شرق dan repost
🔺گفتوگوی «شرق» با خانواده 2 نفر از قربانیان سانحه هواپیمای اوکراینی
🔹شهرزاد همتی: جایی در خیابان قیطریه تهران، در آپارتمانی در کمرکش کوچهای خلوت، سحرگاه روز 18 دیماه 1398، زهرا آخرین بار دستان فرزندانش را گرفت و آنها را بوسید. شیرینی و ساندویچها را در ساکدستیشان گذاشت و به پسر خوشقامتش گفت از صبحانه غافل نشود. محمدحسین که چشم از تلفن همراهش برنمیداشت گفته بود: حالا مامان توی این وضعیت جنگی، صبحانه خیلی مهم نیست... این آخرین دیدار آنها بود. زینب و محمد را از زیر قرآن رد کردند، احتمالا مادر در گوش پسرش به او تأکید کرده که برای عید که مراسم دامادیاش است، حتما خودش را آماده کند، احتمالا روسری زینب را مرتب کرده و در جواب نگرانیهایش برای جنگ احتمالی گفته: نگران نباش عزیزم... بعد آنها به همراه پدر سوار آسانسور شدهاند و برای همیشه رفتهاند. از همان گرگومیش 18 دیماه، این آپارتمان در کمرکش کوچهای خلوت در خیابان قیطریه دیگر رنگوبوی زندگی نگرفت. مثل خانواده 175 نفر دیگری که سوار آن هواپیما شدند. دکتر زهرا مجد و دکتر محسن اسدیلاری، مثل تمام بازماندگان آن پرواز یک سال آزگار است که زندگی نکردهاند.
🔹از همان صبحی که خواهر زهرا تلفن کرد و گفت یک هواپیما به مقصد اوکراین سقوط کرده، این خانه دیگر خانه نشد...؛ خانهای که قرار بود برای نوروز پر از گل و نقل و هلهله عروسی محمدحسین باشد، از همان ظهر هجدهم دیماه سیاهپوش شد و مراسم فاتحه برپا کرد. مادر و پدر جوانی که یکشبه دو فرزند از دست دادند، در آستانه یکسالگی این عزا، دوباره در این خانه را باز میکنند. خانهای که یک سال است دیگر خانه نیست و زهرا دیگر حاضر نشد به آنجا پا بگذارد. روی مبلها کشیده شده و خانه بوی زندگی نمیدهد. غذایی روی گاز در حال آمادهشدن نیست، از اتاق بچهها هیچ صدایی نمیآید. زهرا دیگر حاضر نشد بدون زینب و محمدحسین به این خانه برگردد. حالا خانه آماده سالگرد عزای بچههاست. مثل خانه بقیه مسافران که این روزها سالگرد یکسالگی داغشان را برقرار میکنند. این گزارش، شرححالی از رنج پدر و مادرهایی است که در آن پرواز فرزندانشان را از دست دادند. زهرا و محسن یکی از این پدر و مادرها هستند، آنها راوی این فقدان یکسالهاند.
🔹مثل پدر و مادر آرش، پدر و مادر پونه، پدر ریرا، پدر راستین، پدر و مادر سهند و سوفی و همه آنهایی که در این یک سال رنجی بالاتر از تصور را تجربه میکنند. آنهایی که یکشبه یک خانواده را از دست دادند. محمدحسین، مدالآور المپیاد شیمی و خواهرش به تورنتو رفته بودند تا در آنجا در رشته پزشکی ادامه تحصیل دهند. زینب 21 سال و محمدحسین فقط 23 سال داشت.
🔹هنوز سیاهشان را از تن درنیاوردهاند... راست میگویند، برای برگشتن به زندگی عادی خیلی زود است. چشمهای مادر خانه قرمز است. انگار پیش از رسیدن ما گریه کرده. پوستری قدی از محمدحسین و زینب وسط پذیرایی است. سبد گل سفید در دستانم معذب است، انگار میخواهم قایمش کنم، کاش همان ابتدا در سطل زباله کنار آسانسور انداخته بودمش... پدرشان سبد را از دستم میگیرد و گوشهای از اتاق میگذارد. در اتاق تلویزیون مینشینیم. روبهروی دو راحتی که جای زینب و محمدحسین بود.
🔹زهرا همانطور که روسریاش را مرتب میکند، میگوید: «مینشستند جلوی هم روبهروی تلویزیون و مدام خبرها را چک میکردند. نگران بودند که جنگ بشود. محمدحسین میگفت: مامان اگر جنگ بشه، باید گروهی از نخبگان تشکیل بدیم. مامان یادت باشه اگر جنگ بشه من برمیگردم... ما باید اینجا باشیم و بجنگیم...». دستهای مادر مشت میشود و میگوید: «از این دلم میسوزد... از اینکه بچهام آنقدر عرق ملی داشت...». از صبح ماجرا بگویید... آنها روایتگر روزهای پیش از سقوط هستند؛ روزهایی که میگویند برای بچههایشان پر بود از بوی میهنپرستی. انگار نمیخواهند به روز 18 دیماه بپردازند...
🔹مادر میخواهد کمی عقبتر را روایت کند: «بچههای من بیشتر عمرشان را خارج از کشور گذراندند. هفت سال ابتداییشان را در انگلستان گذرانده بودند، هفت ساله دوم را ایران بودند و حدود شش سال بود که به کانادا رفته بودند. فرزندان باهوش و پرافتخار ما. بچههایی که اینجا هم اگر میماندند میتوانستند مدارج عالی داشته باشند، اما محمدحسین میگفت اینجا هر کاری بکنیم میگویند پدر و مادرشان کردند، میرویم جای دیگر زندگیمان را میسازیم و برمیگردیم.
@sharghdaily
🔹شهرزاد همتی: جایی در خیابان قیطریه تهران، در آپارتمانی در کمرکش کوچهای خلوت، سحرگاه روز 18 دیماه 1398، زهرا آخرین بار دستان فرزندانش را گرفت و آنها را بوسید. شیرینی و ساندویچها را در ساکدستیشان گذاشت و به پسر خوشقامتش گفت از صبحانه غافل نشود. محمدحسین که چشم از تلفن همراهش برنمیداشت گفته بود: حالا مامان توی این وضعیت جنگی، صبحانه خیلی مهم نیست... این آخرین دیدار آنها بود. زینب و محمد را از زیر قرآن رد کردند، احتمالا مادر در گوش پسرش به او تأکید کرده که برای عید که مراسم دامادیاش است، حتما خودش را آماده کند، احتمالا روسری زینب را مرتب کرده و در جواب نگرانیهایش برای جنگ احتمالی گفته: نگران نباش عزیزم... بعد آنها به همراه پدر سوار آسانسور شدهاند و برای همیشه رفتهاند. از همان گرگومیش 18 دیماه، این آپارتمان در کمرکش کوچهای خلوت در خیابان قیطریه دیگر رنگوبوی زندگی نگرفت. مثل خانواده 175 نفر دیگری که سوار آن هواپیما شدند. دکتر زهرا مجد و دکتر محسن اسدیلاری، مثل تمام بازماندگان آن پرواز یک سال آزگار است که زندگی نکردهاند.
🔹از همان صبحی که خواهر زهرا تلفن کرد و گفت یک هواپیما به مقصد اوکراین سقوط کرده، این خانه دیگر خانه نشد...؛ خانهای که قرار بود برای نوروز پر از گل و نقل و هلهله عروسی محمدحسین باشد، از همان ظهر هجدهم دیماه سیاهپوش شد و مراسم فاتحه برپا کرد. مادر و پدر جوانی که یکشبه دو فرزند از دست دادند، در آستانه یکسالگی این عزا، دوباره در این خانه را باز میکنند. خانهای که یک سال است دیگر خانه نیست و زهرا دیگر حاضر نشد به آنجا پا بگذارد. روی مبلها کشیده شده و خانه بوی زندگی نمیدهد. غذایی روی گاز در حال آمادهشدن نیست، از اتاق بچهها هیچ صدایی نمیآید. زهرا دیگر حاضر نشد بدون زینب و محمدحسین به این خانه برگردد. حالا خانه آماده سالگرد عزای بچههاست. مثل خانه بقیه مسافران که این روزها سالگرد یکسالگی داغشان را برقرار میکنند. این گزارش، شرححالی از رنج پدر و مادرهایی است که در آن پرواز فرزندانشان را از دست دادند. زهرا و محسن یکی از این پدر و مادرها هستند، آنها راوی این فقدان یکسالهاند.
🔹مثل پدر و مادر آرش، پدر و مادر پونه، پدر ریرا، پدر راستین، پدر و مادر سهند و سوفی و همه آنهایی که در این یک سال رنجی بالاتر از تصور را تجربه میکنند. آنهایی که یکشبه یک خانواده را از دست دادند. محمدحسین، مدالآور المپیاد شیمی و خواهرش به تورنتو رفته بودند تا در آنجا در رشته پزشکی ادامه تحصیل دهند. زینب 21 سال و محمدحسین فقط 23 سال داشت.
🔹هنوز سیاهشان را از تن درنیاوردهاند... راست میگویند، برای برگشتن به زندگی عادی خیلی زود است. چشمهای مادر خانه قرمز است. انگار پیش از رسیدن ما گریه کرده. پوستری قدی از محمدحسین و زینب وسط پذیرایی است. سبد گل سفید در دستانم معذب است، انگار میخواهم قایمش کنم، کاش همان ابتدا در سطل زباله کنار آسانسور انداخته بودمش... پدرشان سبد را از دستم میگیرد و گوشهای از اتاق میگذارد. در اتاق تلویزیون مینشینیم. روبهروی دو راحتی که جای زینب و محمدحسین بود.
🔹زهرا همانطور که روسریاش را مرتب میکند، میگوید: «مینشستند جلوی هم روبهروی تلویزیون و مدام خبرها را چک میکردند. نگران بودند که جنگ بشود. محمدحسین میگفت: مامان اگر جنگ بشه، باید گروهی از نخبگان تشکیل بدیم. مامان یادت باشه اگر جنگ بشه من برمیگردم... ما باید اینجا باشیم و بجنگیم...». دستهای مادر مشت میشود و میگوید: «از این دلم میسوزد... از اینکه بچهام آنقدر عرق ملی داشت...». از صبح ماجرا بگویید... آنها روایتگر روزهای پیش از سقوط هستند؛ روزهایی که میگویند برای بچههایشان پر بود از بوی میهنپرستی. انگار نمیخواهند به روز 18 دیماه بپردازند...
🔹مادر میخواهد کمی عقبتر را روایت کند: «بچههای من بیشتر عمرشان را خارج از کشور گذراندند. هفت سال ابتداییشان را در انگلستان گذرانده بودند، هفت ساله دوم را ایران بودند و حدود شش سال بود که به کانادا رفته بودند. فرزندان باهوش و پرافتخار ما. بچههایی که اینجا هم اگر میماندند میتوانستند مدارج عالی داشته باشند، اما محمدحسین میگفت اینجا هر کاری بکنیم میگویند پدر و مادرشان کردند، میرویم جای دیگر زندگیمان را میسازیم و برمیگردیم.
@sharghdaily