
چاکراها گره ها رو باز وذهن رو پاکسازی میکنن
انرژی به حالت اول بر میگرده وشخص احساس
آرامش وشادی میکنه.
سنگهای معدنی طبیعی که دریا داره میتونن بر چاکراهای بدن تاثیر بزارن هر کدوم از سنگها
خواص وویژگیهایی داره که من وارد نیستم
اما دریا با انرژی مثبتی که از هدیه وسخن
دانیال میگیره مصمم میشه تا با سنگهای نیرو بخشش اون آویز رو که مدتها در نظر داشته [منتهی انرژی که باید صرف ساختن این کار میشد به سبب همون استرس واضطرابی که هنوز ساکنین خونه محمدیا(به غیر از دریا) درگیرش هستن مسدود شده رو آزاد میکنه] ونهایت تلاشش میشه گردنبند دلخواهش ...
با اتکا به داراییشسنگها وقدرتشوندل دریاییش..مصمم ادامه میده👍
موفق باشی دریا🪴
ممنون نویسنده جان🩷❤️




نظر یکی از دوستان در مورد پارت هفتاد❤️ممنون ازت


سحر بیدارت می کنم... dan repost
سلام رفقاااا...
کانال وی آی پی زده شد. با هفته‌ای ده پارت.دو برابر کانال عمومی...😈❤️


مبعث مبارک رفقااااا😍❤️
به مناسبت این ایام قشنگ.
چنانچه تمایل دارید رمان #سحر_بیدارت_میکنم  را در کانال وی آی پی بخوانید، مبلغ۳۷۰۰۰ تومان را واریز و عکس فیش را به آیدی ادمین ارسال
کنید.👈 @afhavva
✅در وی‌آی‌پی دو برابر کانال عمومی پارت خواهیم داشت.الان نزدیکِ دو ماه جلوتر از کانال عمومی هستیم که به مرور بیشتر هم میشه.
✅جهت #کپی روی شماره کارت بزنید.


5892101382278352
سپه _عصائی




#هفتاد
#سحر_بیدارت_میکنم

سنگ کوارتز عشق را به ارمغان می‌آورد و چقدر کنار آوانتورین سنگِ خوشبختی، خوش نشسته بود. تقریبا همه‌ی آنچه می‌خواستم و مدنظرم بود را توانسته بودم در این گردنبندی که برایم بی‌نهایت خاص بود، پیاده کنم.
گردنبند را بالا آوردم. ماحصلِ نشستن بی‌وقفه تا سحرگاه شده‌بود گردنبندی ترکیب شده از نوزده سنگ، بر اساس جدول سنگ‌های هفت چاکرا.
با تنی کرخت از روی صندلی بلند شدم. کمرم را با رویی جمع‌شده صاف کردم و کش‌و‌قوسی به بدنم دادم تا خشکی حاصل از نشستنِ چند ساعت پشت هم را، جبران کنم.
با گردنبند میانِ مشتم و موبایلم، راهی پشتِ‌بام شدم. دمی عمیق از هوای آزاد و خنک دم دمای سحر گرفتم. با پاهایی برهنه در حالی‌که خنکی ایزوگام‌ها به حال خوبم بیشتر دامن می‌زد؛ نزدیک لبه‌ی بام ایستادم. روی چهارپایه‌ی مخصوص عکس‌برداری نشستم.
گوجه‌ای موها شل شده‌بود و چند تارِ موی بازیگوش از لای گیره بیرون زده بود و با وزش ضعیفِ نسیم تابستانی، جلوی چشمانم را می‌آمد.
این حالم را نمی‌شناختم...با آن هیچ نزیسته بودم! این سبکی و‌نترسیدن از فردا و فرداها برای من و تمام دلشوره‌های رسوب شده در قلب و جانم زیادی غریب بود.
رهایی هیچ‌وقت از آنِ من نبود. نه در جلسه‌های تراپیست و نه در روزهای دانشگاه و نه حتی در کمپ‌های طبیعت‌گردی ....
موبایل را بالا آوردم و خلافِ همیشه که وسواس بسیاری برای عکس گرفتن از کارهایم داشتم؛ عکسی ساده از گردنبند گرفتم. عکسی که پس زمینه‌اش تصویری تار از گلدسته‌های مسجد را نشان می‌داد.
عکس را آپلود کردم. نوشتن راضی‌ام نمی‌کرد. باید برای کسانی که به سنگ‌ها عشق می‌ورزیدند؛ حرف می‌زدم.
_دوستان جانم، این یک گردنبند خاصه که ربطِ مستقیمی به مراکز انرژی تو بدن انسان داره. گردنبند هفت چاکرا...چاکراها جریان انرژی هستن برای حیات ما آدم‌ها...خیلی دوست داشتم زودتر از اینا بسازمش...اما به سرانگشتان لبریز از احساسات ناب نیاز داشتم. حالا اون احساسات از آنِ منن.
جمله آخر را بی‌اختیار زمزمه کردم. ویس ارسال شد.
اهمیتی به ری‌اکت ها ندادم. خم شدم و موبایل را روی زمین گذاشتم.
دستانم را بالا آوردم و قفلِ گردنبند را با گلویی متورم از بغض بستم.
کفِ دستانم را به ردیف سنگ‌ها چسباندم. حالم دگرگون بود و‌شاید بیش از اندازه حضور دانیال را در زندگی غرق در سکونم، جدی گرفته بودم. اما دلم غرق شدن در همین لحظه‌ها را خواستار بود...فکر کردن به اینکه کسی آمده و دلش می‌خواهد تنهایی‌هایم را خط بزند و به خلوتم رنگ بپاشد.
حالا وقتِ فکر کردن به اینکه نکند تلخی اتفاقات گذشته دامنِ زندگی پر تکرار امروزم را بگیرد؛ نبود.
حالا که سنگ‌ها زیر انگشتانم بالاو‌پایین می‌شدند.
زیر لب با بغضی ترک‌خورده، سنگی که ربطش به چاکرای قلب بود را، لمس کردم و خصوصیت مرتبط با آن را نجوا کردم:
«من خلوص دارم....من عشق می‌ورزم»


تخفیف وی آی پی😘


سلام رفقاااا...
کانال وی آی پی زده شد. با هفته‌ای ده پارت.دو برابر کانال عمومی...😈❤️


مبعث مبارک رفقااااا😍❤️
به مناسبت این ایام قشنگ.
چنانچه تمایل دارید رمان #سحر_بیدارت_میکنم  را در کانال وی آی پی بخوانید، مبلغ۳۷۰۰۰ تومان را به شماره کارت
واریز و عکس فیش را به آیدی ادمین ارسال
کنید.👈 @afhavva
✅در وی‌آی‌پی دو برابر کانال عمومی پارت خواهیم داشت.الان نزدیکِ دو ماه جلوتر از کانال عمومی هستیم که به مرور بیشتر هم میشه.
✅جهت #کپی روی شماره کارت بزنید.


5892101382278352
سپه _عصائی


#شصت_نه
#سحر_بیدارت_میکنم

                                 ***

به تو فکر کردم...
به تو فکر کردن عجب حالی داره...

بعد از سال‌ها...امشب دچار یک بی‌وزنی مطلق شده بودم. همچون قاصدکی رها شده در باد.
لبخندی محو از روی لب‌هایم نمی‌افتاد و همه‌جا همراهم بود...حتی سرمیزِ شام و حینِ خوردنِ عدس پلویِ به قولِ ننه‌صفی، شفته‌ی مامان...
امشب انتخابم مرور هیچ اتفاقِ تلخی نبود...امشبِ سراسر حسِ خوبم را به هیچ فکری که ثانیه‌ای ذهنم را مغشوش کند؛ باخت نمی‌دادم.
در اتاقکم را قفل زدم و لحظه‌ای به آن تکیه دادم. اتاق مرتب، و همه‌چیز در سرجایش قرار داشت.
در اولین قدم سراغ قفسه‌ای که در سه‌گوشه‌ی اتاق قرار داشت، رفتم.
روبه‌روی قفسه‌ی دوست داشتنی‌ام ایستادم. این نقطه از اتاق تمام تعلقاتِ قشنگم به زندگی را در خود جمع کرده‌بود...هر طبقه‌اش به من می‌باوراند که تنها نیستم و آدم‌هایی هستند که هم‌نشینی با دریای تنهای این خانه را انتخاب کرده‌اند.از کنار مجسمه‌ی اهدایی فاطمه گذشتم و دستم به سوی گیره‌ی مو کشیده شد. سرانگشتانم که موجِ چوبی آبی رنگ را لمس کرد؛ دوست داشتنی لطیف، در رگ‌هایم جریان گرفت.
رو به میز چرخیدم و دستانم را بالا گرفتم و موها را دو دور پیچاندم و کانزاشی را درون گوجه‌‌ی کوچک موها فرو بردم.
پنجره‌ی بالای میزکارم را تا انتها باز کردم. اما پرده‌ی توری‌اش را کنار ندادم. دلم تکان خوردنش همراه با نسیم شبانگاهی را می‌خواست.
روی صندلی نشستم و ظرف تقسیمِ مخصوص سنگ‌ها را وسط میز کشاندم.
این لحظه‌ای که نفس‌های آرامم نشان از حیاتم داشت، برایم خیلی مهم بود.
یک روزی وقتی که شغل کار با سنگ‌ها را آغاز کرده و شعف روبه‌رو شدن با سنگ‌های قیمتی و خاص تمام وجودم را پر کرده‌بود! قول داده بودم برای خودم گردنبند بسازم.
گردنبندی که سرِانگشتانِ خالقش، از دوست‌داشتن لبریز باشد.رویایی که هیچ‌وقت گمان نمی‌کردم لباس تحقق به آن بپوشانم.
صدای خواننده از اسپیکرِ کوچکِ سیاه رنگ در حال پخش بود.
زیر نور ماه و چراغ مطالعه‌ام با دو انگشت محتاطانه سنگِ مورد نظرم را برداشتم و نگاهش کردم. به افسانه‌ی پشتش اندیشیدم و همراه با خواننده بی‌اختیار زمزمه کردم:

«به تو فکر کردم...
به تو آره...آره...
به تو فکر کردم که بارون بباره...
به تو فکر کردم...دوباره...
به تو فکر کردن عجب حالی داره...»




سلام رفقاااا...
کانال وی آی پی زده شد. با هفته‌ای ده پارت.دو برابر کانال عمومی...😈❤️

چنانچه تمایل دارید رمان #سحر_بیدارت_میکنم  را در کانال وی آی پی بخوانید، مبلغ۴۶۰۰۰ تومان را به شماره کارت
واریز و عکس فیش را به آیدی ادمین ارسال
کنید.👈 @afhavva
✅در وی‌آی‌پی دو برابر کانال عمومی پارت خواهیم داشت.الان نزدیکِ دو ماه جلوتر از کانال عمومی هستیم که به مرور بیشتر هم میشه.
✅جهت #کپی روی شماره کارت بزنید.


5892101382278352
سپه _عصائی




#شصت_هشت
#سحر_بیدارت_میکنم

به صندلی تکیه دادم.کمی راحت‌تر و آسوده خاطر‌تر...به خیابان پیش‌رو چشم دوختم. به شلوغی سرِ ظهر...صدای خش‌خشِ بلندگویِ مسجدیِ بعد از چهارراهی که پشتِ چراغش متوقف شده بودیم؛ لابه‌لای سروصدای ماشین‌ها بلند شد و بعد از ثانیه‌ای قاری شروع به تلاوت قرآن کرد.
حرف‌هایی که امروز میان من و جوانی که با شنیدنِ صدای قرآن ولومِ موزیک را پایین آورد و متفکرانه نگاهش را به ثانیه‌شمار داد، مزه مزه کردم و خوشی زیر پوستم دوید.
کمی دلم نگاه کردن با فراغ خیال، به نیمرخش را می‌خواست؛ اما صبوری به خرج داده و تا رسیدن به خیابانی در حوالی خانه، معمولی نگاه کردم و به زدن حرف‌هایی معمولی‌تر بسنده کردم.برای امروز دیگر قَلَیان احساسات جدید و بکر بس بود.
در حیاط را به آرامی پشت سرم بستم و روی تک پله، دقیقه‌ای ایستادم. نگاهم معطوف حوضِ گردِ وسط حیاط شد و رنگِ آبی دیواره‌های داخلش که گذرِ سال‌ها کدرش کرده بود. پله را پایین آمدم و حوض خالی از آب را دور زدم و کنار شیرِ آب نشستم. شیر را باز کرده و صورتم را زیر جریانِ آب گرفتم. بی نفس سر بلند کردم و پلک گشودم.
ننه‌صفی لنگان‌لنگان با آب‌پاش در حال خیس کردنِ ایوان بود.
-مگه مجبوری زیر تیغ آفتاب تو حیاط بشینی؟
دست خیسم را زیر مقنعه برده و گردنم را لمس کردم.خنکای آب باعث شد دوباره پلک‌هایم روی هم بیفتد.
-خودتو نمی‌گی...خب از این‌ور خیس می‌کنی دو دقیقه بعد ایوان میشه کویر لوت!
-تو به من چکار داری؟
کیفم را از کنار پایم برداشتم و از جای برخاستم و همزمان که مقنعه‌ از سر بیرون می‌آوردم، پله‌ها را دو تا یکی بالا رفتم.
در را که باز کردم. نسیمِ گرم کولر فراموش‌کاری‌ام بابتِ زنگ نزدن به تعمیرکار را به رویم زد.
-ننه خستگی در کردی، ببین باز سمعکم چش شده؟
طلا مقابل تلوزیون خوابش برده بود و طبق معمول محلفه رویش کشیده و تا نزدیکی موهایش بالا آورده بود.
قبل از رفتن به اتاق بالای پشت بام سر چرخاندم و از ننه سراغ مامانم را گرفتم.
_کجا میخوای باشی! زیرزمینه دیگه...آمار شورت و کرست می‌گیره...من نمیدونم اون زیر...
دلم نمی‌خواست حالِ خوب و انرژی سرازیر شده در کالبدم را با هیچ حرف و کنایه‌ای از جانب ننه‌صفی تاخت بزنم.
قبل از رسیدن به پله‌های مفروش شده از موکتی قهوه‌ای رنگ، مانتو و مقنعه را روی پشتیِ کاناپه انداخته و بی‌حواس برای غرهای ننه سر تکان دادم.


سلام رفقاااا...
کانال وی آی پی زده شد. با هفته‌ای ده پارت.😈❤️

چنانچه تمایل دارید رمان #سحر_بیدارت_میکنم  را در کانال وی آی پی بخوانید، مبلغ۴۶۰۰۰ تومان را به شماره کارت
واریز و عکس فیش را به آیدی ادمین ارسال
کنید.👈 @afhavva
✅در وی‌آی‌پی دو برابر کانال عمومی پارت خواهیم داشت.الان یک ماه ونیم جلوتر از کانال عمومی هستیم که به مرور بیشتر هم میشه.
✅جهت #کپی روی شماره کارت بزنید.


5892101382278352
سپه _عصائی




#شصت_هفت
#سحر_بیدارت_میکنم

به تقلید از او قامتم راست شد. دستان خیسش را در مقابلِ منِ تشنه‌ی شنیدن، چندبار روی‌ موهای کاملا جمع شده‌اش کشید.
-بگم نه خیلی ناجور می‌شه؟
قلبم با شنیدنِ جوابی که رویایی نبود! بغض کرد و خودش را بی‌قرار به دیواره‌ی سینه‌ام کوباند.
بطری آب و بدنه‌ی خنکش به دادِ کفِ دستان عرق کرده از حرصم رسید.
چقدر راحت حرفش را می‌زد. هم دلخوری‌اش را نشان می‌داد و هم محبتش را...کلا در خرج کردن تمام احساساتش کاملا راحت‌وولخرج به نظر می‌رسید و من چقدر برای ساختن هر جمله‌ای جان می‌کندم! کلمه‌ها را در ذهنم بالاوپایین می‌کردم تا قضاوت نشوم! تا ترسم نمود بیرونی نداشته باشد و...
سعی کردم کمی دریای چهارده سالگی را در ذهنش تداعی کنم. بی‌اهمیت به ردِ سیاهی بالای گوشه‌ی ابروی سمت چپش، در بطری را بستم و همانطور که پشت به او‌ در ماشین را باز می‌کردم، گفتم:
-نه...چون دقیقا منم همین بودم...دیدی که حتی نشناختمت!
سوار ماشین شدم و همانند همان دریای قدیم هیجان‌زده از حاضرجوابی، قبراق به صندلی تکیه دادم.
سوار ماشین شد و نگذاشت سکوت میانمان جاری باشد. لب گشود، اما لحنش هزار برابر با ثانیه‌ای قبل فرق داشت.
دیگر از شیطنت جریان گرفته درکلامش خبری نبود و من حزنِ ظریفِ میانِ کلمه‌ها را می‌فهمیدم. حزن خو گرفته در زندگی‌ و تمام لحظاتم بود.
-محمدیا فقط برای ما نفرت به جا گذاشته بودن و من....نمیدونم...شاید جراتشو نداشتم فکر کنم...برای همین تا یک مدت خیلی طولانی اصلا تو فکرم نبودی...
نفسم را صدادار آزاد کردم و به سویش چرخیدم.  اندوه پخش شده در هوا واگیردار بود و به لبخند کمرنگ روی لب‌هایم سرایت کرد.
سکوت جواب حرف‌هایش نبود.
-حق داشتی.
دانیال چند لحظه نگاهم کرد و آهسته گفت:
-تا اینکه یه سفر برای کار با یوسف دوستم رفتم سئول...اونجا یه گیره‌ی‌مو دیدم.
لبخند در تمام ابعاد صورتم تکثیر شد.
-وقت نشد ازت تشکر کنم...هدیه‌ی بی‌نظیری بود...ممنون.
در جوابم به زدن لبخندی شاید از روی وظیفه اکتفا کرد. انگار دوست داشت صحبتش را هرچه زودتر ادامه دهد. ماشین را روشن کرد و بالاخره وارد خیابان اصلی شدیم.
-موج دریاش منو یاد تو انداخت...با اینکه قبلش اون‌همه دریا رفته بودم...
به این نقطه از جمله که رسید، خنده‌اش گرفت.
-ناخودآگاه تو اون برهه از زمان که خب نمی‌خوام دروغ بگم دخترم دور و ‌برم بود اما...اون گیره رو خریدم و دلم نیومد به کسی بدمش...همینجور ته مه‌های کمدم موند.
لحظه‌ای نگاه نوازش‌گرش روی صورت و لبخندم نشست و نفسی از اکسیژنِ فضا گرفت.
-انگار قسمت بود یه شبی توی دشتی به دست صاحبش برسه! اونم تو شب تولدش!
دروغ بود اگر از این‌همه حسِ خوبِ خواسته شدن غرق لذت نشده باشم. این مرکز توجه بودن از من دریایی می‌ساخت که می‌توانستم برای هر حسِ موریانه‌واری که نهیب روزهای آینده را می‌داد؛ رجز بخوانم.




#شصت_شش
#سحر_بیدارت_میکنم

دقایقی بعد، ماشین سرازیری چند کوچه را رد کرده و در اولین سوپرمارکتی سرراهمان متوقف شد.
دانیال در سکوتی که من تمایلی به شکستنش نداشتم، از ماشین پیاده شد. رفتنش را با کینه‌ای که عمرش به کوتاهی چندبار پلک زدن بود؛ دنبال کردم.
با پیش کشیدن بحث به جاده‌ی خاکی گذشته، لبخند را از لبم دزدیده و به جایش، ترسِ موذیِ نفرت‌انگیزی که همیشه منتظرِ فرصت برای عرض اندام بود را، دوباره و دوباره به جانِ تمام رگ‌و‌پی بدنم ریخته بود.
به سفیدی سرانگشتانِ دستانم که، حاصلِ فشردن بیش از اندازه‌ی بندهای کیفم بود، خیره بودم.
من هرچه می‌کردم، هرجا می‌رفتم...سفر با دوستانم، کار با سنگ‌ها پوچ می‌شدند؛ وقتی گذشته با هیبتی وحشتناک پیش رویشان قد علم می‌کرد و دهان باز می‌کرد تا لحظات خوشی‌ام، را ببلعد.
از گوشه‌ی چشم، بیرون آمدنِ دانیال را دیدم. بندِ کیف را با ضرب رها کردم و دستانم را در آغوش گرفتم تا؛ لرزِ ناشی از نسیم مستقیم کولر را سرکوب کنم. با بطری آب معدنی بزرگی به سمتم آمد.
به نزدیک شدنش نگاه کردم. عضلاتِ صورتم انقباصِ دقایق پیش را نداشت و بی‌آنکه خودم را در آیینه نگاه کنم خبر از پاک شدن گره میان دو ابرویم داشتم.
لحظه‌ای مکث کرد و بعد آرام دستش را روی دستگیره‌ی در سمتِ من گذاشت.
با اینکه مدتِ کوتاهی از آشنایی دوباره شکل گرفته‌مان می‌گذشت. اما من نگرانی چشمانِ آدم‌ها را بلد بودم. بطری آب را به سمتم گرفت و آرام لب زد:
-رو دستام می‌ریزی؟
لبخند ملایم اما کمرنگم پرده‌ی نگرانی چشمانش را کنار داد و به نگاهش جانی دوباره بخشید.
کیفم را روی صندلی راننده انداخته و از ماشین پایین آمده و کنار جوی کمی خم شدم و سرِ بطری را چرخاندم.
دستش را زیر جریانِ ضعیفی از آب که به راه انداخته بودم، گرفت.
سرش پایین بود و با دقتی خنده‌دار در حال پاک کردن سیاهی میان انگشت شست و سبابه‌اش بود.
مشتی واژه‌ی ساده، در گوشه‌ای از تاریک‌خانه‌ی ذهنم ریخته بودم و مدام با خودم به هر سو که می‌رفتم، می‌کشاندم‌ تا، به وقتش سوالی را بسازم که بیش از اندازه تشنه‌ی شنیدن جوابش بودم.
-بعد از بهم ریختنِ اوضاع...وقتی که کلا رابطه خانواده‌ها قطع شد. تو...به من فکر می‌کردی؟
جفتمان روبه‌روی هم به حالتِ کمی خم، ایستاده بودیم. دانیال سرش را بالا آورد. من پشت به نور خورشید بودم و او درست روبه‌رویش. یک چشمش را از هجوم مستقیم نور بست و من تنها خنده‌ را در یک چشمش دیدم.
لب گزیدم و احساس کردم بی‌اندازه خودم را میانِ رابطه‌ای که عقل بیمش را داشت و مدام فریادش را بر قلبم آوار می‌کرد؛ جا داده‌ام.


سلام رفقاااا...
مژده💥مژده💥
به دلیل اصرار فراوان شما🥴کانال وی آی پی زده شد.😈(چه بازارگرمی بی رمقی😂)

چنانچه تمایل دارید رمان #سحر_بیدارت_میکنم  را در کانال وی آی پی بخوانید، مبلغ۴۶۰۰۰ تومان را به شماره کارت
واریز و عکس فیش را به آیدی ادمین ارسال
کنید.👈 @afhavva
✅در وی‌آی‌پی دو برابر کانال عمومی پارت خواهیم داشت.الان نزدیک یک ماه ونیم جلوتر هستیم که به مرور بیشتر هم میشه.
✅جهت #کپی روی شماره کارت بزنید.


5892101382278352
سپه _عصائی




#شصت_پنج
#سحر_بیدارت_میکنم

حرف‌هایش همچون نسیمی خنک قلبم را نوازش کرد. با تبسمی آشکار و نگاهی که دیگر کنترلی به رویش نداشتم بی‌تابانه به انتظارِ ادامه‌ی جمله‌اش کمی نزدیک‌ترش شدم.
-دلم می‌خواست باهات دوست بشم. دوست دخترم بشی و حال کنم که مخ دختر مغروره فامیل‌ رو زدم!
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. خنده‌ام را از پشتِ لب‌های روی همم آزاد کردم و صمیمانه گفتم:
-دیوونه...
دانیال هم در حالی‌که با پشت دست عرقِ پیشانی‌اش را می زد. لاستیک را در آورد و با لبخند اجازه داد تا خنده‌ام تمام شود و بعد زد به جاده خاکی‌ای که من هیچ‌وقت از آن جاده جان سالم به در نمی‌بردم. چپ می‌کردم و  زندگی‌ام تا چند روز به کما می‌رفت.
-خلاصه اون نمک به حروم گه زد به همه‌چی و...
هنوز گونه‌هایم خیسی گریه‌ی دقایق پیش را داشت که بی‌محابا یک قطره اشک دیگری از چشمم چکید اما زود پاکش کردم. باید این جنس از آشفتگی‌‌ام را در نطفه خفه‌ می‌کردم.
لاستیک به دست از جایش برخاست. لاستیک را با فاصله از خودش نگه داشته و همزمان که به سوی صندوق عقب می‌رفت؛ زمزمه کرد:
-عزیزم عقب‌تر برو‌بهت نخوره لباسات کثیف شه!
حتی این تک کلمه‌ی دلنشین که برای اولین‌بار  خرجِ قلبم کرده بود، حال خوشم را بهم برنگرداند.
-خبری ازش ندارید؟ برنگشته؟
اخم کردم و دیگر نتوانستم خوددار بمانم. به تندی پرسیدم:
-واسه چی می‌پرسی؟
دانیال لحظه‌ای سرش را از درون صندوق بیرون آورد و متحیرانه به صورتم و گرهِ کور شده‌ی میان دو ابرویم زل زد.
نباید وقتی داشت این‌قدر قشنگ از جاهای خوبِ گذشته می‌گفت. وقتی کلمات محبت آمیز نثارم می‌کرد، این‌گونه حالم را می‌گرفت. بغضم را پس زدم و با نگاهی که خیره‌ی چشمانش نبود؛ ادامه دادم:
- وقتی خبری ازش نیست...کجا برگرده! اصلا مگه می‌تونه...
-دریا؟!
سرسری لبخندی مصنوعی زدم و در حالی‌که از کنارش رد می‌شدم، نجوا کردم:
-میرم تو ماشین.

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.