#سی_و_یک_اردیبهشت
#قسمت_هفتادوهفت
#فصل_ششم
#علیرضا
نزدیکم که میشود، میایستم و او بدون تلف کردن وقت میگوید:
-از کجا قبر بهرام رو بلد بودی؟
گیج و جاخورده میگویم:
-چی؟
- من این کفشا و این موهای لخت رو یادم میاد
متوجه حرفش میشوم و جواب سر بالا میدهم
- منم این چشای خاصت رو یادم میاد
کفری از حرفم توی ذوقم میزند
- چرا حرف بیمعنی میزنید، منظورم اینه من شما رو قبلا دیدم، قبل از کتابفروشی!
خودم را مشغول پیدا کردن چیزی داخل جیبهایم میکنم
- خب آره تو کتابفروشی خودت
- نه قبلترش! همینجا سر خاک بهرام! روز تولدش! اومدی ازم کیک گرفتی!
چه بد که یادش امد ان روز را، سرم را پایین میاندازم.
من انروزها تازه بهرام را شناخته بودم و آمده بودم پیدایش کنم که زحل را کشف کردم.
آهسته کلمات را پچ میزنم و راه میافتم
- دوست ندارم در موردش حرف بزنم
دنبالم میآید و او هم در پرسیدن مردد میشود و هی "ولی" میگوید اما ادامه نمیدهد.
توی ماشین هر دو ساکتیم تا به کتابفروشی میرسیم. قبل از پیاده شدن میپرسد
-تو با بهرام دوست بودی؟
و من فقط نگاهش میکنم. دوست ندارم طریقه آشناییام با بهرام را بگویم. اصلا چرا باید بداند ربط من و بهرام چیست؟
یعنی اگر بفهمد من چه ربطی به بهرام دارم، دیگر کنارم توی کتابفروشی میماند؟
جواب نگاه ممتدش فقط یک "نه" خشک و بدون دنباله میشود و او با حدقههایی لبریز از سوال روبرمیگرداند و با قدمهایی آهسته دور میشود.
به امد و شدش عادت کردهام، به این همراهیها دلبسته شدهام اگر از من متنفر شود و دیگر اینجا نیاید، من چه کنم؟
تا ماشین را پارک میکنم و فکری به در کتابفروشی میرسم او از در بیرون میزند.
وسایلش را روی دوشش انداخته و نگاهش را به زمین دوخته است. با قدمهایی کوتاه و بدون توقف ازروبرویم رد میشود. نه او خداحافظی میکند و نه من لبهایم برای زدنِ حرفی تکان میخورد. فقط لب میجوم و به رفتنش خیره میشوم. قلبم میگیرد و گوشه سینهام کز کرده زانوی غم بغل میکند.
این قلب انگار با زحل میزند و بدون او رمق برای ضربان ندارد.
#قسمت_هفتادوهفت
#فصل_ششم
#علیرضا
نزدیکم که میشود، میایستم و او بدون تلف کردن وقت میگوید:
-از کجا قبر بهرام رو بلد بودی؟
گیج و جاخورده میگویم:
-چی؟
- من این کفشا و این موهای لخت رو یادم میاد
متوجه حرفش میشوم و جواب سر بالا میدهم
- منم این چشای خاصت رو یادم میاد
کفری از حرفم توی ذوقم میزند
- چرا حرف بیمعنی میزنید، منظورم اینه من شما رو قبلا دیدم، قبل از کتابفروشی!
خودم را مشغول پیدا کردن چیزی داخل جیبهایم میکنم
- خب آره تو کتابفروشی خودت
- نه قبلترش! همینجا سر خاک بهرام! روز تولدش! اومدی ازم کیک گرفتی!
چه بد که یادش امد ان روز را، سرم را پایین میاندازم.
من انروزها تازه بهرام را شناخته بودم و آمده بودم پیدایش کنم که زحل را کشف کردم.
آهسته کلمات را پچ میزنم و راه میافتم
- دوست ندارم در موردش حرف بزنم
دنبالم میآید و او هم در پرسیدن مردد میشود و هی "ولی" میگوید اما ادامه نمیدهد.
توی ماشین هر دو ساکتیم تا به کتابفروشی میرسیم. قبل از پیاده شدن میپرسد
-تو با بهرام دوست بودی؟
و من فقط نگاهش میکنم. دوست ندارم طریقه آشناییام با بهرام را بگویم. اصلا چرا باید بداند ربط من و بهرام چیست؟
یعنی اگر بفهمد من چه ربطی به بهرام دارم، دیگر کنارم توی کتابفروشی میماند؟
جواب نگاه ممتدش فقط یک "نه" خشک و بدون دنباله میشود و او با حدقههایی لبریز از سوال روبرمیگرداند و با قدمهایی آهسته دور میشود.
به امد و شدش عادت کردهام، به این همراهیها دلبسته شدهام اگر از من متنفر شود و دیگر اینجا نیاید، من چه کنم؟
تا ماشین را پارک میکنم و فکری به در کتابفروشی میرسم او از در بیرون میزند.
وسایلش را روی دوشش انداخته و نگاهش را به زمین دوخته است. با قدمهایی کوتاه و بدون توقف ازروبرویم رد میشود. نه او خداحافظی میکند و نه من لبهایم برای زدنِ حرفی تکان میخورد. فقط لب میجوم و به رفتنش خیره میشوم. قلبم میگیرد و گوشه سینهام کز کرده زانوی غم بغل میکند.
این قلب انگار با زحل میزند و بدون او رمق برای ضربان ندارد.