آفتابهدار مسجد شاه
دارد دوربین Go-proطور جدیدش را که به جلیقهاش وصل کردهاند به دوستش نشان میدهند. روی جلیقهاش نوشتهاند: «حراست مترو». با ذوق دارد طرز کارش را برای دوست جوانش توضیح میدهد. از ظاهر و پوشش دوستش و خودش پیداست که از اقشار متوسط و پایین اقتصادی جامعهاند. دوستش هم دارد با دقت گوش میکند. آن دوربین و آن جلیقه، به او احساس قدرتی دادهاست. (بماند که قرار است از آن دوربین چه استفادهای بکنند!)
شاید ضربالمثل «فکر کرده آفتابهدار مسجد شاه است» را شنیدهباشید. ضربالمثلی که معمولاً آن را به شکل تحقیرآمیزی به کار میبریم: به معنای «فک کرده کسیه واسه خودش!» اما واقعیت این است که همهی ما، نیاز داریم حس کنیم "کسی هستیم".
ما با نقشهای اجتماعیمان احساس کسی بودن، احساس قدرت میکنیم. نقشهای اجتماعیمان هستند که به ما حس مهمبودن میدهند. حس اینکه به درد میخوریم. حس اینکه فقط مجبور نیستیم «چشم» بگوییم و گاهی، در کاری، طوری، میتوانیم ما هم چیزی را آن بیرون به تشخیص خودمان تغییر بدهیم.
جامعه هم باید به قدر کافی، نقش داشتهباشد که به آدمهایش بدهد تا احساس قدرت کنند. نقشهای کاری و شغلی، نقشهای داوطلبانه. جدا از این، باید برای نقشهای مختلف، در هر سطحی، «ارزش مثبت» تولید کند. از کجا؟ با درآمد کافی داشتن. با تولید پرستیژ و احترام. با تعریف محدودهای از قدرت که قانون از آن حمایت کند.
یک رفتگر، یک معلم، یک کارمند، یک راننده کامیون، یک پرستار، یک پژوهشگر، یک مکانیک، یک کارگر، باید شرایطشان طوری باشد که این «نقش»شان افتخار کنند. آن وقت حالشان خوب میشود.
یک دلیل خوب بودن حال آدمها در اروپای غربی و امریکای شمالی همین است: آدمها، در غالب نقشهای اجتماعی، حس مهم بودن دارند. در مورد نقششان فیلم میسازند. مهم بودن کارشان را نشان میدهند. در قبال کارشان، پول نسبتاً خوبی میگیرند و سرشان بالاست. قانون هم در حوزه فعالیتشان از آنها حمایت میکند و کسی حق توهین و تحقیرشان را ندارد. حتی اگر رییسجمهور و پادشاه آن کشور باشد.
اما اینجا، حاکمان چنین هنری نداشتهاند. اقتصاد چنان به هم ریخته که آدمها به زور، باید نانی برای خوردن بیابند. نقشهای اجتماعی محدودند. و از آن بدتر، نابرابری در اقتصاد به نابرابری در پرستیژ را هم دامن زده: فقط مشاغل بالا، وکیل و وزیر و نماینده و «وصلها» یا بساز و بفروشهای کلان فقط پرستیژ دارند. بقیه، حس «هیچ بودن» دارند. هیچ قلمروی قدرتی برای خودشان ندارند. اینطور است که آدمها، حس بیقدرتی میکنند. آن سیلی مشهور آن نماینده، به صورت سرباز راهنمایی رانندگی، فقط یک استثنا نیست. آدمها هر روز اینجا، از قدرتمندترها سیلی میخورند.
باید از حس بیقدرتی آدمها ترسید. آدمی که حس ارزشمندی نکند، برایش دیگر هیچچیز مهم نیست. نه خودش، نه شهرش، نه کشورش. آن وقت برای به دست آوردن این حس قدرت، «هر کاری» میکند. کینه میکنیم و میدریم.
همه باید حس کنیم «آفتابهدار مسجد شاه»ی هستیم.
قبلترها در همین مورد: تو مهم هستی
#تحقیر|#از_رنجی_که_میبریم|#جامعه
راهیانه|@raahiane|مهدی سلیمانیه
دارد دوربین Go-proطور جدیدش را که به جلیقهاش وصل کردهاند به دوستش نشان میدهند. روی جلیقهاش نوشتهاند: «حراست مترو». با ذوق دارد طرز کارش را برای دوست جوانش توضیح میدهد. از ظاهر و پوشش دوستش و خودش پیداست که از اقشار متوسط و پایین اقتصادی جامعهاند. دوستش هم دارد با دقت گوش میکند. آن دوربین و آن جلیقه، به او احساس قدرتی دادهاست. (بماند که قرار است از آن دوربین چه استفادهای بکنند!)
شاید ضربالمثل «فکر کرده آفتابهدار مسجد شاه است» را شنیدهباشید. ضربالمثلی که معمولاً آن را به شکل تحقیرآمیزی به کار میبریم: به معنای «فک کرده کسیه واسه خودش!» اما واقعیت این است که همهی ما، نیاز داریم حس کنیم "کسی هستیم".
ما با نقشهای اجتماعیمان احساس کسی بودن، احساس قدرت میکنیم. نقشهای اجتماعیمان هستند که به ما حس مهمبودن میدهند. حس اینکه به درد میخوریم. حس اینکه فقط مجبور نیستیم «چشم» بگوییم و گاهی، در کاری، طوری، میتوانیم ما هم چیزی را آن بیرون به تشخیص خودمان تغییر بدهیم.
جامعه هم باید به قدر کافی، نقش داشتهباشد که به آدمهایش بدهد تا احساس قدرت کنند. نقشهای کاری و شغلی، نقشهای داوطلبانه. جدا از این، باید برای نقشهای مختلف، در هر سطحی، «ارزش مثبت» تولید کند. از کجا؟ با درآمد کافی داشتن. با تولید پرستیژ و احترام. با تعریف محدودهای از قدرت که قانون از آن حمایت کند.
یک رفتگر، یک معلم، یک کارمند، یک راننده کامیون، یک پرستار، یک پژوهشگر، یک مکانیک، یک کارگر، باید شرایطشان طوری باشد که این «نقش»شان افتخار کنند. آن وقت حالشان خوب میشود.
یک دلیل خوب بودن حال آدمها در اروپای غربی و امریکای شمالی همین است: آدمها، در غالب نقشهای اجتماعی، حس مهم بودن دارند. در مورد نقششان فیلم میسازند. مهم بودن کارشان را نشان میدهند. در قبال کارشان، پول نسبتاً خوبی میگیرند و سرشان بالاست. قانون هم در حوزه فعالیتشان از آنها حمایت میکند و کسی حق توهین و تحقیرشان را ندارد. حتی اگر رییسجمهور و پادشاه آن کشور باشد.
اما اینجا، حاکمان چنین هنری نداشتهاند. اقتصاد چنان به هم ریخته که آدمها به زور، باید نانی برای خوردن بیابند. نقشهای اجتماعی محدودند. و از آن بدتر، نابرابری در اقتصاد به نابرابری در پرستیژ را هم دامن زده: فقط مشاغل بالا، وکیل و وزیر و نماینده و «وصلها» یا بساز و بفروشهای کلان فقط پرستیژ دارند. بقیه، حس «هیچ بودن» دارند. هیچ قلمروی قدرتی برای خودشان ندارند. اینطور است که آدمها، حس بیقدرتی میکنند. آن سیلی مشهور آن نماینده، به صورت سرباز راهنمایی رانندگی، فقط یک استثنا نیست. آدمها هر روز اینجا، از قدرتمندترها سیلی میخورند.
باید از حس بیقدرتی آدمها ترسید. آدمی که حس ارزشمندی نکند، برایش دیگر هیچچیز مهم نیست. نه خودش، نه شهرش، نه کشورش. آن وقت برای به دست آوردن این حس قدرت، «هر کاری» میکند. کینه میکنیم و میدریم.
همه باید حس کنیم «آفتابهدار مسجد شاه»ی هستیم.
قبلترها در همین مورد: تو مهم هستی
#تحقیر|#از_رنجی_که_میبریم|#جامعه
راهیانه|@raahiane|مهدی سلیمانیه