#تلافی
#پارت۹۶
لینک پارت اول👇👇👇
https://t.me/ruzhaye_ziba/101540
آسمان در دو جبهه ی خیر و شر قرار گرفته بود یک قسمت از آن ابرها سیاه بودند و با تمام توان در حال باریدن قسمت دیگر آسمان خورشید میان ابرهای
خاکستری روشن جولان میداد انوارش که از لابه لا ی ابرها بیرون زده بود نشانی از قدرت و ابهتش
داشت.
در این میان رنگین کمانی کم جان هم مابین نور و
تاریکی میدرخشید.
من همیشه از اینکه شهر زیر پام باشه، یا نقطه ی دیدم مثل اینجا وسیع باشه استقبال میکنم .
در حینی که کت بلند پشمی مشکی قرمزم را درمی آوردم و روی پشتی چرمی صندلی آویزان میکردم گفتم
—اگه من بمیرم و خدا یک فرصت دیگه برای زنده شدن بهم بده حتما ازش میخوام که منو پرنده بیافرینه
شومیز خاکستری ام را مرتب کردم و همزمان با او روی صندلی نشستم
اونم نه هر پرنده ای من عاشق عقابم... عاشق تسلطش، عاشق قدرتش... حتى عاشق چهل سالگیش! محمد چتر را کنار پایش به صندلی تکیه داد. سپس دستهایش را روی میز گره زد و نگاهم کرد
منظورت تولد دوباره ی عقابه؟!
_آره... اینی که یک عقاب این شجاعت رو داشته باشه که نوکش چنگالهاش و بعدش شهبال هاشو به دست خودش از بین ببره و منتظر بشینه تا اونا یکی یکی دوباره رشد کنن کار خارق العاده ایه اینطور
نیست؟!
سرش را تکان داد و لب زد:
_ دردآور و خارق العاده!
لحظه ای هر دویمان در افکارمان فرو رفتیم. من به لاکهایم خیره شده بودم و او به منوی روی میز، در حالی که انگشت اشاره اش را روی صفحه دورانی میکشید
- خب... نگفتین چه مطلب مهمی روز اول سال ما رو اینجا کشونده؟
ابروهایم را توی هم فرو بردم و با نگاه کردن به دور و بر سعی کردم یادم بیاید برای چه چیز مهمی اینجا آمده ام هم میدانستم هم نمی دانستم. آنقدر این چند دقیقه اخیر توی سرم پررنگ بود که به مغزم اجازه برگشت به روز قبلی را نمیداد.
اما در یک لحظه بوسه شباهنگ در سرم جرقه خورد و بعد از آن فیلم روز قبل جلوی چشمهایم روی دور تند به عقب برگشت... تا لحظه ای که گوشی ام را توی دستم دیدم و فیلم محمد در حال
پخش بود.
با گفتن "آهان" خم شدم و کیف کوچکم را از جیب مانتوی بهاره ام در آوردم گوشی را بیرون کشیدم و کاملا حق به جانب فیلمی که در اینستا سیو کرده بودم را آوردم بعد گوشی را به سمت محمد سر دادم همزمان زنی با پیراهنی سبز و روسری بلند سفیدی مقابلمان ایستاد دفترچه ای در میان انگشتانش گرفته بود روی دفترچه ی سفید با رنگ سبز نوشته شده بود مریم چیچک به سر تا پای زن نگاه کردم این کافه همه چیزش شبیه گل مریم بود. سفارش که دادیم آرنج هایم را روی میز گذاشتم.
- دوست دارم در مورد این فیلم برام توضیح بدین.
جدی نگاهم کرد
- این چیه؟!
در حالی که باز به لاکهای قرمزم خیره شده بودم
گفتم:
- اگه من اون روز پیک نیک اون رفتار اخلاقی رو از شما نمیدیدم شاید این فیلم هیچ حساسیتی برای من به وجود نمی آورد؛ اما با بودن در کنارتونو دیدن قاعده قانونی که برای خودتون داشتین و من رو ملزم کردین ازتون تبعیت کنم نتونستم هیچ جوره با این فیلم کنار بیام
بالای ابرویش خم و به پایین کشیده شد در حالی که به صفحه ی در حال پخش گوشی خیره شده بود. خودم را روی میز کش دادم و تن صدایم را پایین آوردم:
- چرا یک مرد مبادی آدابی مثل شما باید کار خانمها رو به سخره بگیره؟ چرا باید توی یک جمع کاملا مردانه و مثلا روشنفکر افاضه فضل کنه که زنها به دنیا نیومدن غیر از اینکه بچه بیارن و خونه داری
کنن!
❌رمان داغ و هیجانی #عشق_سرزده
به بدنم خیره شد...
این خیرگی منو به نفس نفس انداخت.
نمیدونستم در نهایت قرار بود این رابطه
به کجا ختم بشه اما...اما دلم
میخواست تا خود صبح ادامه پیدا بکنه.
این همون چیزی بود که من همش بهش
فکر میکردم.
چشمهامو وا کردم و بهش خیره شدم.
سوال توی نگاه های هردومون این بود.
میتونه بیشتر پیش بره یا نه!؟
🔞برای خواندن ادامه داستان کلیک کنید👇👇👇
https://t.me/+LDBpGCkYgs9iNjU0
https://t.me/+LDBpGCkYgs9iNjU0
@ruzhaye_ziba🌞
#پارت۹۶
لینک پارت اول👇👇👇
https://t.me/ruzhaye_ziba/101540
آسمان در دو جبهه ی خیر و شر قرار گرفته بود یک قسمت از آن ابرها سیاه بودند و با تمام توان در حال باریدن قسمت دیگر آسمان خورشید میان ابرهای
خاکستری روشن جولان میداد انوارش که از لابه لا ی ابرها بیرون زده بود نشانی از قدرت و ابهتش
داشت.
در این میان رنگین کمانی کم جان هم مابین نور و
تاریکی میدرخشید.
من همیشه از اینکه شهر زیر پام باشه، یا نقطه ی دیدم مثل اینجا وسیع باشه استقبال میکنم .
در حینی که کت بلند پشمی مشکی قرمزم را درمی آوردم و روی پشتی چرمی صندلی آویزان میکردم گفتم
—اگه من بمیرم و خدا یک فرصت دیگه برای زنده شدن بهم بده حتما ازش میخوام که منو پرنده بیافرینه
شومیز خاکستری ام را مرتب کردم و همزمان با او روی صندلی نشستم
اونم نه هر پرنده ای من عاشق عقابم... عاشق تسلطش، عاشق قدرتش... حتى عاشق چهل سالگیش! محمد چتر را کنار پایش به صندلی تکیه داد. سپس دستهایش را روی میز گره زد و نگاهم کرد
منظورت تولد دوباره ی عقابه؟!
_آره... اینی که یک عقاب این شجاعت رو داشته باشه که نوکش چنگالهاش و بعدش شهبال هاشو به دست خودش از بین ببره و منتظر بشینه تا اونا یکی یکی دوباره رشد کنن کار خارق العاده ایه اینطور
نیست؟!
سرش را تکان داد و لب زد:
_ دردآور و خارق العاده!
لحظه ای هر دویمان در افکارمان فرو رفتیم. من به لاکهایم خیره شده بودم و او به منوی روی میز، در حالی که انگشت اشاره اش را روی صفحه دورانی میکشید
- خب... نگفتین چه مطلب مهمی روز اول سال ما رو اینجا کشونده؟
ابروهایم را توی هم فرو بردم و با نگاه کردن به دور و بر سعی کردم یادم بیاید برای چه چیز مهمی اینجا آمده ام هم میدانستم هم نمی دانستم. آنقدر این چند دقیقه اخیر توی سرم پررنگ بود که به مغزم اجازه برگشت به روز قبلی را نمیداد.
اما در یک لحظه بوسه شباهنگ در سرم جرقه خورد و بعد از آن فیلم روز قبل جلوی چشمهایم روی دور تند به عقب برگشت... تا لحظه ای که گوشی ام را توی دستم دیدم و فیلم محمد در حال
پخش بود.
با گفتن "آهان" خم شدم و کیف کوچکم را از جیب مانتوی بهاره ام در آوردم گوشی را بیرون کشیدم و کاملا حق به جانب فیلمی که در اینستا سیو کرده بودم را آوردم بعد گوشی را به سمت محمد سر دادم همزمان زنی با پیراهنی سبز و روسری بلند سفیدی مقابلمان ایستاد دفترچه ای در میان انگشتانش گرفته بود روی دفترچه ی سفید با رنگ سبز نوشته شده بود مریم چیچک به سر تا پای زن نگاه کردم این کافه همه چیزش شبیه گل مریم بود. سفارش که دادیم آرنج هایم را روی میز گذاشتم.
- دوست دارم در مورد این فیلم برام توضیح بدین.
جدی نگاهم کرد
- این چیه؟!
در حالی که باز به لاکهای قرمزم خیره شده بودم
گفتم:
- اگه من اون روز پیک نیک اون رفتار اخلاقی رو از شما نمیدیدم شاید این فیلم هیچ حساسیتی برای من به وجود نمی آورد؛ اما با بودن در کنارتونو دیدن قاعده قانونی که برای خودتون داشتین و من رو ملزم کردین ازتون تبعیت کنم نتونستم هیچ جوره با این فیلم کنار بیام
بالای ابرویش خم و به پایین کشیده شد در حالی که به صفحه ی در حال پخش گوشی خیره شده بود. خودم را روی میز کش دادم و تن صدایم را پایین آوردم:
- چرا یک مرد مبادی آدابی مثل شما باید کار خانمها رو به سخره بگیره؟ چرا باید توی یک جمع کاملا مردانه و مثلا روشنفکر افاضه فضل کنه که زنها به دنیا نیومدن غیر از اینکه بچه بیارن و خونه داری
کنن!
❌رمان داغ و هیجانی #عشق_سرزده
به بدنم خیره شد...
این خیرگی منو به نفس نفس انداخت.
نمیدونستم در نهایت قرار بود این رابطه
به کجا ختم بشه اما...اما دلم
میخواست تا خود صبح ادامه پیدا بکنه.
این همون چیزی بود که من همش بهش
فکر میکردم.
چشمهامو وا کردم و بهش خیره شدم.
سوال توی نگاه های هردومون این بود.
میتونه بیشتر پیش بره یا نه!؟
🔞برای خواندن ادامه داستان کلیک کنید👇👇👇
https://t.me/+LDBpGCkYgs9iNjU0
https://t.me/+LDBpGCkYgs9iNjU0
@ruzhaye_ziba🌞