#شصت_هفت
#سحر_بیدارت_میکنم
به تقلید از او قامتم راست شد. دستان خیسش را در مقابلِ منِ تشنهی شنیدن، چندبار روی موهای کاملا جمع شدهاش کشید.
-بگم نه خیلی ناجور میشه؟
قلبم با شنیدنِ جوابی که رویایی نبود! بغض کرد و خودش را بیقرار به دیوارهی سینهام کوباند.
بطری آب و بدنهی خنکش به دادِ کفِ دستان عرق کرده از حرصم رسید.
چقدر راحت حرفش را میزد. هم دلخوریاش را نشان میداد و هم محبتش را...کلا در خرج کردن تمام احساساتش کاملا راحتوولخرج به نظر میرسید و من چقدر برای ساختن هر جملهای جان میکندم! کلمهها را در ذهنم بالاوپایین میکردم تا قضاوت نشوم! تا ترسم نمود بیرونی نداشته باشد و...
سعی کردم کمی دریای چهارده سالگی را در ذهنش تداعی کنم. بیاهمیت به ردِ سیاهی بالای گوشهی ابروی سمت چپش، در بطری را بستم و همانطور که پشت به او در ماشین را باز میکردم، گفتم:
-نه...چون دقیقا منم همین بودم...دیدی که حتی نشناختمت!
سوار ماشین شدم و همانند همان دریای قدیم هیجانزده از حاضرجوابی، قبراق به صندلی تکیه دادم.
سوار ماشین شد و نگذاشت سکوت میانمان جاری باشد. لب گشود، اما لحنش هزار برابر با ثانیهای قبل فرق داشت.
دیگر از شیطنت جریان گرفته درکلامش خبری نبود و من حزنِ ظریفِ میانِ کلمهها را میفهمیدم. حزن خو گرفته در زندگی و تمام لحظاتم بود.
-محمدیا فقط برای ما نفرت به جا گذاشته بودن و من....نمیدونم...شاید جراتشو نداشتم فکر کنم...برای همین تا یک مدت خیلی طولانی اصلا تو فکرم نبودی...
نفسم را صدادار آزاد کردم و به سویش چرخیدم. اندوه پخش شده در هوا واگیردار بود و به لبخند کمرنگ روی لبهایم سرایت کرد.
سکوت جواب حرفهایش نبود.
-حق داشتی.
دانیال چند لحظه نگاهم کرد و آهسته گفت:
-تا اینکه یه سفر برای کار با یوسف دوستم رفتم سئول...اونجا یه گیرهیمو دیدم.
لبخند در تمام ابعاد صورتم تکثیر شد.
-وقت نشد ازت تشکر کنم...هدیهی بینظیری بود...ممنون.
در جوابم به زدن لبخندی شاید از روی وظیفه اکتفا کرد. انگار دوست داشت صحبتش را هرچه زودتر ادامه دهد. ماشین را روشن کرد و بالاخره وارد خیابان اصلی شدیم.
-موج دریاش منو یاد تو انداخت...با اینکه قبلش اونهمه دریا رفته بودم...
به این نقطه از جمله که رسید، خندهاش گرفت.
-ناخودآگاه تو اون برهه از زمان که خب نمیخوام دروغ بگم دخترم دور و برم بود اما...اون گیره رو خریدم و دلم نیومد به کسی بدمش...همینجور ته مههای کمدم موند.
لحظهای نگاه نوازشگرش روی صورت و لبخندم نشست و نفسی از اکسیژنِ فضا گرفت.
-انگار قسمت بود یه شبی توی دشتی به دست صاحبش برسه! اونم تو شب تولدش!
دروغ بود اگر از اینهمه حسِ خوبِ خواسته شدن غرق لذت نشده باشم. این مرکز توجه بودن از من دریایی میساخت که میتوانستم برای هر حسِ موریانهواری که نهیب روزهای آینده را میداد؛ رجز بخوانم.
#سحر_بیدارت_میکنم
به تقلید از او قامتم راست شد. دستان خیسش را در مقابلِ منِ تشنهی شنیدن، چندبار روی موهای کاملا جمع شدهاش کشید.
-بگم نه خیلی ناجور میشه؟
قلبم با شنیدنِ جوابی که رویایی نبود! بغض کرد و خودش را بیقرار به دیوارهی سینهام کوباند.
بطری آب و بدنهی خنکش به دادِ کفِ دستان عرق کرده از حرصم رسید.
چقدر راحت حرفش را میزد. هم دلخوریاش را نشان میداد و هم محبتش را...کلا در خرج کردن تمام احساساتش کاملا راحتوولخرج به نظر میرسید و من چقدر برای ساختن هر جملهای جان میکندم! کلمهها را در ذهنم بالاوپایین میکردم تا قضاوت نشوم! تا ترسم نمود بیرونی نداشته باشد و...
سعی کردم کمی دریای چهارده سالگی را در ذهنش تداعی کنم. بیاهمیت به ردِ سیاهی بالای گوشهی ابروی سمت چپش، در بطری را بستم و همانطور که پشت به او در ماشین را باز میکردم، گفتم:
-نه...چون دقیقا منم همین بودم...دیدی که حتی نشناختمت!
سوار ماشین شدم و همانند همان دریای قدیم هیجانزده از حاضرجوابی، قبراق به صندلی تکیه دادم.
سوار ماشین شد و نگذاشت سکوت میانمان جاری باشد. لب گشود، اما لحنش هزار برابر با ثانیهای قبل فرق داشت.
دیگر از شیطنت جریان گرفته درکلامش خبری نبود و من حزنِ ظریفِ میانِ کلمهها را میفهمیدم. حزن خو گرفته در زندگی و تمام لحظاتم بود.
-محمدیا فقط برای ما نفرت به جا گذاشته بودن و من....نمیدونم...شاید جراتشو نداشتم فکر کنم...برای همین تا یک مدت خیلی طولانی اصلا تو فکرم نبودی...
نفسم را صدادار آزاد کردم و به سویش چرخیدم. اندوه پخش شده در هوا واگیردار بود و به لبخند کمرنگ روی لبهایم سرایت کرد.
سکوت جواب حرفهایش نبود.
-حق داشتی.
دانیال چند لحظه نگاهم کرد و آهسته گفت:
-تا اینکه یه سفر برای کار با یوسف دوستم رفتم سئول...اونجا یه گیرهیمو دیدم.
لبخند در تمام ابعاد صورتم تکثیر شد.
-وقت نشد ازت تشکر کنم...هدیهی بینظیری بود...ممنون.
در جوابم به زدن لبخندی شاید از روی وظیفه اکتفا کرد. انگار دوست داشت صحبتش را هرچه زودتر ادامه دهد. ماشین را روشن کرد و بالاخره وارد خیابان اصلی شدیم.
-موج دریاش منو یاد تو انداخت...با اینکه قبلش اونهمه دریا رفته بودم...
به این نقطه از جمله که رسید، خندهاش گرفت.
-ناخودآگاه تو اون برهه از زمان که خب نمیخوام دروغ بگم دخترم دور و برم بود اما...اون گیره رو خریدم و دلم نیومد به کسی بدمش...همینجور ته مههای کمدم موند.
لحظهای نگاه نوازشگرش روی صورت و لبخندم نشست و نفسی از اکسیژنِ فضا گرفت.
-انگار قسمت بود یه شبی توی دشتی به دست صاحبش برسه! اونم تو شب تولدش!
دروغ بود اگر از اینهمه حسِ خوبِ خواسته شدن غرق لذت نشده باشم. این مرکز توجه بودن از من دریایی میساخت که میتوانستم برای هر حسِ موریانهواری که نهیب روزهای آینده را میداد؛ رجز بخوانم.