#از_تو_چه_پنهان_عاشقت_بودم
#سارا_انضباطی
#پارت_سی_و_هشتم
***
کولهی رنگ و رو رفتهام را روی دوشم جابهجا کردم و با چهرهای درهم و بیحوصله به سمت پلههای طبقهی دوم دانشگاه رفتم.
دیروز تا ساعت شش یک بند توی کافه کار کرده و رو پا بودم و بعد هم که به خانه رفتم به اجبار مادرم مشغول تمیزکاری خانه شدم.
جوری مرا به کار گرفته بود که انگار تمام حرصش از مکالمه با تمنا خانوم و دعوایی که با او پشت تلفن کرده را با این تمیزکاری میخواست سر من دربیاورد.
یک نفر هم نبود که بگوید خب مادر من این تو بودی که اصرار کردی بگذارم به خواستگاریام بیایند نه من.
با فکر به آن مردک بیشعور نفس پر حرصی کشیدم.
امروز انگار قرار نبود اعصاب من یک دم آرام بگیرد.
کلاس سه واحدی امروز که فکر به آن هم متشنجم میکرد کم بود حالا باید یاد آن مردک احمق خواستگار نشان هم میوفتادم.
قدمهایم به رسیدن به طبقهی دوم کند شد.
انگار که دارم به قتلگاهم نزدیک میشوم.
پاهایم برای راه رفتن همراهیام نمیکردند.
امروز با ابهری کلاس داشتم و این کلاس بعد از حرفهای آن روزش و جایگزین کردن دختری که صرفا فقط خوشگلتر از من بود و یک هزارم تجربهی من را نداشت عذاب الهی بود.
نه اینکه من زشت باشم ها نه... من از نظر خیلیها چهرهای دلنشین و جذابی داشتم.
حتی آدمهای بسیاری بارها بهم گفته بودند پوست زیادی روشنم و لپهایی که گاه و بیگاه سرخ میشدند زیادی دلرباست.
به نظر خودم هم هر انسانی زیباییهای خودش را داشت و ما چیزی به اسم انسان زشت نداشتیم.
زیبایی و زشتی کاملا سلیقهای بود.
یکی سبزه دوست داشت یکی بور... یکی زاغ یکی مشکی.
مهم این بود که به چشم خودت زیبا به نظر برسی و آنقدر اعتماد به نفس داشته باشی که همه محو سیرتت شوند.
اما خب با همهی این حرفها من شبیه استانداردهای زیبایی امروزی نبودم.
مثلا دماغم قوزی ملایم داشت و عروسکی نبود.
یا لبهایم پرتز نشده و معمولی بودند.
برعکس عسل که درست نقطهی مقابل من بود و به قولی داف به نظر میرسید.
بارها اصرار کرده بود که من هم دستی به دماغم بکشم ولی خب من آنقدرها هم برایم مهم نبود و قوزم را دوست داشتم.
سرم را از افکار درهم و برهمم تکان دادم.
نفس عمیق دیگری کشیدم و وارد کلاس شدم.
هر کسی مشغول حرف با کناریاش بود و مثل همیشه این کلاس شلوغ بود.
چشم گرداندم تا هاله را پیدا کنم که دستم به ضرب و محکم به سمت در کشیده شد با چشمهای گرد شده به هاله که مرا به سمت راهرو میکشید نگاه کردم و گیج پچ زدم:
_ چته؟!
#سارا_انضباطی
#پارت_سی_و_هشتم
***
کولهی رنگ و رو رفتهام را روی دوشم جابهجا کردم و با چهرهای درهم و بیحوصله به سمت پلههای طبقهی دوم دانشگاه رفتم.
دیروز تا ساعت شش یک بند توی کافه کار کرده و رو پا بودم و بعد هم که به خانه رفتم به اجبار مادرم مشغول تمیزکاری خانه شدم.
جوری مرا به کار گرفته بود که انگار تمام حرصش از مکالمه با تمنا خانوم و دعوایی که با او پشت تلفن کرده را با این تمیزکاری میخواست سر من دربیاورد.
یک نفر هم نبود که بگوید خب مادر من این تو بودی که اصرار کردی بگذارم به خواستگاریام بیایند نه من.
با فکر به آن مردک بیشعور نفس پر حرصی کشیدم.
امروز انگار قرار نبود اعصاب من یک دم آرام بگیرد.
کلاس سه واحدی امروز که فکر به آن هم متشنجم میکرد کم بود حالا باید یاد آن مردک احمق خواستگار نشان هم میوفتادم.
قدمهایم به رسیدن به طبقهی دوم کند شد.
انگار که دارم به قتلگاهم نزدیک میشوم.
پاهایم برای راه رفتن همراهیام نمیکردند.
امروز با ابهری کلاس داشتم و این کلاس بعد از حرفهای آن روزش و جایگزین کردن دختری که صرفا فقط خوشگلتر از من بود و یک هزارم تجربهی من را نداشت عذاب الهی بود.
نه اینکه من زشت باشم ها نه... من از نظر خیلیها چهرهای دلنشین و جذابی داشتم.
حتی آدمهای بسیاری بارها بهم گفته بودند پوست زیادی روشنم و لپهایی که گاه و بیگاه سرخ میشدند زیادی دلرباست.
به نظر خودم هم هر انسانی زیباییهای خودش را داشت و ما چیزی به اسم انسان زشت نداشتیم.
زیبایی و زشتی کاملا سلیقهای بود.
یکی سبزه دوست داشت یکی بور... یکی زاغ یکی مشکی.
مهم این بود که به چشم خودت زیبا به نظر برسی و آنقدر اعتماد به نفس داشته باشی که همه محو سیرتت شوند.
اما خب با همهی این حرفها من شبیه استانداردهای زیبایی امروزی نبودم.
مثلا دماغم قوزی ملایم داشت و عروسکی نبود.
یا لبهایم پرتز نشده و معمولی بودند.
برعکس عسل که درست نقطهی مقابل من بود و به قولی داف به نظر میرسید.
بارها اصرار کرده بود که من هم دستی به دماغم بکشم ولی خب من آنقدرها هم برایم مهم نبود و قوزم را دوست داشتم.
سرم را از افکار درهم و برهمم تکان دادم.
نفس عمیق دیگری کشیدم و وارد کلاس شدم.
هر کسی مشغول حرف با کناریاش بود و مثل همیشه این کلاس شلوغ بود.
چشم گرداندم تا هاله را پیدا کنم که دستم به ضرب و محکم به سمت در کشیده شد با چشمهای گرد شده به هاله که مرا به سمت راهرو میکشید نگاه کردم و گیج پچ زدم:
_ چته؟!