#شصت_هشت
#سحر_بیدارت_میکنم
به صندلی تکیه دادم.کمی راحتتر و آسوده خاطرتر...به خیابان پیشرو چشم دوختم. به شلوغی سرِ ظهر...صدای خشخشِ بلندگویِ مسجدیِ بعد از چهارراهی که پشتِ چراغش متوقف شده بودیم؛ لابهلای سروصدای ماشینها بلند شد و بعد از ثانیهای قاری شروع به تلاوت قرآن کرد.
حرفهایی که امروز میان من و جوانی که با شنیدنِ صدای قرآن ولومِ موزیک را پایین آورد و متفکرانه نگاهش را به ثانیهشمار داد، مزه مزه کردم و خوشی زیر پوستم دوید.
کمی دلم نگاه کردن با فراغ خیال، به نیمرخش را میخواست؛ اما صبوری به خرج داده و تا رسیدن به خیابانی در حوالی خانه، معمولی نگاه کردم و به زدن حرفهایی معمولیتر بسنده کردم.برای امروز دیگر قَلَیان احساسات جدید و بکر بس بود.
در حیاط را به آرامی پشت سرم بستم و روی تک پله، دقیقهای ایستادم. نگاهم معطوف حوضِ گردِ وسط حیاط شد و رنگِ آبی دیوارههای داخلش که گذرِ سالها کدرش کرده بود. پله را پایین آمدم و حوض خالی از آب را دور زدم و کنار شیرِ آب نشستم. شیر را باز کرده و صورتم را زیر جریانِ آب گرفتم. بی نفس سر بلند کردم و پلک گشودم.
ننهصفی لنگانلنگان با آبپاش در حال خیس کردنِ ایوان بود.
-مگه مجبوری زیر تیغ آفتاب تو حیاط بشینی؟
دست خیسم را زیر مقنعه برده و گردنم را لمس کردم.خنکای آب باعث شد دوباره پلکهایم روی هم بیفتد.
-خودتو نمیگی...خب از اینور خیس میکنی دو دقیقه بعد ایوان میشه کویر لوت!
-تو به من چکار داری؟
کیفم را از کنار پایم برداشتم و از جای برخاستم و همزمان که مقنعه از سر بیرون میآوردم، پلهها را دو تا یکی بالا رفتم.
در را که باز کردم. نسیمِ گرم کولر فراموشکاریام بابتِ زنگ نزدن به تعمیرکار را به رویم زد.
-ننه خستگی در کردی، ببین باز سمعکم چش شده؟
طلا مقابل تلوزیون خوابش برده بود و طبق معمول محلفه رویش کشیده و تا نزدیکی موهایش بالا آورده بود.
قبل از رفتن به اتاق بالای پشت بام سر چرخاندم و از ننه سراغ مامانم را گرفتم.
_کجا میخوای باشی! زیرزمینه دیگه...آمار شورت و کرست میگیره...من نمیدونم اون زیر...
دلم نمیخواست حالِ خوب و انرژی سرازیر شده در کالبدم را با هیچ حرف و کنایهای از جانب ننهصفی تاخت بزنم.
قبل از رسیدن به پلههای مفروش شده از موکتی قهوهای رنگ، مانتو و مقنعه را روی پشتیِ کاناپه انداخته و بیحواس برای غرهای ننه سر تکان دادم.
#سحر_بیدارت_میکنم
به صندلی تکیه دادم.کمی راحتتر و آسوده خاطرتر...به خیابان پیشرو چشم دوختم. به شلوغی سرِ ظهر...صدای خشخشِ بلندگویِ مسجدیِ بعد از چهارراهی که پشتِ چراغش متوقف شده بودیم؛ لابهلای سروصدای ماشینها بلند شد و بعد از ثانیهای قاری شروع به تلاوت قرآن کرد.
حرفهایی که امروز میان من و جوانی که با شنیدنِ صدای قرآن ولومِ موزیک را پایین آورد و متفکرانه نگاهش را به ثانیهشمار داد، مزه مزه کردم و خوشی زیر پوستم دوید.
کمی دلم نگاه کردن با فراغ خیال، به نیمرخش را میخواست؛ اما صبوری به خرج داده و تا رسیدن به خیابانی در حوالی خانه، معمولی نگاه کردم و به زدن حرفهایی معمولیتر بسنده کردم.برای امروز دیگر قَلَیان احساسات جدید و بکر بس بود.
در حیاط را به آرامی پشت سرم بستم و روی تک پله، دقیقهای ایستادم. نگاهم معطوف حوضِ گردِ وسط حیاط شد و رنگِ آبی دیوارههای داخلش که گذرِ سالها کدرش کرده بود. پله را پایین آمدم و حوض خالی از آب را دور زدم و کنار شیرِ آب نشستم. شیر را باز کرده و صورتم را زیر جریانِ آب گرفتم. بی نفس سر بلند کردم و پلک گشودم.
ننهصفی لنگانلنگان با آبپاش در حال خیس کردنِ ایوان بود.
-مگه مجبوری زیر تیغ آفتاب تو حیاط بشینی؟
دست خیسم را زیر مقنعه برده و گردنم را لمس کردم.خنکای آب باعث شد دوباره پلکهایم روی هم بیفتد.
-خودتو نمیگی...خب از اینور خیس میکنی دو دقیقه بعد ایوان میشه کویر لوت!
-تو به من چکار داری؟
کیفم را از کنار پایم برداشتم و از جای برخاستم و همزمان که مقنعه از سر بیرون میآوردم، پلهها را دو تا یکی بالا رفتم.
در را که باز کردم. نسیمِ گرم کولر فراموشکاریام بابتِ زنگ نزدن به تعمیرکار را به رویم زد.
-ننه خستگی در کردی، ببین باز سمعکم چش شده؟
طلا مقابل تلوزیون خوابش برده بود و طبق معمول محلفه رویش کشیده و تا نزدیکی موهایش بالا آورده بود.
قبل از رفتن به اتاق بالای پشت بام سر چرخاندم و از ننه سراغ مامانم را گرفتم.
_کجا میخوای باشی! زیرزمینه دیگه...آمار شورت و کرست میگیره...من نمیدونم اون زیر...
دلم نمیخواست حالِ خوب و انرژی سرازیر شده در کالبدم را با هیچ حرف و کنایهای از جانب ننهصفی تاخت بزنم.
قبل از رسیدن به پلههای مفروش شده از موکتی قهوهای رنگ، مانتو و مقنعه را روی پشتیِ کاناپه انداخته و بیحواس برای غرهای ننه سر تکان دادم.