╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part72
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
فصل ششم:
نگاهم به در بود، برای این دیدار کلی زحمت کشیده و به عالم و آدم و وکیل رو انداخته بودم. خوب میدانستم باید محکم باشم، امید باید امیدوار میماند. با دیدن قامتی که با وجود کمر راستش باز انگار نصف شده و چشمان قابل اعتماد و پر متانتش که زیرشان گود افتاده و سیاه شده بود، تمام تلاشم برای لبخند زدن بینتیجه ماند. چشمان حرف گوش نکنم به قدری سریع به نم نشست که خودم ماندم آن آب جمع شدهی پشت پلکهایم را چه کنم؛ آمده بودم به او روحیه بدهم ولی با دیدنش چنان خود را باختم که حتی سکوتم مخرب بود.
کمی جلوتر رفتم و روبرویش ایستادم، بچه که بودیم همیشه او بابا بود و من مامان... هر چند برای عروسک بازی و خانه بازی مجبور بودم حسابی باج بدهم. اول باید یک دور فوتبال بازی میکردم و یا دزد و پلیس تا بعدش او هم راضی شود کنار اسباب بازیهای ریز و درشت من بنشیند و تکیه به دیوار دهد و نقش بابایی را بازی کند که او بلد بود و من...
مقابلش ایستادم و تمام هنرم نریختن اشکم شد:
- چطوری؟
جوابم سکوتی بود همراه با بالا پایین شدن نگاهش و لبی که تر شد به گفتن:
- چقدر دلم برات تنگ شده بود.
لعنتی... حالا که من جلوی اشکهایم را میگیرم تو چرا بنزین میشوی به دریای اشکهایی که محبوس بودن را زیاد هم بلد نیستند:
- امید!!
چشم روی هم گذاشت و لبان غمگینش با تبسم کمرنگی کش آمد:
- جااانم!... بیانصاف چطور میشه دوست نداشت؟
لبم را زیر دندان کشیدم، من نیامده بودم که از دلتنگی و دوست داشتن حرف بزنیم. هزار بار تمرین کرده بودم که وقتی رسیدم پر انرژی مقابلش بنشینم و بگویم همه چیز مرتب است، که بگویم چیزی نشده و این اتفاقات ممکن است برای همه رخ دهد، زندگی که به پایان نرسیده، نگران نباش یکی دو ماه نشده بیرون میآیی و دوباره نقطه سر خط! جملهای جدید از زندگی را خواهی نگاشت ولی همه اینها وقتی بودند که او در مقابل سوال «چطوری» من میگفت خوبم اصلا این هم نه میگفت ممنون، مرسی و یا تو چطوری ولی وقتی پرت جواب میداد حرفهای من هم پرت میشدند یک طرف و من میماندم و یک ذهن خالی و دلی که دوست داشتنش را خوب بلد بود؛ که ولش میکردی یک راست بو میکشید و میرفت به سمت همان دلی که خوب میدانست به آن راه دارد.
نفس بلندی کشیدم و چشم روی هم گذاشتم؛ امین گفته بود حالش خوب نیست، گفته بود امید گفته بروید و به زندگی خودتان برسید، بیرون بیایم چه کار؟ آن از بابایی که فراموش کرده پسری هم دارد و آن از سلوایی که این همه مدت عز و جز کردم که بیا ازدواج کنیم و گفت، «نه!» بیایم بیرون چه کار؟ ول کنید هر چه شد، شد...
حالا من اینجا بودم تا مثلا حالش را خوب کنم البته اگر حالی برای خودم باقی مانده بود، انگار آن ته دلم کمی هم عذاب وجدان داشتم، کاش وقتی تقاضای ازدواج کرده بود، میپذیرفتم، اصلا گور بابای هر کسی که مخالف بود! همان بابایی که گفته بود اگر با او ازدواج کنی باید مرا خط بزنی الان کجا بود؟
میخواستم خوشبخت شود، میخواستم سر بالا بگیرد و زندگی کند. برایم اینقدر مهم بود که بخواهم از خیلی خواستهای خودم بگذرم. او یک تنه در زندگی همه کس من شده بود و من تا امروز هیچ کاری برای او نکرده بودم.
به زور لبخند نخ نمایی روی لبم نشاندم:
- اینجا بیکار موندی داری رمان رمانتیک میخونی، شاعر شدی؟
لبخند یک طرفهاش میگفت خر خودتی اگر فکر کردی که نفهمیدم باز از زیر جواب دادن به حرفم در رفتی. باز من بودم که باید نقش بازی میکردم، کنار کشیدم و پشت صندلی نشستم:
- بیا بشین بگو چی کارا میکنی؟
با طمانینه آمد و مقابلم نشست:
- من که تکلیفم مشخصه، این سوال رو باید از تو بپرسم.
اگر الکی حرف میزم در جا میفهمید، برای همین سعی کردم با آرامش جواب درستی دهم:
- غیر از این جریانی که برای تو رخ داده مشکل دیگهای وجود نداره، نگران نباش.
لبخند ملایمی زد و پرسید:
- با اومدن رئیس جدید که برات مشکلی پیش نیومد؟
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯
☞❥❢ #part72
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
فصل ششم:
نگاهم به در بود، برای این دیدار کلی زحمت کشیده و به عالم و آدم و وکیل رو انداخته بودم. خوب میدانستم باید محکم باشم، امید باید امیدوار میماند. با دیدن قامتی که با وجود کمر راستش باز انگار نصف شده و چشمان قابل اعتماد و پر متانتش که زیرشان گود افتاده و سیاه شده بود، تمام تلاشم برای لبخند زدن بینتیجه ماند. چشمان حرف گوش نکنم به قدری سریع به نم نشست که خودم ماندم آن آب جمع شدهی پشت پلکهایم را چه کنم؛ آمده بودم به او روحیه بدهم ولی با دیدنش چنان خود را باختم که حتی سکوتم مخرب بود.
کمی جلوتر رفتم و روبرویش ایستادم، بچه که بودیم همیشه او بابا بود و من مامان... هر چند برای عروسک بازی و خانه بازی مجبور بودم حسابی باج بدهم. اول باید یک دور فوتبال بازی میکردم و یا دزد و پلیس تا بعدش او هم راضی شود کنار اسباب بازیهای ریز و درشت من بنشیند و تکیه به دیوار دهد و نقش بابایی را بازی کند که او بلد بود و من...
مقابلش ایستادم و تمام هنرم نریختن اشکم شد:
- چطوری؟
جوابم سکوتی بود همراه با بالا پایین شدن نگاهش و لبی که تر شد به گفتن:
- چقدر دلم برات تنگ شده بود.
لعنتی... حالا که من جلوی اشکهایم را میگیرم تو چرا بنزین میشوی به دریای اشکهایی که محبوس بودن را زیاد هم بلد نیستند:
- امید!!
چشم روی هم گذاشت و لبان غمگینش با تبسم کمرنگی کش آمد:
- جااانم!... بیانصاف چطور میشه دوست نداشت؟
لبم را زیر دندان کشیدم، من نیامده بودم که از دلتنگی و دوست داشتن حرف بزنیم. هزار بار تمرین کرده بودم که وقتی رسیدم پر انرژی مقابلش بنشینم و بگویم همه چیز مرتب است، که بگویم چیزی نشده و این اتفاقات ممکن است برای همه رخ دهد، زندگی که به پایان نرسیده، نگران نباش یکی دو ماه نشده بیرون میآیی و دوباره نقطه سر خط! جملهای جدید از زندگی را خواهی نگاشت ولی همه اینها وقتی بودند که او در مقابل سوال «چطوری» من میگفت خوبم اصلا این هم نه میگفت ممنون، مرسی و یا تو چطوری ولی وقتی پرت جواب میداد حرفهای من هم پرت میشدند یک طرف و من میماندم و یک ذهن خالی و دلی که دوست داشتنش را خوب بلد بود؛ که ولش میکردی یک راست بو میکشید و میرفت به سمت همان دلی که خوب میدانست به آن راه دارد.
نفس بلندی کشیدم و چشم روی هم گذاشتم؛ امین گفته بود حالش خوب نیست، گفته بود امید گفته بروید و به زندگی خودتان برسید، بیرون بیایم چه کار؟ آن از بابایی که فراموش کرده پسری هم دارد و آن از سلوایی که این همه مدت عز و جز کردم که بیا ازدواج کنیم و گفت، «نه!» بیایم بیرون چه کار؟ ول کنید هر چه شد، شد...
حالا من اینجا بودم تا مثلا حالش را خوب کنم البته اگر حالی برای خودم باقی مانده بود، انگار آن ته دلم کمی هم عذاب وجدان داشتم، کاش وقتی تقاضای ازدواج کرده بود، میپذیرفتم، اصلا گور بابای هر کسی که مخالف بود! همان بابایی که گفته بود اگر با او ازدواج کنی باید مرا خط بزنی الان کجا بود؟
میخواستم خوشبخت شود، میخواستم سر بالا بگیرد و زندگی کند. برایم اینقدر مهم بود که بخواهم از خیلی خواستهای خودم بگذرم. او یک تنه در زندگی همه کس من شده بود و من تا امروز هیچ کاری برای او نکرده بودم.
به زور لبخند نخ نمایی روی لبم نشاندم:
- اینجا بیکار موندی داری رمان رمانتیک میخونی، شاعر شدی؟
لبخند یک طرفهاش میگفت خر خودتی اگر فکر کردی که نفهمیدم باز از زیر جواب دادن به حرفم در رفتی. باز من بودم که باید نقش بازی میکردم، کنار کشیدم و پشت صندلی نشستم:
- بیا بشین بگو چی کارا میکنی؟
با طمانینه آمد و مقابلم نشست:
- من که تکلیفم مشخصه، این سوال رو باید از تو بپرسم.
اگر الکی حرف میزم در جا میفهمید، برای همین سعی کردم با آرامش جواب درستی دهم:
- غیر از این جریانی که برای تو رخ داده مشکل دیگهای وجود نداره، نگران نباش.
لبخند ملایمی زد و پرسید:
- با اومدن رئیس جدید که برات مشکلی پیش نیومد؟
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯