روزهاى زيبا


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


الهی
اگر امتحان میکنی
توان وتحملمان را زیاد کن
اگرمی آموزی، درکمان را
وسعت بده
اگر می بخشایی ظرفیت مان را
افزایش بده...
🌞🌞🌞🌞🌞🌞
🕊
🔴با فوروارد كردن پيامها به دوستانتان مارو همراهى كنيد
🌹
برای تبلیغات به آیدی زیر پیام دهید👇
@Tabligh_sh11

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
🔮طلسم دفع بیماری🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️‍🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️‍🔥


✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینیak۹👇
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️  09213313730
@telesmohajat


فقط با کسانی بحث کنید که میدانید آن‌قدر عقل و عزت نفس دارند که حرف‌های بی‌معنی نمیزنند، کسانی که به دلیل توسل میجویند، حقیقت را گرامی میدارند و آن‌قدر منصف هستند که اگر حق با طرف مقابلشان باشد اشتباه بودنشان را قبول میکنند.

@ruzhaye_ziba🌞


#تلافی
#پارت۹۸
لینک پارت اول👇👇👇
https://t.me/ruzhaye_ziba/101540

لب زدم تند و تند پلک زدم سریع و کوتاه نگاهش کردم هنوز بین ابروهایش چند خط کوتاه به هم نزدیک جا خوش کرده بودند؛ اما چشمهایش دیگر رنگی از دلخوری نداشتند.
آب دهانم را قورت دادم تا چیزی بگویم ولی او پیشدستی کرد و گفت
دنیا دنیای رسانه است ما هر چقدر هم تحصیلات
دانشگاهی داشته باشیم؛ اما تحصیلات رسانه ای نه، بازم تو دام همچین فیلمها و عکسهایی که با غرض ورزی تدوین شدن میافتیم ..بابا...
وسط این معرکه ای که راه انداخته بودم قصد خندیدن نداشتم؛ اما بابای ته" جمله اش شبیه دستی بود که قلقلکم میداد
جدی تر از قبل به صورتم خیره شد. وقتی ابروهایش را به هم نزدیک میکرد و چشمانش گردتر میشد عم لا از او میترسیدم
نگاه از من گرفت و سرش را خم کرد انگشتش را روی صفحه گوشی اش بالا و پایین کرد و بعد مقابلم
گذاشت
به جای اینکه به من بخندی اصل فیلمو ببين! با دیدن محمدی که در فیلم داشت از یکی از دوستان تندرویش نقل قول میکرد و آن حرفها را با خنده
بازگو میکرد کم کم خنده از روی لبانم جمع شد.

فیلم که تمام شد بالافاصله ذهنم سمت شباهنگ کشیده شد. او آنقدر با قاطعیت از صحت این فیلم حرف میزد که من حتی فکرش را هم نمیکردم
ممکن است اشتباه کنم
من باید به محض اینکه دوباره ببینمش این فیلم را توی چشمهایش فرو کنم.
بعد از اتمام حرفهایشان آنقدر به صفحه ی گوشی اش خیره شدم تا کم کم نورش کم و سپس
خاموش شد.
مثل مات زده ها دستم را تا جایی که کش می آمد روی میز هل دادم هنوز که دستم روی گوشی اش بود گفتم:
- من خودمو محق میدونستم فکر میکردم قطعا حق با منه و میتونم توی دادگاه دونفرمون شما رو کاملا محکوم کنم...
دستم را از روی گوشی برداشتم و عقب کشیدم. از روی صندلی بلند شدم صندلی خرخر کنان عقب رفت مانتوام را از پشتی صندلی چنگ زدم و ادامه
دادم
- ولی... حالا این منم که باید ازتون معذرت بخوام... به خاطر قضاوت عجولانه ام احساس شرمندگی میکنم معذرت میخوام
خم شدم و گوشی ام را هم از روی میز برداشتم
- آقا محمد این دیدار هزینه ی سنگینی برای من داشت... مطمئن باشین گردنم تا آخر عمر از سنگینی
این هزینه خم میمونه
این را گفتم و بدون اینکه دیگر نگاهش کنم در حالی که مانتوام را تنم میکردم به سمت سالن قدم
برداشتم.
لب هایم میلرزید دستهایم میلرزید من از
شکستن متنفر بودم
که
من را درست در این
موقعیت قرار داده بود
من دست پر
آمده
بودم تا
محمد را خجالت زده کنم
اما تنها کسی که دیگر روی نگاه کردن توی چشمهای او را نداشت؛ من بودم رکب خورده بودم و بیشتر از همه از اعتماد بیجای خودم دلگیر بودم.
از سالن بلند که گذشتم وسط دو انتخاب بد و بدتر گیر کردم نگاهم بین آسانسور و راه پله در گردش بود چشمهایم را ،بستم هنوز سینه ام از تشنجی که
چند دقیقه پیش متحمل شده بود؛ میسوخت اما دوست داشتم دوباره خودم را محک بزنم
همراه کشیدن نفسی عمیق به طرف آسانسور رفتم. به محض فشردن شاسی کنار ،در در باز شد. انگار آسانسور منتظر بلعیدن من بود.
ناخودآگاه ضربان قلبم بالا رفت.
وارد اتاقک آسانسور شدم باز هم خودم را توی آینه ها .دیدم حالا شیده ای که لبهایش به پایین انحنا گرفته و ابروهایش تو در تو رفته و رنگ از نگاهش پریده بود؛ هیچ شباهتی با شیده ای که وقت ورود دیده بودم .نداشت
در که پشت سرم بسته شد با وحشت به عقب .برگشتم انگار تازه فهمیده بودم چقدر از در بسته واهمه دارم.


❌رمان داغ و هیجانی #عشق_سرزده

به بدنم خیره شد...
این خیرگی منو به نفس نفس انداخت.
نمیدونستم در نهایت قرار بود این رابطه
به کجا ختم بشه اما...اما دلم
میخواست تا خود صبح ادامه پیدا بکنه.
این همون چیزی بود که من همش بهش
فکر میکردم.
چشمهامو وا کردم و بهش خیره شدم.
سوال توی نگاه های هردومون این بود.
میتونه بیشتر پیش بره یا نه!؟


🔞برای خواندن ادامه داستان کلیک کنید👇👇👇
https://t.me/+LDBpGCkYgs9iNjU0
https://t.me/+LDBpGCkYgs9iNjU0

@ruzhaye_ziba🌞


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
شب مانند پرده سیاهی؛
کل شهر را گرفته است،

قلمی بردار وفردایت رابا ستاره های درخشان،
به تصویر بکش...

بدان این " تو "هستی ...
که، فردایت رامیسازی...
🌙شبتون بخیر
پروردگارا!
در این شب آرام
آسمان تاریک دل ما را از ستاره باران عشقت بی نصیب نگردان⭐️🌙


@ruzhaye_ziba🌞


#تلافی
#پارت۹۷
لینک پارت اول👇👇👇
https://t.me/ruzhaye_ziba/101540

نگاهش را بالا آورد دلخور بود دلخوری اش درد داشت مثل یک آب داغی که از توی چشمهایت به قلبت راه پیدا میکند.
شکل و شمایل نگاه آدم دلخور را نمیشود تشریح کرد فقط میتوان حسش کرد فقط میتوان اندازه ی سوزشی که توی قلبت انداخته را اندازه گرفت برای لحظه ای پلک هایم را پایین انداختم؛ او عملا با یک حرکت جای طلبکار و بدهکار را عوض کرده بود.
ولی یکی سریع روی رد داغی نگاهش آب سرد ریخت ، پلک هایم را بالا داد و چانه ام را بالاتر کشید و کنار گوشم با حرص پچ پچ کرد
"نذار با این کارهاش ضربه فنیت کنه!"
حالا منتظر نگاهش میکردم تا دفاعیات نداشته اش را رو کند
به خودش تکانی داد گوشی اش را از توی جیب شلوارش روی میز گذاشت و با تن صدایی آرام اما محکم گفت:
میشه دوباره بگی من چی گفتم؟!
صدا صاف کردم و در حالی که تک ابرویم را بالا انداخته بودم هر چه که از صحبت هایش را به یاد داشتم را تند و تندبه زبان آوردم انگار اینجا دانشگاه است و من برای دفاع از تزم هر چه یاد دارم و ندارم را رو کنم. حرفهایم که تمام شد مردی با همان فرم گل مریمی
سفارشهایمان را برایمان آورد روی میز گذاشت و
رفت.
بستنی من فقط بستنی نبود ترکیبی از رنگ و خامه
و میوه بود.
بی معطلی قاشق توی سینی را برداشتم و توی بستنی زدم تا قاشق را توی دهانم گذاشتم مزه ی لطیف و نرم و سرد بستنی مثل یک سرم جان تازه به من داد.
اما هنوز قاشق را از توی دهانم در نیاورده بودم که او گوشی اش را به سمت من هل داد و با زدن آیکون پلی خودش را عقب کشید صدای خودم از توی گوشی پخش میشد؛ با این تفاوت که قسمت اول حرفهایم ضبط نشده بود.
شاکی قاشق را از توی دهانم بیرون کشیدم و به اویی که آرام به پشتی صندلی تکیه داده بود نگاه کردم و تشر زدم
چرا حرفهای منو تقطیع کردین... هر کی اینو بشنوه فکر میکنه من این حرفها رو...

لبخند کمرنگی که آرام روی لبهای او نشست انگار سیلی محکمی شد و روی گونه ام فرود آمد. آنقدر دردناک و آنقدر غیر منتظره که از حالت دفاعی ام بیرون کشیده شدم.
شانه هایم افتادند دستهایم آویزان شدند، ابروی بالا انداخته ام به چشمهایم چسبید و کمرم به پشتی
صندلی میخ شد.
این تقطیع حرفهای من ،این لبخند آرام، آن نگاه دلخور او... مثل طوفانی توی صورتم خوردند. او داشت به من میفهماند که کسی همین بلا را سر او هم درآورده است و آن کلمات آن جملات مال او
نبوده اند.
دستش را دراز کرد و گوشی اش را برداشت. خودش
را عقب کشید و به صندلی اش تکیه داد.
طعم شیرین بستنی کم کم توی دهانم به تلخ ترین طعمی تبدیل شد که تا به حال چشیده بودمش... طعم گس شرمندگی...
آن
حسی مغروری که من را برای جواب شیر کرده بود همانی که باعث شده بود گردن درازی کنم و خطبه بخوانم حالا رفته بود توی تاریک ترین قسمت سرم نشسته و زانوهایش را توی بغلش گرفته بود.در واقع او بیشتر از من احساس شرمندگی میکرد.


❌رمان داغ و هیجانی #عشق_سرزده

به بدنم خیره شد...
این خیرگی منو به نفس نفس انداخت.
نمیدونستم در نهایت قرار بود این رابطه
به کجا ختم بشه اما...اما دلم
میخواست تا خود صبح ادامه پیدا بکنه.
این همون چیزی بود که من همش بهش
فکر میکردم.
چشمهامو وا کردم و بهش خیره شدم.
سوال توی نگاه های هردومون این بود.
میتونه بیشتر پیش بره یا نه!؟


🔞برای خواندن ادامه داستان کلیک کنید👇👇👇
https://t.me/+LDBpGCkYgs9iNjU0
https://t.me/+LDBpGCkYgs9iNjU0

@ruzhaye_ziba🌞


همه آدمها
ظرفیت بزرگ شدن را ندارند
اگر بزرگشان کنیم
گم می شوند و
دیگر نه شما را می بینند و
نه خودشان را
بیاییم به اندازه آدم ها
دست نزنیم...

@ruzhaye_ziba🌞


چهار چيز مانعِ شاد بودنه :

١- زندگى در گذشته
٢- نگرانى در مورد آينده
٣-مقايسه خودت با ديگران
٤-منفى بودن


@ruzhaye_ziba🌞


شما زندگی خود را بسیار سخت می کنید،
با همیشه در سَر خود بودن، زندگی بسیار ساده تر از اینهاست. از فکر خارج شوید و به این لحظه برگردید...

@ruzhaye_ziba🌞



تنها مسیر غیرممکن ، مسیری است که هنوز شروع نکرده‌ای ! غیرممکن فقط یک کلمه‌ی بزرگ است که توسط آدم‌های کوچک استفاده می‌شود ...

@ruzhaye_ziba🌞


بزرگی می گفت:
زنده بودن حرکتی است افقی،
از گهواره تا گور ....
اما زندگی کردن حرکتی است عمودی،
از فرش تا عرش ...
زندگی یک تداوم بی نهایت اکنون هاست ...

ماموریت ما در زندگی
" بی مشکل زیستن " نیست،
" با انگیزه زیستن " است ...

@ruzhaye_ziba🌞


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
امروزهرچی آرزوخوبه مال تو

روزتون پر از عطر خدا 🌸


‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ruzhaye_ziba🌞


آدمی به "امید" زنده است
به اینکه دوباره صبح خواهد شد شب،
به اینکه دوباره سبز خواهد شد دشت،
به اینکه دوباره باز خواهد شد در،
آری، آدمی به امید زنده است . . .

سلام صبح بخیر

@ruzhaye_ziba🌞


فقط زمانی کاری را به فردا
موکول کن که برایت اهمیت
نداشته باشد که بمیری و
انجامش نداده باشی

@ruzhaye_ziba🌞


اجازه نده آدمایی که
کمترین کار رو برات میکنن،
بیشترین کنترل رو احساساتت داشته باشن...


@ruzhaye_ziba🌞


حتی وقتتون رو واسه کسی که
براتون ارزشی قائل نیست نذارید
چه برسه به دلتون ...

@ruzhaye_ziba🌞


#تلافی
#پارت۹۶
لینک پارت اول👇👇👇
https://t.me/ruzhaye_ziba/101540

آسمان در دو جبهه ی خیر و شر قرار گرفته بود یک قسمت از آن ابرها سیاه بودند و با تمام توان در حال باریدن قسمت دیگر آسمان خورشید میان ابرهای
خاکستری روشن جولان میداد انوارش که از لابه لا ی ابرها بیرون زده بود نشانی از قدرت و ابهتش
داشت.
در این میان رنگین کمانی کم جان هم مابین نور و
تاریکی میدرخشید.

من همیشه از اینکه شهر زیر پام باشه، یا نقطه ی دیدم مثل اینجا وسیع باشه استقبال میکنم .
در حینی که کت بلند پشمی مشکی قرمزم را درمی آوردم و روی پشتی چرمی صندلی آویزان میکردم گفتم
—اگه من بمیرم و خدا یک فرصت دیگه برای زنده شدن بهم بده حتما ازش میخوام که منو پرنده بیافرینه
شومیز خاکستری ام را مرتب کردم و همزمان با او روی صندلی نشستم
اونم نه هر پرنده ای من عاشق عقابم... عاشق تسلطش، عاشق قدرتش... حتى عاشق چهل سالگیش! محمد چتر را کنار پایش به صندلی تکیه داد. سپس دستهایش را روی میز گره زد و نگاهم کرد
منظورت تولد دوباره ی عقابه؟!
_آره... اینی که یک عقاب این شجاعت رو داشته باشه که نوکش چنگالهاش و بعدش شهبال هاشو به دست خودش از بین ببره و منتظر بشینه تا اونا یکی یکی دوباره رشد کنن کار خارق العاده ایه اینطور
نیست؟!
سرش را تکان داد و لب زد:
_ دردآور و خارق العاده!

لحظه ای هر دویمان در افکارمان فرو رفتیم. من به لاکهایم خیره شده بودم و او به منوی روی میز، در حالی که انگشت اشاره اش را روی صفحه دورانی میکشید
- خب... نگفتین چه مطلب مهمی روز اول سال ما رو اینجا کشونده؟
ابروهایم را توی هم فرو بردم و با نگاه کردن به دور و بر سعی کردم یادم بیاید برای چه چیز مهمی اینجا آمده ام هم میدانستم هم نمی دانستم. آنقدر این چند دقیقه اخیر توی سرم پررنگ بود که به مغزم اجازه برگشت به روز قبلی را نمیداد.
اما در یک لحظه بوسه شباهنگ در سرم جرقه خورد و بعد از آن فیلم روز قبل جلوی چشمهایم روی دور تند به عقب برگشت... تا لحظه ای که گوشی ام را توی دستم دیدم و فیلم محمد در حال
پخش بود.
با گفتن "آهان" خم شدم و کیف کوچکم را از جیب مانتوی بهاره ام در آوردم گوشی را بیرون کشیدم و کاملا حق به جانب فیلمی که در اینستا سیو کرده بودم را آوردم بعد گوشی را به سمت محمد سر دادم همزمان زنی با پیراهنی سبز و روسری بلند سفیدی مقابلمان ایستاد دفترچه ای در میان انگشتانش گرفته بود روی دفترچه ی سفید با رنگ سبز نوشته شده بود مریم چیچک به سر تا پای زن نگاه کردم این کافه همه چیزش شبیه گل مریم بود. سفارش که دادیم آرنج هایم را روی میز گذاشتم.
- دوست دارم در مورد این فیلم برام توضیح بدین.
جدی نگاهم کرد
- این چیه؟!
در حالی که باز به لاکهای قرمزم خیره شده بودم
گفتم:
- اگه من اون روز پیک نیک اون رفتار اخلاقی رو از شما نمیدیدم شاید این فیلم هیچ حساسیتی برای من به وجود نمی آورد؛ اما با بودن در کنارتونو دیدن قاعده قانونی که برای خودتون داشتین و من رو ملزم کردین ازتون تبعیت کنم نتونستم هیچ جوره با این فیلم کنار بیام
بالای ابرویش خم و به پایین کشیده شد در حالی که به صفحه ی در حال پخش گوشی خیره شده بود. خودم را روی میز کش دادم و تن صدایم را پایین آوردم:
- چرا یک مرد مبادی آدابی مثل شما باید کار خانمها رو به سخره بگیره؟ چرا باید توی یک جمع کاملا مردانه و مثلا روشنفکر افاضه فضل کنه که زنها به دنیا نیومدن غیر از اینکه بچه بیارن و خونه داری
کنن!

❌رمان داغ و هیجانی #عشق_سرزده

به بدنم خیره شد...
این خیرگی منو به نفس نفس انداخت.
نمیدونستم در نهایت قرار بود این رابطه
به کجا ختم بشه اما...اما دلم
میخواست تا خود صبح ادامه پیدا بکنه.
این همون چیزی بود که من همش بهش
فکر میکردم.
چشمهامو وا کردم و بهش خیره شدم.
سوال توی نگاه های هردومون این بود.
میتونه بیشتر پیش بره یا نه!؟


🔞برای خواندن ادامه داستان کلیک کنید👇👇👇
https://t.me/+LDBpGCkYgs9iNjU0
https://t.me/+LDBpGCkYgs9iNjU0

@ruzhaye_ziba🌞


آدمی که حرف دیگران
نه بهش اعتماد به نفس میده
نه تخریبش میکنه
قطعاً جای درستی ایستاده ...

@ruzhaye_ziba🌞


انسان های بزرگ
دو دل دارند
دلی که درد می کشد و
پنهان است
و دلی که می خندد و آشکار است

@ruzhaye_ziba🌞


آیا می دانید در گاو بازي به چه کسی جایزه اول تعلق میگیرد؟!

به کسی که نسبت به حمله گاو، بهترین جاخالی ها را داده...
نه به آن کسی که با گاو درگیر شده!

در زندگی هم وقتی گاوی به سمت شما می آید حتما کنار بکشید،
درگیری با گاوهای زندگی بی فایده است...!

@ruzhaye_ziba🌞


شش اصل زندگی

1. قبل از پرسـتـش باور کنید
2. قبل از صحبت گوش دهید
3. قبل از خرج‌کردن بدست آورید
4. قبل از نوشتن فکر کنید
5. قبل از تسلیم شدن تلاش کنید
6. قبل از مردن زندگی کنید


@ruzhaye_ziba🌞

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.