#سی_و_یک_اردیبهشت
#قسمت_هفتادوپنج
#فصل_ششم
#علیرضا
هنوز جمله در دهانش هست که سریع آرنج روی اشکهایش کشیده و سر تکان میدهد. سر بالا میآورد و با ندامت انگار جواب کسی را میدهد، میگوید
- نه! عشق که درد نیست، درمونِ درده! ضدِ آفته! نوش دارویه!
و طوری به روبرو خیره میشود که خیال میکنم دارد کسی را نگاه میکند. ناخودآگاه خط دیدش را تعقیب میکنم و فقط کتابهای روی هم تلنبار شده و دیوار چرک و خاک گرفتهی انباری را میبینم. آهسته از آن دیوار چشم میگیرم و میپرسم
-آهان، الان باید عشق رو دوست داشته باشم یا ازش بدم بیاد؟
به سختی سرش را سمت من میچرخاند اما حواسش همان سمت است.
- نمیتونم توضیح بدم، باید بهش مبتلا بشی تا بفهمی چیه! باید گرفتارش بشی! من تا صبح هم برات توضیح بدم ازش سر در نمیاری
- خب یه سوال دیگه، این حال الانت برای عشقه؟
بغضش را به سختی قورت میدهد و زمزمه میکند
- برای یکی بود و یکی نبوده! فکر کن یکی بود که جای هر چی نبود رو برام پر کرده بود، نفسم بود، امیدم به زندگی، کسی که یه عمر چشم کشیده بودم بشه ضربان قلبم، کل زندگیم، ببین من از هیشکی خاطره نداشتم به جاش همهی خاطرههای زندگیم، پلان به پلانش، خوب گوش کن پلان به پلانش با اون خاطره داشتم، بعد انگار شیشه عمرش رو کسی شکست، یکدفعه دود شد و رفت هوا!
لبهایش میلرزد، کف دستش را جلوی دهان و بینیاش میگیرد و برای نترکیدن دوباره بغضش نگاه خیس و لرزانش را به سقف میدوزد
- دلتنگتم بهرام! یعنی دلتنگشم، دلم براش خیلی تنگ شده، خیلی، خیلی!
ناتوان، ماتِ تصویر بیچارهاش میشوم که ادامه میدهد
- عقده شده برام، حتی یه خداحافظی درست و حسابی ازش نکردم، وقتی گفتن از دست رفته، از دست رفتم. نفهمیدم کجایم، نفهمیدم بذارنش تو قبر دیگه دیدار به قیامته! نفهمیدم مردن یعنی چی! اینقدر درگیر نبودنش بودم که نفهمیدم باید برای بار آخر یه دل سیر نگاش کنم، من دلتنگشم، دلتنگی از عشقم بدتره...
آرنجش را روی چشمهایش فشار میدهد و با صدایی تحلیل رفته زمزمه میکند
- ببخشم بهرامم بعضی وقتا نمیتونم خوش قول باشم...
و من ماتِ دختر قهرمانِ داستانی شدهام که قدرتش ته کشیده و به زانو افتاده است.
یکدفعه فکری به ذهنم میرسد و از جا کنده میشوم.
- پاشو پاشو!
#قسمت_هفتادوپنج
#فصل_ششم
#علیرضا
هنوز جمله در دهانش هست که سریع آرنج روی اشکهایش کشیده و سر تکان میدهد. سر بالا میآورد و با ندامت انگار جواب کسی را میدهد، میگوید
- نه! عشق که درد نیست، درمونِ درده! ضدِ آفته! نوش دارویه!
و طوری به روبرو خیره میشود که خیال میکنم دارد کسی را نگاه میکند. ناخودآگاه خط دیدش را تعقیب میکنم و فقط کتابهای روی هم تلنبار شده و دیوار چرک و خاک گرفتهی انباری را میبینم. آهسته از آن دیوار چشم میگیرم و میپرسم
-آهان، الان باید عشق رو دوست داشته باشم یا ازش بدم بیاد؟
به سختی سرش را سمت من میچرخاند اما حواسش همان سمت است.
- نمیتونم توضیح بدم، باید بهش مبتلا بشی تا بفهمی چیه! باید گرفتارش بشی! من تا صبح هم برات توضیح بدم ازش سر در نمیاری
- خب یه سوال دیگه، این حال الانت برای عشقه؟
بغضش را به سختی قورت میدهد و زمزمه میکند
- برای یکی بود و یکی نبوده! فکر کن یکی بود که جای هر چی نبود رو برام پر کرده بود، نفسم بود، امیدم به زندگی، کسی که یه عمر چشم کشیده بودم بشه ضربان قلبم، کل زندگیم، ببین من از هیشکی خاطره نداشتم به جاش همهی خاطرههای زندگیم، پلان به پلانش، خوب گوش کن پلان به پلانش با اون خاطره داشتم، بعد انگار شیشه عمرش رو کسی شکست، یکدفعه دود شد و رفت هوا!
لبهایش میلرزد، کف دستش را جلوی دهان و بینیاش میگیرد و برای نترکیدن دوباره بغضش نگاه خیس و لرزانش را به سقف میدوزد
- دلتنگتم بهرام! یعنی دلتنگشم، دلم براش خیلی تنگ شده، خیلی، خیلی!
ناتوان، ماتِ تصویر بیچارهاش میشوم که ادامه میدهد
- عقده شده برام، حتی یه خداحافظی درست و حسابی ازش نکردم، وقتی گفتن از دست رفته، از دست رفتم. نفهمیدم کجایم، نفهمیدم بذارنش تو قبر دیگه دیدار به قیامته! نفهمیدم مردن یعنی چی! اینقدر درگیر نبودنش بودم که نفهمیدم باید برای بار آخر یه دل سیر نگاش کنم، من دلتنگشم، دلتنگی از عشقم بدتره...
آرنجش را روی چشمهایش فشار میدهد و با صدایی تحلیل رفته زمزمه میکند
- ببخشم بهرامم بعضی وقتا نمیتونم خوش قول باشم...
و من ماتِ دختر قهرمانِ داستانی شدهام که قدرتش ته کشیده و به زانو افتاده است.
یکدفعه فکری به ذهنم میرسد و از جا کنده میشوم.
- پاشو پاشو!