شروع رمان #بازندههانمیخندند👇
https://t.me/romaneomidvar/71422
پست هفتهی قبل👇
https://t.me/romaneomidvar/78984
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part43
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
فصل چهارم:
موبایلش را پایین آورد و ضمن قطع تماس، دستی روی صورتش کشید؛ تماسهای مکرری که از تهران داشت کلافهاش میکرد. نیم نگاهش سمت رفیقش رفت که روی مبل لم داده و داشت با کنترل تلویزیون ور میرفت. کوسن را برداشت و محکم سمتش پرت کرد و به طرف آشپزخانه راه افتاد:
- چه باورش هم شده مهمونه!
دستی به گردنش کشید که از ضربهی غافلگیر کنندهی دریافتی درد گرفته بود:
- هوی چته؟
بیتوجه دکمهی چایساز را زد و نسکافه را از کابینت بیرون کشید:
- غر نزن بیا دو فنجون نسکافه بریز من برم ببینم این کاغذا رو کجا گذاشتم.
وارد آشپزخانه شد و نگاهش روی اخمهای دوستش نشست، با نیمچه نیشخندی گفت:
- جووون، میگم این اخما رو اینجا تلف میکنی حیفنا! ذخیرهاش کن برا دختره...
برگشت سریع کامران موجب شد به سرعت خود را عقب بکشد:
- دستت به من بخوره جیغ میزنم!
همانجا ایستاد و خندهی کوتاهی کرد:
- کلا گذر زمان روت هیچ اثری نداشته، همون گوسالهای که بودی.
به کابینت تکیه داد:
- آره بابا، اشتباه فکر کردی گاو شدم!
خندان سری تکان داد و در حال حرکت سمت اتاق بلندتر گفت:
- تهران هر چی هم داشت، لودگیای تو رو کم داشت.
البته صدای غرغر مهیاد همچنان میآمد:
- همه رفیق دارن ما هم داریم... نگاها چلوکبابش رو خورده اون وقت دیس خالیش یاد ما کرده... کامران من...
که صدایش قطع شد!
کامران ابرویی بالا انداخت و کشو را برای پیدا کردن مدارک زیر و رو کرد، هنوز آنچنان که باید در این خانه جا نیفتاده بود، تقریبا جای چیزی را نمیدانست. دو خانهای شدنش هم مزید بر علت بود، فعلا صلاح نمیدید خانهی سازمانیاش در تهران را تحویل دهد. هر چند پدر به جد گفته بود کل مسئولیت و تصمیم با خودت ولی تا کامل قلق همه چیز به دستش نمیآمد نمیتوانست ماندنش را صد در صد بداند. به خصوص که این بار در تهران چند پیشنهاد وسوسه انگیز داشت که حیفش آمد نه بگوید.
کشوی بالا را بسته و رفته بود سراغ پایینی که سرو کلهی مهیاد دم در اتاق پیدا شد:
- میگم داداش تو اخیراً از اینا هم میزنی؟
سرش را بلند کرد و تل قرمز رنگی را دستش دید، نگاه عاقل اندر سفیهی حوالهاش کرد و دوباره مشغول گشتن شد:
- نسکافه آماده نباشه، سه طلاقهای.
مهیاد با نیش بازی وارد اتاق شد:
- جوونِ من راز این موفقیتت رو بگو، نرسیده مخ کی رو زدی؟
سر بالا گرفت و دو لپش را پر از هوا کرد:
- نه که خودت ناواردی!! عوض چرت گفتن برو سراغ کارت!
بیتوجه به حرف رفیقش مقابل آینه ایستاد:
- باشه لابد برای من خریدی، بزنم ببینم چه شکلی میشم.
تل را از دست مهیاد بیرون کشید و روی میز پرت کرد:
- منحرف... مال کیاناست.
لبخندی زد و یک طرفه کنار میز نشست:
- اینجا بود؟
نگاه چپی حوالهاش کرد:
- کل این یه هفته ده روزی که اومدم اینجا بوده، تازه دو سه روز پیش برا خودش سرویس خواب هم سفارش داده!! دیروز عصر پس گردنش رو گرفتم و شوتش کردم بیرون.
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯
https://t.me/romaneomidvar/71422
پست هفتهی قبل👇
https://t.me/romaneomidvar/78984
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part43
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
فصل چهارم:
موبایلش را پایین آورد و ضمن قطع تماس، دستی روی صورتش کشید؛ تماسهای مکرری که از تهران داشت کلافهاش میکرد. نیم نگاهش سمت رفیقش رفت که روی مبل لم داده و داشت با کنترل تلویزیون ور میرفت. کوسن را برداشت و محکم سمتش پرت کرد و به طرف آشپزخانه راه افتاد:
- چه باورش هم شده مهمونه!
دستی به گردنش کشید که از ضربهی غافلگیر کنندهی دریافتی درد گرفته بود:
- هوی چته؟
بیتوجه دکمهی چایساز را زد و نسکافه را از کابینت بیرون کشید:
- غر نزن بیا دو فنجون نسکافه بریز من برم ببینم این کاغذا رو کجا گذاشتم.
وارد آشپزخانه شد و نگاهش روی اخمهای دوستش نشست، با نیمچه نیشخندی گفت:
- جووون، میگم این اخما رو اینجا تلف میکنی حیفنا! ذخیرهاش کن برا دختره...
برگشت سریع کامران موجب شد به سرعت خود را عقب بکشد:
- دستت به من بخوره جیغ میزنم!
همانجا ایستاد و خندهی کوتاهی کرد:
- کلا گذر زمان روت هیچ اثری نداشته، همون گوسالهای که بودی.
به کابینت تکیه داد:
- آره بابا، اشتباه فکر کردی گاو شدم!
خندان سری تکان داد و در حال حرکت سمت اتاق بلندتر گفت:
- تهران هر چی هم داشت، لودگیای تو رو کم داشت.
البته صدای غرغر مهیاد همچنان میآمد:
- همه رفیق دارن ما هم داریم... نگاها چلوکبابش رو خورده اون وقت دیس خالیش یاد ما کرده... کامران من...
که صدایش قطع شد!
کامران ابرویی بالا انداخت و کشو را برای پیدا کردن مدارک زیر و رو کرد، هنوز آنچنان که باید در این خانه جا نیفتاده بود، تقریبا جای چیزی را نمیدانست. دو خانهای شدنش هم مزید بر علت بود، فعلا صلاح نمیدید خانهی سازمانیاش در تهران را تحویل دهد. هر چند پدر به جد گفته بود کل مسئولیت و تصمیم با خودت ولی تا کامل قلق همه چیز به دستش نمیآمد نمیتوانست ماندنش را صد در صد بداند. به خصوص که این بار در تهران چند پیشنهاد وسوسه انگیز داشت که حیفش آمد نه بگوید.
کشوی بالا را بسته و رفته بود سراغ پایینی که سرو کلهی مهیاد دم در اتاق پیدا شد:
- میگم داداش تو اخیراً از اینا هم میزنی؟
سرش را بلند کرد و تل قرمز رنگی را دستش دید، نگاه عاقل اندر سفیهی حوالهاش کرد و دوباره مشغول گشتن شد:
- نسکافه آماده نباشه، سه طلاقهای.
مهیاد با نیش بازی وارد اتاق شد:
- جوونِ من راز این موفقیتت رو بگو، نرسیده مخ کی رو زدی؟
سر بالا گرفت و دو لپش را پر از هوا کرد:
- نه که خودت ناواردی!! عوض چرت گفتن برو سراغ کارت!
بیتوجه به حرف رفیقش مقابل آینه ایستاد:
- باشه لابد برای من خریدی، بزنم ببینم چه شکلی میشم.
تل را از دست مهیاد بیرون کشید و روی میز پرت کرد:
- منحرف... مال کیاناست.
لبخندی زد و یک طرفه کنار میز نشست:
- اینجا بود؟
نگاه چپی حوالهاش کرد:
- کل این یه هفته ده روزی که اومدم اینجا بوده، تازه دو سه روز پیش برا خودش سرویس خواب هم سفارش داده!! دیروز عصر پس گردنش رو گرفتم و شوتش کردم بیرون.
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯