#پنجاه_چهار
#سحر_بیدارت_میکنم
***
از مرحلهی عمیق خواب، رد شده و به مرحلهای از آن رسیده بودم که صدای ^ لِک لِک ^ کولر مستقیما اعصابم را نشانه گرفته بود.
پوفی کشیدم و ملافه را از لای دستوپایم جدا کردم و به پایین تختم هل دادم.
چند دقیقه پلکهایم را روی هم فشردم تا بلکه خواب دوباره قاپِ چشمانم را بدزدد. اما بیفایده به نظر میرسید.
پلکهایم را گشودم و به کانال کولر که درست بالای درِ اتاق قرار داشت، خیره شدم؛ باید گوشهای از دفترچهام را به سرویس اساسی کولر اختصاص میدادم.
به پهلو چرخیدم و همزمان که دست زیرِ بالش میبردم تا موبایلم را پیدا کنم، نگاهم به طلا و تخت روبهرو بود؛ تا خرخره سرش زیر پتو بود.
موبایل را دو دستی با فاصله از صورتم گرفتم. سرکی به باکس پیامهایم کشیدم و بعد چرخی در اینستاگرام و تلگرام زدم.
خبری در هیچجا نبود جز شلوغبازی سمیه در گروه دوستانهمان!
صدای خشکی موتورِ کولر و نسیم گرمی که پخش اتاق میکرد؛ به برافروختگیام دامن زد.
از جایم برخاستم و پاهایم را از تخت آویزان کردم. موبایل میانِ دستانم به عرق کردن افتاده بود، کنارم پرتش کردم و دستی به گردنِ خیسم کشیدم. ریزموهای در آمده از بافت موهایم به گردنم چسبیده بودند و نیازم به دوش گرفتن را پررنگ جلوه میدادند.
پای چپم شروع به تکانهای ریز کرد. کاپهای لباس زیرم بالا آمده و احساس خفگیام را دوچندان کرده بودند. سینههایم را با بیحوصلگی محض درون کاپ جای داده و از جایم بلند شدم.
این انتظارِ گنگ که از دیشب و در خلوتِ شبانگاهی به سراغم آمده و یقهام را چسبیده بود؛ داشت خشمی غلیظ را به رگهایم سرریز میکرد.
بیحواس در حمام را پشتِسرم محکم بهم زدم و غریدن طلا از زیر پتو را کاملا واضح شنیدم.
شیر آب سرد را باز کرده و تنِ خیس از عرق چسبناکم را به دستِ خنکای بیرحم آب سپردم.
کمتر از یک دقیقه، دیگر نه خبری از پوست دوندون شده از سرمایم بود و نه ردیف دندانهایی که چفتِ هم شدهبودند و از خود صدا تولید میکردند.
بیدقت، مقدار زیادی شامپو روی سرم ریختم. خیره به ترک کاشی گلآبی پیشرویم، موهایم را ماساژ دادم.
#سحر_بیدارت_میکنم
***
از مرحلهی عمیق خواب، رد شده و به مرحلهای از آن رسیده بودم که صدای ^ لِک لِک ^ کولر مستقیما اعصابم را نشانه گرفته بود.
پوفی کشیدم و ملافه را از لای دستوپایم جدا کردم و به پایین تختم هل دادم.
چند دقیقه پلکهایم را روی هم فشردم تا بلکه خواب دوباره قاپِ چشمانم را بدزدد. اما بیفایده به نظر میرسید.
پلکهایم را گشودم و به کانال کولر که درست بالای درِ اتاق قرار داشت، خیره شدم؛ باید گوشهای از دفترچهام را به سرویس اساسی کولر اختصاص میدادم.
به پهلو چرخیدم و همزمان که دست زیرِ بالش میبردم تا موبایلم را پیدا کنم، نگاهم به طلا و تخت روبهرو بود؛ تا خرخره سرش زیر پتو بود.
موبایل را دو دستی با فاصله از صورتم گرفتم. سرکی به باکس پیامهایم کشیدم و بعد چرخی در اینستاگرام و تلگرام زدم.
خبری در هیچجا نبود جز شلوغبازی سمیه در گروه دوستانهمان!
صدای خشکی موتورِ کولر و نسیم گرمی که پخش اتاق میکرد؛ به برافروختگیام دامن زد.
از جایم برخاستم و پاهایم را از تخت آویزان کردم. موبایل میانِ دستانم به عرق کردن افتاده بود، کنارم پرتش کردم و دستی به گردنِ خیسم کشیدم. ریزموهای در آمده از بافت موهایم به گردنم چسبیده بودند و نیازم به دوش گرفتن را پررنگ جلوه میدادند.
پای چپم شروع به تکانهای ریز کرد. کاپهای لباس زیرم بالا آمده و احساس خفگیام را دوچندان کرده بودند. سینههایم را با بیحوصلگی محض درون کاپ جای داده و از جایم بلند شدم.
این انتظارِ گنگ که از دیشب و در خلوتِ شبانگاهی به سراغم آمده و یقهام را چسبیده بود؛ داشت خشمی غلیظ را به رگهایم سرریز میکرد.
بیحواس در حمام را پشتِسرم محکم بهم زدم و غریدن طلا از زیر پتو را کاملا واضح شنیدم.
شیر آب سرد را باز کرده و تنِ خیس از عرق چسبناکم را به دستِ خنکای بیرحم آب سپردم.
کمتر از یک دقیقه، دیگر نه خبری از پوست دوندون شده از سرمایم بود و نه ردیف دندانهایی که چفتِ هم شدهبودند و از خود صدا تولید میکردند.
بیدقت، مقدار زیادی شامپو روی سرم ریختم. خیره به ترک کاشی گلآبی پیشرویم، موهایم را ماساژ دادم.