خشمسازی
(روایت روزی عادی در فضایی غیرعادی)
صحنه اول:
- "دایی! دااایی! مامان! بزن در رو دایی دم دره!"
شب یلداست. خواهرزادههایم با ذوق روی بالکن آمدهاند و بالا و پایین میپرند. خواهرم در پارکینگ را میزند که با ماشین بروم داخل. تا راهنما میزنم ماشین پلیس بین من و در پارکینگ میایستد. اشاره میکند شیشه را پایین بده:
- مدارک.
با تعجب میگویم:
- چیزی شده؟
- ماشین توقیف داره.
یک بار دیگر، ماشین را برای همین حجاب اجباری به پارکینگ بردهبودند. چند وقت بعد دوباره پیامکش آمد.
حرف و استدلال جواب نمیدهد. سه نفرند. گروهبان پیاده میشود و با خشم میگوید:
- پرروبازی درمیاری؟ بهت میگم. بشین داخل!
به بالکن نگاه میکنم. یوسف و عارف با تعجب نگاه میکنند. یکیشان مادرشان را صدا میکند. دست تکان میدهم:
- دایی زود میام.
رسید را میگیرم. جعبهی شیرینی را برمیدارم و باز میکنم و سمت پیرمرد نگهبان پارکینگ میگیرم:
- پدرجان! یلدات مبارک!
از کنار گروهبان میگذرم. سرباز کنارش سرش را پایین انداخته. از پارکینگ بیرون میزنم.
- آقا یه دقه وایسا!
همان سرباز جوان است.
- آقا حلال کن! به خدا از ما هم میخوان. میگن روزی فلانتا باید بیارین پارکینگ، وگرنه...
دستم را میگیرم سمتش:
- میدونم. تقصیر تو نیس. یکی دیگه ما رو به جون هم انداخته. یه عده هم شدن آدم ظلم.. یلدات مبارک!
***
صحنه دوم:
زن چادری که پشت میز "ترخیص" نشسته، لبهایش را به صورت عجیب و غیرعادی ژل تزریق کرده. شدید آرایش کرده. همه را "پسر" صدا میکند. زبان تندی دارد:
- واسه من پر رو بازی درمیاری پسر؟! اصن کامپیوتر خرابه!
ده، دوازدهنفری که دور میزند پسر موتورسوار را سرزنش میکنند:
- بس کن اسکل دیگه! بگو غلط کردم بریم دنبال کارمون!
زن بلند میشود:
- اصن کیبورد خرابه. برین بعدن بیاین!
***
صحنه سوم:
پلیس بعلاوه ده شلوغ است. اتاق ترخیص خودرو از همه شلوغتر. دور تا دور اتاق، پیر و جوان نشستهاند.
شصت ساله مردی با لهجهی جنوبی، با همسر و پسر جوانش هم نشستهاند. به وضوح عصبی است. اما میخندد. بلند بلند میخواند:
- فردا که بهار آید، آزاد و رها هستیم! آقا یادته؟
خانمش لب میگزد.
- چیه؟ جرمه؟ شعر نخونم؟
دختر متصدی اسم دیگری میخواند. مرد میانسال و آرام است.
- آقا شما باید بری پلیس امنیت.
- کجا؟! پلیس امنیت؟!
- بله. سگگردانی میره اول اونجا.
با تعجب و صدای بلند میگوید:
- پلیس امنیت واسه سگ؟! یعنی من با اون سگ کوچیک امنیت مملکت رو به خطر انداختم؟!
زیر لب ناسزا میگوید و بیرون میرود.
متصدی رمز میپرسد و کارت میکشد.
مرد جنوبی با تعجب گوشیاش را سمتم میگیرد:
- آقا این چنده؟ صد و بیست تومن دیگه؟
عدد کسر از حساب است.
- نه عزیز. یک میلیون و دویست.
شوک میشود. ته پیام نوشته: موجودی: ۶۵ هزار تومان.
- خانم چه میگه؟! یه میلیون و دویست تومن؟! چه خبره؟ من انقد خلافی ندارم! اصن به شما چه زن من میپوشه یا نمیپوشه (...).
شروع به فحش دادن میکند. زنش هر چه میکند آرام نمیشود. میبرتش بیرون. اما صدای فحش دادنش میآید.
متصدی رمز میپرسد و کارت میکشد.
دختر جوان خوشپوشی که روسریاش روی شانهاش افتاده دارد با متصدی بحث میکند:
- خانم میگم رفتم پارکینگ، میگن پیام نیومده! من که بیکار نیستم هی برم هی بیام!
متصدی رمز میپرسد و کارت میکشد.
مرا صدا میکند:
- آقا چرا اومدی اینجا؟! شما هم باید بری پلیس امنیت اول. بعدم دو هفته این دفعه باید بخوابه..
***
این داستان زخمهایی است که هر روز میخوریم. کارخانهی تحقیر. خط تولید ِ کینه.
ما، عادت نمیکنیم.
@raahiane
#از_رنجی_که_میبریم
(روایت روزی عادی در فضایی غیرعادی)
صحنه اول:
- "دایی! دااایی! مامان! بزن در رو دایی دم دره!"
شب یلداست. خواهرزادههایم با ذوق روی بالکن آمدهاند و بالا و پایین میپرند. خواهرم در پارکینگ را میزند که با ماشین بروم داخل. تا راهنما میزنم ماشین پلیس بین من و در پارکینگ میایستد. اشاره میکند شیشه را پایین بده:
- مدارک.
با تعجب میگویم:
- چیزی شده؟
- ماشین توقیف داره.
یک بار دیگر، ماشین را برای همین حجاب اجباری به پارکینگ بردهبودند. چند وقت بعد دوباره پیامکش آمد.
حرف و استدلال جواب نمیدهد. سه نفرند. گروهبان پیاده میشود و با خشم میگوید:
- پرروبازی درمیاری؟ بهت میگم. بشین داخل!
به بالکن نگاه میکنم. یوسف و عارف با تعجب نگاه میکنند. یکیشان مادرشان را صدا میکند. دست تکان میدهم:
- دایی زود میام.
رسید را میگیرم. جعبهی شیرینی را برمیدارم و باز میکنم و سمت پیرمرد نگهبان پارکینگ میگیرم:
- پدرجان! یلدات مبارک!
از کنار گروهبان میگذرم. سرباز کنارش سرش را پایین انداخته. از پارکینگ بیرون میزنم.
- آقا یه دقه وایسا!
همان سرباز جوان است.
- آقا حلال کن! به خدا از ما هم میخوان. میگن روزی فلانتا باید بیارین پارکینگ، وگرنه...
دستم را میگیرم سمتش:
- میدونم. تقصیر تو نیس. یکی دیگه ما رو به جون هم انداخته. یه عده هم شدن آدم ظلم.. یلدات مبارک!
***
صحنه دوم:
زن چادری که پشت میز "ترخیص" نشسته، لبهایش را به صورت عجیب و غیرعادی ژل تزریق کرده. شدید آرایش کرده. همه را "پسر" صدا میکند. زبان تندی دارد:
- واسه من پر رو بازی درمیاری پسر؟! اصن کامپیوتر خرابه!
ده، دوازدهنفری که دور میزند پسر موتورسوار را سرزنش میکنند:
- بس کن اسکل دیگه! بگو غلط کردم بریم دنبال کارمون!
زن بلند میشود:
- اصن کیبورد خرابه. برین بعدن بیاین!
***
صحنه سوم:
پلیس بعلاوه ده شلوغ است. اتاق ترخیص خودرو از همه شلوغتر. دور تا دور اتاق، پیر و جوان نشستهاند.
شصت ساله مردی با لهجهی جنوبی، با همسر و پسر جوانش هم نشستهاند. به وضوح عصبی است. اما میخندد. بلند بلند میخواند:
- فردا که بهار آید، آزاد و رها هستیم! آقا یادته؟
خانمش لب میگزد.
- چیه؟ جرمه؟ شعر نخونم؟
دختر متصدی اسم دیگری میخواند. مرد میانسال و آرام است.
- آقا شما باید بری پلیس امنیت.
- کجا؟! پلیس امنیت؟!
- بله. سگگردانی میره اول اونجا.
با تعجب و صدای بلند میگوید:
- پلیس امنیت واسه سگ؟! یعنی من با اون سگ کوچیک امنیت مملکت رو به خطر انداختم؟!
زیر لب ناسزا میگوید و بیرون میرود.
متصدی رمز میپرسد و کارت میکشد.
مرد جنوبی با تعجب گوشیاش را سمتم میگیرد:
- آقا این چنده؟ صد و بیست تومن دیگه؟
عدد کسر از حساب است.
- نه عزیز. یک میلیون و دویست.
شوک میشود. ته پیام نوشته: موجودی: ۶۵ هزار تومان.
- خانم چه میگه؟! یه میلیون و دویست تومن؟! چه خبره؟ من انقد خلافی ندارم! اصن به شما چه زن من میپوشه یا نمیپوشه (...).
شروع به فحش دادن میکند. زنش هر چه میکند آرام نمیشود. میبرتش بیرون. اما صدای فحش دادنش میآید.
متصدی رمز میپرسد و کارت میکشد.
دختر جوان خوشپوشی که روسریاش روی شانهاش افتاده دارد با متصدی بحث میکند:
- خانم میگم رفتم پارکینگ، میگن پیام نیومده! من که بیکار نیستم هی برم هی بیام!
متصدی رمز میپرسد و کارت میکشد.
مرا صدا میکند:
- آقا چرا اومدی اینجا؟! شما هم باید بری پلیس امنیت اول. بعدم دو هفته این دفعه باید بخوابه..
***
این داستان زخمهایی است که هر روز میخوریم. کارخانهی تحقیر. خط تولید ِ کینه.
ما، عادت نمیکنیم.
@raahiane
#از_رنجی_که_میبریم