#سی_و_یک_اردیبهشت
#قسمت_هشتادوچهار
#فصل_ششم
#علیرضا
تمام ان شبِ زیادی تاریک را بدون حتی یک ستاره یا سیاره، توی خیابان قدم زدم، واقعیت تلخی که خودم میدانستم را مامان توی صورتم کوبیده بود و حالا همه جای صورتم درد میکرد مخصوصا چشمانم که نشتی پیدا کرده بود.
مامان هر چند حرف از حمایت زده بود ولی من گیر قلبی عاریهای بودم که نمیدانستم قبول یا پس زده میشود.
زحل مثل سیارهای دست نیافتنی بود که شاید اگر واقعیت را برایش میگفتم دیگر برایم همین دست نیافتنی هم نبود.
ساعت هفت صبح است که گوشیم به صدا در میآید، اسم زحل غیر قابل پیشبینیترین اسمی است که حدسش را میزدم به من زنگ بزند.
با صدایی که زنگار گرفته جواب میدهم
- بله
- سلام، آ! ببخشین، خواب بودین؟
و نمیدانم چرا کلمات را پیدا نمیکنم
- چی؟
- چرا تو کتابفروشی نیستین، مگه قرار نبود صبح زود اونجا باشین
- تو اومدی کتابفروشی؟
دلواپسیِ صدایش توی گوشم اکو میشود
- نه...خوبین؟
چرا ربط کلمات را نمیفهمم؟
- ها؟
- میگم خوبین؟ گروه دکوراتور و طراحی که هماهنگ کرده بودیم پشت در موندن، بعد از این همه التماس که قبول کردن صبح زود کارمون رو شروع کنن چرا نیومدین کتابفروشی؟
- فراموش کرده بودم
لحظه پشت خط سکوت برقرار میشود و بعد میپرسد
-خوبی علیرضا؟
تو و فکرت مگر میگذارد خوب باشم سیاره قشنگ!
فقط آه بلندی در جوابش فوت میکنم و او ادامه میدهد
- عجله نکن برای اومدن خودمو میرسونم در رو روشون باز میکنم
پلک میبندم و زیر لب " ممنون" میگویم و او با صدایی آهسته خداحافظی میکند.
حالا هدفی دارم برای رفتن به کتابفروشی، دیدن آن دو چشم طوسیِ غریبهی زیادی زیبا که شده قطب اصلی زندگیام.
#قسمت_هشتادوچهار
#فصل_ششم
#علیرضا
تمام ان شبِ زیادی تاریک را بدون حتی یک ستاره یا سیاره، توی خیابان قدم زدم، واقعیت تلخی که خودم میدانستم را مامان توی صورتم کوبیده بود و حالا همه جای صورتم درد میکرد مخصوصا چشمانم که نشتی پیدا کرده بود.
مامان هر چند حرف از حمایت زده بود ولی من گیر قلبی عاریهای بودم که نمیدانستم قبول یا پس زده میشود.
زحل مثل سیارهای دست نیافتنی بود که شاید اگر واقعیت را برایش میگفتم دیگر برایم همین دست نیافتنی هم نبود.
ساعت هفت صبح است که گوشیم به صدا در میآید، اسم زحل غیر قابل پیشبینیترین اسمی است که حدسش را میزدم به من زنگ بزند.
با صدایی که زنگار گرفته جواب میدهم
- بله
- سلام، آ! ببخشین، خواب بودین؟
و نمیدانم چرا کلمات را پیدا نمیکنم
- چی؟
- چرا تو کتابفروشی نیستین، مگه قرار نبود صبح زود اونجا باشین
- تو اومدی کتابفروشی؟
دلواپسیِ صدایش توی گوشم اکو میشود
- نه...خوبین؟
چرا ربط کلمات را نمیفهمم؟
- ها؟
- میگم خوبین؟ گروه دکوراتور و طراحی که هماهنگ کرده بودیم پشت در موندن، بعد از این همه التماس که قبول کردن صبح زود کارمون رو شروع کنن چرا نیومدین کتابفروشی؟
- فراموش کرده بودم
لحظه پشت خط سکوت برقرار میشود و بعد میپرسد
-خوبی علیرضا؟
تو و فکرت مگر میگذارد خوب باشم سیاره قشنگ!
فقط آه بلندی در جوابش فوت میکنم و او ادامه میدهد
- عجله نکن برای اومدن خودمو میرسونم در رو روشون باز میکنم
پلک میبندم و زیر لب " ممنون" میگویم و او با صدایی آهسته خداحافظی میکند.
حالا هدفی دارم برای رفتن به کتابفروشی، دیدن آن دو چشم طوسیِ غریبهی زیادی زیبا که شده قطب اصلی زندگیام.