╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part255
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
فصل شانزدهم:
با چشمان خوابآلودم به میز رنگینی که چیده شده بود، زل زده بودم و ناباورانه نگاهم بین کامران و میز در رفت و آمد بود. وضع او هم خیلی بهتر از من نبود، یعنی هنوز سر صبحی یک شانه هم به موهایش نزده بود.
آهسته گفتم:
- اینا یه طوری نبودن؟
دست میان موهایش برد:
- یه طوری بودن که هیچ، فکر کنم شب هم تا صبح نخوابیدن.
نگاهم به ساعت رفت، هنوز ده هم نشده بود. جای تعجب داشت که مهسا و مهناز کی و چطوری توانسته بودند این همه پخت و پز کنند!
کاچی، خاگینه، یکی دو جور شیرینی خانگی، تخم مرغ آب پز، چند جور مربا و پنیر و کره و خامه و چند مدل نان، شیر و آب پرتقال و خلاصه هر چیزی که میشد برای صبحانه چید، با عجله ولی مرتب و زیبا روی میز چیده و رفته بودند. یعنی آمدن و رفتنشان پنج دقیقه بیشتر طول نکشید، موقع رفتن هم گفتند:
- عصر میایم، باز خواب نباشینا!!
خمیازهای کشیدم:
- حالا واسه چی گفتن عصر میایم؟
از من به میز صبحانه نزدیکتر بود، در حال باز کردن دکمههای پیراهنی که با زده شدن در سریع تن کشیده بود، گفت:
- لابد برای کمک به جمع و جور کردن خونه.
سرم را کمی کج کردم و وضعیت به هم ریختهی سالن را از نظر گذراندم، منطقی بود. خمیازهی دوبارهای کشیدم، به قدری خوابم میآمد که نگو... اگر این دو تا پت و مت نمیآمدند شاید تا ظهر میخوابیدیم.
در حال مالش چشمانم گفتم:
- من هنوز خوابم میاد.
چشم از میز گرفت و با جفت ابروی بالا رفته، لحنش پر از شیطنت شد:
- جووون... الان که خوب فکر میکنم میبینم منم خوابم میاد!!
و چند قدم فاصلهی بینمان را پر کرده، با یک دست کمرم را گرفت و کمی به خودش نزدیک کرد:
- بریم بخوابیم؟
از لحن مورددارش چشمی چپ کردم و در حالی که از بالا رفتن ناگهانی و شدید ضربان قلبم شاکی بودم، آهسته گفتم:
- کامران!! ما هنوز بیست و چهار ساعت هم نیست که محرم شدیم...
سینهاش از خندهی کوتاهش تکانی خورد و صورتم روی عضلات مردانهاش فرود آمد:
- مهم کمیتش نیست مهم کیفیتشه که اونم هاریکاست.
دستم آهسته مشت شد، چه شکنجهگاهی برای خودم ساخته بودم؛ جایی که بین خواستن و نخواستن سرگردان شوم. تجربهی همین زمان کم مقابلم ایستاده بود و با قدرت تمام سیلی به رخم میکشید که... که قرار، آره؟! که دو سال، آره؟
من بعد...
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید.
داستان غم پنهانی من گوش کنید.
دستم را بالا بردم و آرام گوشهی پیراهنش را چنگ زدم:
- کامران!
صدایش آرام بود، عین همهی نجواهای عاشقانهاش که در طول شب دم گوشم زمزمه کرده بود:
- جونِ دل!
چند بار باید فرو میریختم؟ منِ بیسر و سامان...
قصه بیسر و سامانی من گوش کنید.
گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید.
قرار نبود من و کامی... کامیِ وحشی...
هنوز هم با وجود لمسش برایم ناباورانه بود. شاید یک خوابِ طولانیِ پر فراز و نشیب بود و ذهن خیال پرورم برای خودش قصه میپروراند. قصهای اینقدر واقعی و عجیب و که پوست صورتم در لمس سینهی تپندهاش آتش بگیرد و به رازی نگفته بسوزد.
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯
☞❥❢ #part255
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
فصل شانزدهم:
با چشمان خوابآلودم به میز رنگینی که چیده شده بود، زل زده بودم و ناباورانه نگاهم بین کامران و میز در رفت و آمد بود. وضع او هم خیلی بهتر از من نبود، یعنی هنوز سر صبحی یک شانه هم به موهایش نزده بود.
آهسته گفتم:
- اینا یه طوری نبودن؟
دست میان موهایش برد:
- یه طوری بودن که هیچ، فکر کنم شب هم تا صبح نخوابیدن.
نگاهم به ساعت رفت، هنوز ده هم نشده بود. جای تعجب داشت که مهسا و مهناز کی و چطوری توانسته بودند این همه پخت و پز کنند!
کاچی، خاگینه، یکی دو جور شیرینی خانگی، تخم مرغ آب پز، چند جور مربا و پنیر و کره و خامه و چند مدل نان، شیر و آب پرتقال و خلاصه هر چیزی که میشد برای صبحانه چید، با عجله ولی مرتب و زیبا روی میز چیده و رفته بودند. یعنی آمدن و رفتنشان پنج دقیقه بیشتر طول نکشید، موقع رفتن هم گفتند:
- عصر میایم، باز خواب نباشینا!!
خمیازهای کشیدم:
- حالا واسه چی گفتن عصر میایم؟
از من به میز صبحانه نزدیکتر بود، در حال باز کردن دکمههای پیراهنی که با زده شدن در سریع تن کشیده بود، گفت:
- لابد برای کمک به جمع و جور کردن خونه.
سرم را کمی کج کردم و وضعیت به هم ریختهی سالن را از نظر گذراندم، منطقی بود. خمیازهی دوبارهای کشیدم، به قدری خوابم میآمد که نگو... اگر این دو تا پت و مت نمیآمدند شاید تا ظهر میخوابیدیم.
در حال مالش چشمانم گفتم:
- من هنوز خوابم میاد.
چشم از میز گرفت و با جفت ابروی بالا رفته، لحنش پر از شیطنت شد:
- جووون... الان که خوب فکر میکنم میبینم منم خوابم میاد!!
و چند قدم فاصلهی بینمان را پر کرده، با یک دست کمرم را گرفت و کمی به خودش نزدیک کرد:
- بریم بخوابیم؟
از لحن مورددارش چشمی چپ کردم و در حالی که از بالا رفتن ناگهانی و شدید ضربان قلبم شاکی بودم، آهسته گفتم:
- کامران!! ما هنوز بیست و چهار ساعت هم نیست که محرم شدیم...
سینهاش از خندهی کوتاهش تکانی خورد و صورتم روی عضلات مردانهاش فرود آمد:
- مهم کمیتش نیست مهم کیفیتشه که اونم هاریکاست.
دستم آهسته مشت شد، چه شکنجهگاهی برای خودم ساخته بودم؛ جایی که بین خواستن و نخواستن سرگردان شوم. تجربهی همین زمان کم مقابلم ایستاده بود و با قدرت تمام سیلی به رخم میکشید که... که قرار، آره؟! که دو سال، آره؟
من بعد...
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید.
داستان غم پنهانی من گوش کنید.
دستم را بالا بردم و آرام گوشهی پیراهنش را چنگ زدم:
- کامران!
صدایش آرام بود، عین همهی نجواهای عاشقانهاش که در طول شب دم گوشم زمزمه کرده بود:
- جونِ دل!
چند بار باید فرو میریختم؟ منِ بیسر و سامان...
قصه بیسر و سامانی من گوش کنید.
گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید.
قرار نبود من و کامی... کامیِ وحشی...
هنوز هم با وجود لمسش برایم ناباورانه بود. شاید یک خوابِ طولانیِ پر فراز و نشیب بود و ذهن خیال پرورم برای خودش قصه میپروراند. قصهای اینقدر واقعی و عجیب و که پوست صورتم در لمس سینهی تپندهاش آتش بگیرد و به رازی نگفته بسوزد.
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯