شبی در پرروجا|ساراانضباطی


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


«﷽»
معجزه‌ای به نام تو (فایل شده)
شبی در پروجا (در حال تایپ)
به قلم: "سارا انضباطی"
نحوه پارتگذاری: هر شب

پارت اول:
https://t.me/peranses_eshghe/100587
شرایط vip:
https://t.me/peranses_eshghe/107332
ارتباط با ادمین:
@samne77

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


خارجی که باید بره داخل چنل dan repost
قبل از این که دایی به من برسد از روی مبل بلند شدم و کمی عقب رفتم و به دایی که همچنان به سمتم می آمد خیره شدم.
با هر قدمی که دایی به سمتم من برمی داشت من یک قدم عقب رفتم تا پشتم به دیوار رسید. دیگر راه گریزی نداشتم.

نالیدم:
- دایی...........
- دایی و زهرمار .

صدای فریادش چنان بلند بود که آذین را به گریه انداخت. چشم بستم. حالا که کار به اینجا رسید بود، باید تمامش می کردم. به خاطر خودم، به خاطر آذین و به خاطر آرش. باید همین امروز همه چیز را تمام می کردم.
- دایی من تصمیم و گرفتم دیگه نمی خوام با آرش زندگی کنم. شما هم نمی تونید منصرفم کنید.

یک طرف صورتم سوخت و گردنم با صدای بدی به سمت عقب چرخید. همه از جایشان بلند شدند. حاج احمد جلو آمد و دست روی بازوی دایی گذاشت.
- آقا رضا این چه کاریه؟ با کتک زدن که چیزی درست نمی شه. باید ببینیم مشکل سحر خانم چیه که رفته این کار رو کرده...........
- مشکلش چیه؟ هیچ مشکلی نداره حاجی، فقط می خواد ما رو بی آبرو کنه. می دونی چرا؟ چون مثل مادرش خرابه. چون خون اون هرزه تو رگه هاشه.


آتش گرفتم. چرا همیشه من را با مادرم مقایسه می کردند. چرا مطمئن بودند که من جا پای مادرم می گذارم. چون خون آن زن در رگ های من بود. خون چه کسی در رگ های مادرم بود. عزیز؟ آقا جان؟ مگر همان خون در رگ های دایی و خاله ها نبود. پس چرا آنها مثل مادرم نشدند؟ چرا من باید حتماً مثل مادرم می شدم.

صاف ایستادم و برای اولین بار حرف دلم را به زبان آوردم.
- خون تو رگ های مادر من همون خونی که تو رگ های شماست. پس هر چی مادرم هست شما هم هستید.

دایی به سمتم یورش برد. زن دایی توی صورتش زد. حاج احمد دایی را گرفت و به عقب کشید. صدای گریه آذین بلندتر شد. آرش از جایش تکان نخورد.

- حروم زاده.
با بهت به خاله زهرا که با تنفر نگاهم می کرد، خیره شدم. چرا من را حرامزاده خوانده بود؟

https://t.me/+gld2nS4gq7lmOTRk


https://t.me/+gld2nS4gq7lmOTRk

وقتی حرف طلاق از همسرم که پسرخاله ام بود زدم مرا حرام زاده خواندند!
آن هم به جرم مادرم! به جرم پدری که هیچکس او را ندیده بود!
من اما فقط یک عاشق بودم!
عاشقی که می خواستم با طلاق قلب همسرم را برای خودم کنم اما او‌....


توصیه‌ی ویژه ممنوعه‌ترین‌ها🔞 dan repost
سوپرایز امشب نویسنده 😍:
امشب براتون لیست رمان های vip عیدانه رو آماده کردم؛فرصت عضویت محدود و برای هر کانال ۱۵ نفر😔 و بعد از عضویت ۱۵نفر متاسفانه لینک به طور خودکار غیرفعال می‌شه

پس برای اینکه عضویت‌و از دست ندید لطفا سریعتر عضو بشید که شما جزء اون ۱۵نفر باشید😉       

اولین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+U8OVmHYdb-s0ODBk
🌗
دومین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
🌗
سومین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🌗
چهارمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
🌗
پنجمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🌗
ششمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+cpWz_omXlDE5NjY0
🌗
هفتمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🌗
هشتمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0
🌗
نهمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🌗
دهمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk
🌗
یازدهمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+R4JSSCjuNwAyNzI0
🌗
دوازدهمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
🌗
سیزدهمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+s-KSSq7ngv4zYTY0
🌗
چهاردهمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0
🌗
پانزدهمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0
🌗
شانزدهمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🌗
هفدهمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G
🌗
هجدهمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🌗
نوزدهمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+A5I9fr3VTYxkOTQ0
🌗
بیستمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA
🌗
بیست‌ویکمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk
🌗
بیست‌ودومین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg
🌗
بیست‌وسومین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+6Qi1_54DUlJmZjJk
🌗
بیست‌وچهارمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg
🌗
بیست‌وپنجمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+vEQPt5l1jHc5YTZk
🌗
بیست‌وششمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+yuW4JeuF1XpiYmI0
🌗
بیست‌وهفتمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+-OlTPDBklSoxN2Vk
🌗
بیست‌وهشتمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+7Do_xAE3wBJmNThk
🌗
بیست‌ونهمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+WLZtFyADLMU0YTY0
🌗
سیومین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+Hf1dlSXg-z4wM2Q0
🌗
سی‌ویکمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
🌗
سی‌ودومین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
🌗
سی‌وسومین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🌗
سی‌وچهارمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
🌗
سی‌وپنجمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
🌗
سی‌وششمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk
🌗
سی‌وهفتمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🌗
سی‌وهشتمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
🌗
سی‌ونهمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
🌗
چهلمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0
🌗
چهل‌‌ویکمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0
🌗
چهل‌ودومین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
🌗
چهل‌وسومین رمان عیدانه vip🎉

https://t.me/+U8OVmHYdb-s0ODBk
🌗
چهل‌وچهارمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
🌗
چهل‌وپنجمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+Qo34LbkrBiHlJKyS
🌗
چهل‌وششمین رمان عیدانه vip🎉
https://t.me/+ruLWbIlU2C1hN2M8
🌗

❗️دوستان لطفا این لیست پخش نشه چون رمان های vip عیدانه امشب لو میرن و لینک‌ها باطل میشن ❌❌




#پارت۱۷

آنقدر سریع می‌دوید که با هر قدم انگشت پاهاش به باسنش برخورد می‌کردند، درود بر یوزبچه‌ی ایرانی!

اما هنوز برادرش و پسرک خواستگار دنبالش بودند و این اصلا خوب نبود، چون دیگر نفس‌هایش به انتها رسیده بودند و… فاتحَه!

بی‌فکر و در یک حرکت آنی در ماشین پارک شده کنار کوچه را باز کرده و درونش پرید!

- من نمی‌دونم سعید! پر این یارو بگیره بهم خشتک مشتکشو سفره می‌کن…
با دیدن دخترک که با نفس‌نفس خیره‌اش بود متعجب ساکت شد.
- زنگ می‌زنم بت!

بی‌صبر تماس را پایان داد و شاکی سمت دخترک سر تکان داد:
- جونم؟ امریه؟

نارین با استیصال و مضطرب دور و بر را پایید، البته که سهم اعظم این اضطراب برای نشستن کنار کراشش بود!

- آقارشیدجونم، من یه چند دیقه اینجا می‌مونم… نه ببین… می‌رم زیر داشبورد! آره… آره می‌رم این زیر… شما حواست باشه داداشم… یعنی یه مرد چهارشونه‌ی سه‌تیغ‌کرده که رد شد رفت، ندا بده من بیام بیرون! بعد برات جبران می‌کنم، خیلی آقایی! قربونت بشم!

رشید وامانده مانده بود که دخترک بدون اینکه اجازه‌ی حرفی بدهد رفت زیر داشبورد پناه گرفت؛ لاکردار آنقدر کوچک بود که راحت پنهان شد، حتی رشید هم به سختی می‌دیدش!

مردی با مشخصات برادرش حیران و عصبانی دوید و از کنار وانت رشید هم گذشت و دور شد! نارینک رمید!

- بیا بیرون دخی‌جون! بیا بالا این داداشت رفت، بیا پیاده شو سر جدت ما دیگه حوصله‌ی بگ… دردسر نداریم جوجه‌رنگی! زودتر شر کم کن هزارجور بدبختی داریم!

نارین سر کشیده و اطراف را پایید، در امان بود! از زیر داشبورد بالا آمد:
- رشیدجونم خیلی لطف بزرگی بهم کردی، در ازاش چی می‌خوای؟ چی‌جوری جبران کنم برات جوجو؟

رشید با آن هیکل و قد رشید کجا به جوجوها می‌مانست؟ دخترک نیم‌وجبی!

- برو پایین بابا دخترجون! گیر آوردی ما رو؟! کی هستی؟ اصا اسم منو از کجا می‌دونی؟

نارین سمتش خم شد:
- تو مگه پسرعموی سپیده نیستی؟! منم نارینم! دوست سپیده؛ سپیده بهت نگفته می‌خوام عروستون شم؟!

- زن سعید؟! نه نگفته به منم ربطی نداره!

در سمت نارین را باز کرد:
- خوش گلدی زحمت دادی، بپر پایین!

نارین در را بست و جدی نگاهش کرد:
- می‌خوام زن تو بشم رشیدجونم!

رشید رسماً فکر می‌کرد گیر یک دیوانه افتاده!

- راستی نگفتی چه‌جوری جبران کنم برات!

لب‌هایش را غنچه کرد:
- بوس دوست داری؟!

رشید چشم درشت کرد، پسرک زحمت‌کش از این چیزها ندیده بود! دخترک ترگل ورگل کوچک می‌خواست او را ببوسد!

دست روی شانه‌های رشید گذاشت و سر سمتش کشید:
- بذار الان بوست می‌کنم که نمک‌گیرم شی!

و تا خواست لب سمتش ببرد یک دفعه رشید دستش را گرفت و…

https://t.me/+P407h74_zfFiMWY0
https://t.me/+P407h74_zfFiMWY0
https://t.me/+P407h74_zfFiMWY0
https://t.me/+P407h74_zfFiMWY0


دختره عاشق رشید پسر باربر و کفترباز و وانت‌باری و خب به‌نحوی خوش‌قیافه‌ی محلشون شده که جز بار بردن و صبح تا شب جون کندن و سرویس شدن دهان مبارکش به هیچی فکر نمی‌کنه و اصلا تو خط ماچ و موچ و دختربازی نیست وفقط یه نارین خل ۱۴۰سانتی کوچولوی بچه‌پولدار می‌تونه عاشقش کنه! چه گیری افتاده رشید🥹😂


صدای گریه ی نوزاد تو عمارت پیچیده بود
نوزادی که مادر نداشت و هیچ کسیم نمی‌دونست مادر این بچه کیه!



تنها پدر بچه بود که آقای این عمارت بود و اگه خار تو چشم این نوزاد می‌رفت همرو به فلک می‌کشید و حالا من نمی‌دونستم چیکار کنم!
در اتاق بچرو باز کردم و صدای جیغ نوزاد تو گوشم پیچیده شد و داد زدم:
- دایه؟ دایه کجایی بچه خودشو کشت! دایه؟


نبودش! زنی که دایه این بچه بود نبودش و ناچار وارد اتاق شدم و به نوزاد پسری که گوش فلک و کر کرده بود خیره شدم و بغلش کردم و لب زدم:
- جانم؟ چی شده چرا این جوری می‌کنی؟


صدای گریش کمتر شد و با چشمای اشکی مشکیش خیره شد تو چشمام.
اکه بچه ی منم سر زایمان ازم جدا نمی‌کردن و بچم نمی‌مرد الان دقیقا چهار ماهش بود.
ناخواسته بغض کردم که با دستای کوچیکش به سینم چنگ زد و گشنش بود؟


من که دیگه قطعا شیرم خشک شده بود تقریبا اما با این حال لباسمو بالا زدم و گوشه ی پنجره نشستم و سینمو تو دهن کوچیکش قرار دادم و اون شروع کرد مکیدن.
احساس می‌کردم شیر وارد دهن کوچولوش داره میشه حالا با چشمای خیسش به چشمای نیمه اشکی من خیره بود و تند تند میک می‌زد اما به یک باره صدای جدی مردونه ای منو تو جام پروند.


- چیکار می‌کنی؟ کی گفته بیای اینجا تو‌ مگه شیر داری؟


ترسیده نگاهش می‌کردم و سینم از دهن پسرش بیرون کشیده شده بود و صدای گریه نوزاد بلند شده بود و من لباسمو سریع پایین کشیدم اما اون نگاهش به دور دهن پسر که شیری بود کشیده شد و متعجب نگاهم کرد:
- تو‌ یه زنی؟!


ترسیده چسبیدم به پنجره که اخماش بیشتر توهم رفت:
- پس مثل ماست واس چی واستادی لباستو بده بالا به بچم شیر بده خودشو کشت


ازین مرد می‌ترسیدم با ترس لب زدم:
- شما برید من من...

غرید: - یالا... شیرش بده


به اجبار  لباس گلدارمو دادم بالا عرق سرد و روی کمرم حس کردم و بچه که سینمو به دهن گرفت روم نمیشد به چشمای مرد روبه روم خیره شم که ادامه داد:
- کن فکر می‌کردم دختری! بچت شیر خوار کجاست؟

لکنت گرفتم: - سر زا گفتن مرده و بر بردنش

روی تخت نشست: - شوهر نداشتی پس بهت نمیاد بد کاره باشی


سرم دیگه بیشتر از این خم نمی‌شد:
- نیستم آقا نیستم، کسیو ندارم پسر عموم بد تا کرد باهام همین بچمونو فروخت منم فروخت


نیم نگاهی به نگاه خیرش کردمو سریع سر انداختم پایین اما نوزادش تو بغل من حالا خواب خواب بود سینمو ول کرد و من سریع لباسمو دادم پایین که از جاش پاشد.


بچش رو از آغوشم بیرون کشیدو تو تختی که کنار تخت بزرگ چوبی خودش بود گذاشت و خواستم برم که غرید:
- واستا بینم... اول منم سیر کن بخوابون بعد برو


وا رفتم و چشمام گرد شد که سمتم اومد، دستمو گرفت کشوندم سمت تخت:
- حالا که دختر نیستی نیازی نیست احتیاط کنی توام نیازی داری درسته؟


بدنم یخ بود می‌تونستم با این آدم و این قدرت مخالفت کنم، کافی بود منو از عمارت پرت کنه بیرون تا توی ده دوباره سرگردون شم...
ترسیده لب زدم: - خواهش میکنم...

- هیششش... فقط می‌خوام منم مثل پسرم تو آغوشت آروم شم نقره... نقره بودی مگه نه؟
حواسمو چند روزی پرت کردی اما دنبال شر نبودم حالا راحت ولی تو یه زنی من یه مرد


روی تخت خوابوندم و لباسمو داد بالا که چشمامو‌ بستمو حالا اون بود که سینه ای که تو دهن پسرش بود و به دهنش گرفت و مک زد و ناخواسته آخی گفتم که دستش سمت شلوارش رفت و سرشو بالا کرد و گفت:
- تو منو سیر منو با این تورو....

و با پایان حرفش‌‌‌‌..... ادامش👇🏻😈

لینک چنل
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0

https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0

https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0

https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0


شامپو بدن رو روی لیف خالی می‌کنم و قِر میدم.

-کاری که ممد می‌کنه..
وای وای وای..
همه رو پریشون می‌کنه..
مانی رو هراسون می‌کنه.

و دوباره روی تنم لیف می‌کشم و صدام هم همچنان با حجمِ بالایی روی سرم قرار داره.

-من دلم ممد‌ رو می‌خواد..
من دلم ممد‌ رو می‌خواد
ممد من رو نمی‌خوااااد
ممد من رو نمی‌خواااااد..
مرد خوبه خوشتیپ باشه
مرد خوبه خوشتیپ باشه
پولدار و بداخلاق
پولدار و بداخلاق.

تنم رو می‌شورم.
حوله م رو از چوب لباسی برمی‌دارم و از حموم میام بیرون.

-من دلم ممد‌ و می‌خواد
من دلم ممد‌ و می‌خواد
ممد من رو نمی‌خوااااااد
ممد من رو نمی‌خواااااد

حوله رو دورِ تنم می‌پیچم و در حالی که با قرِ باسن می‌خونم«ممد من رو نمی‌خواااد»... برمی‌گردم و با دیدن مردی که با بالا تنه لخت روی تخت دراز کشیده و دست‌هاش رو پشت گردنش قلاب کرده و به من چشم دوخته، حوله از بین انگشت‌هام شل میشه.

https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk

هر دو با سر و وضع نامناسبی روبروی هم هستیم.

من از شوک و هیجان نمیتونم هیچ عکس العملی نشون بدم.. ولی اون چِش شده؟

-ک..ک...کی اومدی؟

با ضرب و زور این جمله رو می‌گم که خیلی آروم و بدون طعنه جوابم و میده:

-دقیقاً از اون قسمتی که همه رو پریشون میکنه.. مانی رو هراسون می‌کنه!

از خجالت و شرم، احساس گرما و داغی می‌کنم.

- من... من داشتم... چیز میکردم... یعنی...

میاد وسطِ لکنت زبونِ پر از خجالتم.

-سرما می‌خوری برو لباست رو بپوش.

آب از موهام راه گرفته و روی قفسه سینه لختم بازی راه انداخته‌. موهای خیس و پریشونم اطرافم ریختن. حوله‌م هم اونقدر کوتاه هست که قوربونش برم به زور رون‌هام رو پوشونده‌‌.
نگاه نافذش هم مزیت به علت شده که بیشتر گُر بگیرم.

-چرا نمیری لباست رو بپوشی؟

" واا... چه گیری داده به لباس پوشیدنِ من حالا!"

-میشه... میشه... تو بری ناهارت و بخوری...

فقط نگاهم میکنه.. اونم پر از سوال.

گردنم کمی رو شونه َم کج میشه و زمزمه میکنم:

- تا منم بتونم #خم_شم و از تو کشو لباسام رو بردارم دیگه.

ابروهاش کمی از چشم های جذابش فاصله میگیره.. گوشه ی لبش میره بالا.

-یعنی میگی خم شدن جلوی من برات سخته؟ اونم کسی که دلت خیلی می خوادتش...

شوکه می‌پرسم:

-یعنی دوست داری وقتی خم میشم نگام کنی؟

نمی‌دونم چطور تونستم این جمله کمی خاک بر سری رو بگم، اما اون در کمالِ خونسردی از تخت پاهاش رو پایین می‌ندازه و میگه:

-به اندازه کافی دیدم.. برای امروز کافیه.

بلند میشه و از اتاق خارج میشه.

هاج و واج رفتنش رو نگاه می‌کنم.

" منظورش چی بود؟ به اندازه کافی یعنی که چی!"

یه لحظه برمی‌گردم سمتِ حموم و یادم میفته که طبق یکی از اون عادت های عجیب و غریبم وقتایی که تو خونه تنها هستم، در حموم رو نبسته بودم.

بی اختیار هینِ بلندی از گلوم خارج میشه.

با قدم های بلند میرم سمت تخت.
می‌شینم همونجایی که محمدرضا دراز کشیده بود. میخوام درست و حسابی چشم اندازی که از حموم داشت رو تخمین بزنم.

وا میرم.

چه ویوی کاملی!

یکم بیشتر فکر میکنم.
گفته بود از اون قسمتی اومده بود که...

"همه رو پریشون میکنه، مانی رو هراسون می‌کنه؟

قلبم دچارِ شوک میشه و مغزم نتیجه گیری میکنه.

" یعنی با طیبِ خاطر نشسته بود و دار و ندارم رو تماشا کرده بود؟
اونم همراه با حرکاتِ موزون!

سرخ میشم و یکی قایم میزنم تو صورتم.

" واای که خاکِ عالم."

به چه حقی تماشام کرده بود؟ اونم وقتی که میگه هیچ حسی بهم نداره؟...

https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk

https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk


صدای زنگ خونه به گوشم خورد و طبق معمول که فکر کردم مامانمه، درو باز کردم و بدون این که منتظر شم رفتم دوباره تو‌ تختم بخوابم!


همه چیز عادی بود تا این که مثل همیشه مامانم چراغارو روشن نکرد، منم صدا نکرد که پاشو چقدر می‌خوابی.
دو به شک پتو رو زدم کنار و از جام بلند شدم و چراغارو روشن کردم اما هیچ کس تو‌ خونه نبود ترس داشت تو بدنم می‌پیچید که صدای مردونه ای از پشت سر باعث شد زهرم بترکه و جیغ فرا بنفشی بزنم:
- داد و قال کنی مردی!



برگشته بودم و خیره بودم به مرد قد بلندی چشم ابرو مشکی که لباسش با خون یکی بود و ناخواسته پاهام شل شد و روی زمین افتادم چون تو دستش اسلحه داشت!
- تو... تو کی دیگه



نفس نفس می‌زد و به پنجره خونه خیره شد و گفت: - پاشو برو دم پنجره ببین ماشین مشکی شاسی بلنده هنوز هست... یالا


کاری که بود کردم و لب زدم: - کسی نیست.


خیره بهم گفت: - فقط تویی اینجا؟


سری به تأیید تکون دادم که بی حال روی مبل نشست و نفس نفس می‌زد و ناخواسته جلو رفتم به زخمش خیره شدم، جای چاقو بود!
خواستم بهش دست بزنم که مچ دستمو محکم گرفت. تو چشمای درشتش خیره شدم و لب زدم: - خونریزیت زیاده باید بری بیمارستان.


متعجب نگاهم کرد: - دکتری؟

- پرستارم

تفنگ و گرفت روی سرم و به زخمش اشاره کرد:
- پس خودت حل و فسخش کن وگرنه من نفسای آخرمو بکشم توام می‌کشی... فهمیدی؟



ترسیده نگاهش کردم و سر تفنگ و با دست پایین آوردم و همون لحظه نگاهم به ساعت مارکدار خدا تومنیش خورد و لب زدم:
- من نمیتونم این باید بره بیمارستان من...


تفنگ و باز رو سرم گذاشت و حرصی گفت:
- یه کاریش بکن که من فقط به فردا برسم


- باشه الکل توی کابینت، سوزن و نخ بخیه هم... باید برم اونارو بیارم.


با شک نگاهم کرد و می‌دونستم نا نداره بلند شه و آروم لب زد:
- ببین من کم آدمی نیستم، من زنده نمونم جنازم تو خونه ی شما پیدا شه یه ایل آدم دنبالت میفتن که توام بمیری.
یا حتی اگه لو برم یه غلط اضافه کنی بازم یه خاندان دنبالتن که جبران کنن برات.



بدون ذره ای شوخی حرف می‌زد. سرفه کرد و به سختی ادامه داد:- حالا فکر کن، من از این جا زنده بیرون برم چی میشه، لطفت و هیچ وقت فراموش نمیکنم چون یه جون و زندگی بهت بدهکار میشم. منم از بدهی بدم میاد خانوم پرستار... میگیری که چی میگم؟


تند سری به تایید تکون دادم ناخواسته دوست داشتم کمکش کنم، حسم می‌گفت آدم بدی نیست و من هیچ وقت حسم بهم دروغ نگفته بود و این شروع داستان زندگی عاشقانه و شاید مهیج من بود...


https://t.me/+ZFI0tu5U01w2Zjg0
https://t.me/+ZFI0tu5U01w2Zjg0

(دو ماه بعد)

صدای زنگ خونه باعث شد سمت در برم و این بار از چشمی نگاه کردم هیچ کس نبود فقط سبد گل بزرگی جلوی خونه بود!
درو متعجب باز کردم خیره به سبد بزرگ گل رز شدم و با دیدن پاکت نامه ای برداشتمش که روش نوشته بود:

( وقت این رسیده که بدهیمو صاف کنم خانوم پرستار... شنبه شب جلو بیمارستان بعد شیفت کاریت منتظرتم!
ماشینم یه فراری مشکی!
یه مانتو آبی داری، اونو بپوش!)


با چشمای گرد شده چند بار پلک زدم. آدرس بیمارستان و شیفت کاری منو از کجا می‌دونست...
https://t.me/+ZFI0tu5U01w2Zjg0
https://t.me/+ZFI0tu5U01w2Zjg0
https://t.me/+ZFI0tu5U01w2Zjg0


#part_462

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


دلم برای برادر مچاله شد... درد من از یک طرف و انگاری درد زندگیش از طرف دیگه داشتن با هم از پا درش میاوردن.
کاش می‌تونستم براش کاری کنم تا آروم بگیره... مادرم انگار واقعا آگاه بود که توی خواب خواسته بود تنهاش نذارم.
دستگیره رو پایین کشیدم نگاهم رو توی اتاق چرخوندم یه تخت خواب دو نفره و یه اتاق به هم ریخته کمی جلو رفتم اما با دیدن چیزی که روبه‌روم بود بلند و هیستریک جیغ کشیدم.
جوری که حسام سراسیمه به طرفم اومد و رد نگاهم رو گرفت و نگاه اونم خیره موند رو جسم رنگ پرید و مچاله شده‌ی روی زمین زمینی که پر از خون بود و رد این خون از سر دخترک نشات می‌گرفت.
حسام سربع من رو کنار زد و هول کنار جسم گوله شده زانو زد.
دستش رو دو طرف بدن دخترک گذاشت و تند تند و پشت سر هم صداش کرد:
_ جانا... جانا.

نفسم بریده بود.
من بارها و بارها خون دیده بودم اونم خونی که از بدن خودم خارج می‌شد اما هیچوقت برام عادی نمی‌شد.
سعی کردم به خودم مسلط بشم.
الان وقت دیوونه بازی نبود.
جلو رفتم و کنار تن دخترک زانو زدم.
حسام هول و تند تند تکونش میداد و با گریه صداش می‌زد:
_ جانا... جان پناهم... جانا جان.

دستم رو جلو بردم.
رنگش مثل گچ بود اما تنش گرم بود و نبض دستش می‌زد.
انگار سرش خورده بود و به لبه‌ی عسلی و این خونریزی و بی‌هوشی تازه بود.
با امیدواری به حسام نگاه کردم.
_باید زنگ بزنیم اورژانس.

انگار توی حال خودش نبود که فقط دخترک رو بغل گرفته بود و با زمزمه‌ی اسمش تک‌به‌تک اجزای صورتش رو می‌بوسید.
دلم براش ریخت... برادرم عاشق بود و با همه‌ی کینه‌ی نامعلومی که از معشوقش داشت حاضر بود به جاش بمیره.
باید خودم زنگ می‌زدم.
موبایل رو در اوردم و شماره اورژانس رو گرفتم و توی دلم دعا کردم بلایی سر دخترک نیاد چون می‌دونستم قطعا این‌بار با یه داغ دیگه، دیگه هیچوقت کمر برادرم راست نمی‌شه.


برای خرید فایل کامل رمان بدون سانسور "شبی در پروجا" مبلغ 35 هزار تومان را به شماره کارت
5047061068289673
نسرین زارع زاده/بانک شهر

واریز کنه و فیش واریز رو به ایدی
@samne77
ارسال کنه تا فایل براش ارسال بشه🧡


#part_461

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


دست دراز کردمو دستش رو بی‌حرف گرفتم.
لبخند کلافه‌ای زد و به اون سمت اشاره کرد.
_ تو برو توی اتاق توی کمد لباس هست لباساتو عوض کن یه آب به دست و صورتت بزن تا من اینجا رو جمع و جور کنم.

_ می‌خوای کمک...

بین حرفم پرید.
_ نه اینجا پر از شیشه خورده‌اس تو برو من جمع می‌کنم.

حس کردم لازم داره که تنها باشه.
آروم سرتکون دادم و به سمت دری که اشاره کرده بود رفتم.
اما قبل از باز کردن در نگاهم خورد به عکس خودم روی دیوار کنار در.
عکسی از من در آغوش حسام.
نگاهم پر از شیطنت و سرخوشی بود و حسام پدرانه در آغوشم گرفته بود.
اون روز رو خوب به خاطر داشتم... اون روزی که این عکس رو گرفتیم درست یک هفته قبل از رفتنم بود.
یادمه حسام به مناسبت تولدم برام یه دستبند ظریف خریده بود و جالب اینجا بود منه احمق سه روز بعدش دستبند رو فروخته بودم تا پول هر چند کم توی دست و بالم باشه تا اگر برای فرار لازمم شد داشته باشم.
چقدر احمق بودم... کاش می‌تونستم برگردم به اون روز و محکم بزنم تو گوش حنا با کله‌ی پربادش و بگم خر زبون نفهم این راهی که تو می‌روی به ترکستان است... حتی اگر می‌خوای مهاجرت کنی درست حسابی برو دنبال رویاهات نه به حرف یه پسرک هیچی‌ندار که اندازه‌ی گاو هم نمی‌فهمه و تو اونو به برادر و مادرت ترجیح دادی.


برای خرید فایل کامل رمان بدون سانسور "شبی در پروجا" مبلغ 35 هزار تومان را به شماره کارت
5047061068289673
نسرین زارع زاده/بانک شهر

واریز کنه و فیش واریز رو به ایدی
@samne77
ارسال کنه تا فایل براش ارسال بشه🧡


خارجی که باید بره داخل چنل dan repost
قبل از این که دایی به من برسد از روی مبل بلند شدم و کمی عقب رفتم و به دایی که همچنان به سمتم می آمد خیره شدم.
با هر قدمی که دایی به سمتم من برمی داشت من یک قدم عقب رفتم تا پشتم به دیوار رسید. دیگر راه گریزی نداشتم.

نالیدم:
- دایی...........
- دایی و زهرمار .

صدای فریادش چنان بلند بود که آذین را به گریه انداخت. چشم بستم. حالا که کار به اینجا رسید بود، باید تمامش می کردم. به خاطر خودم، به خاطر آذین و به خاطر آرش. باید همین امروز همه چیز را تمام می کردم.
- دایی من تصمیم و گرفتم دیگه نمی خوام با آرش زندگی کنم. شما هم نمی تونید منصرفم کنید.

یک طرف صورتم سوخت و گردنم با صدای بدی به سمت عقب چرخید. همه از جایشان بلند شدند. حاج احمد جلو آمد و دست روی بازوی دایی گذاشت.
- آقا رضا این چه کاریه؟ با کتک زدن که چیزی درست نمی شه. باید ببینیم مشکل سحر خانم چیه که رفته این کار رو کرده...........
- مشکلش چیه؟ هیچ مشکلی نداره حاجی، فقط می خواد ما رو بی آبرو کنه. می دونی چرا؟ چون مثل مادرش خرابه. چون خون اون هرزه تو رگه هاشه.


آتش گرفتم. چرا همیشه من را با مادرم مقایسه می کردند. چرا مطمئن بودند که من جا پای مادرم می گذارم. چون خون آن زن در رگ های من بود. خون چه کسی در رگ های مادرم بود. عزیز؟ آقا جان؟ مگر همان خون در رگ های دایی و خاله ها نبود. پس چرا آنها مثل مادرم نشدند؟ چرا من باید حتماً مثل مادرم می شدم.

صاف ایستادم و برای اولین بار حرف دلم را به زبان آوردم.
- خون تو رگ های مادر من همون خونی که تو رگ های شماست. پس هر چی مادرم هست شما هم هستید.

دایی به سمتم یورش برد. زن دایی توی صورتش زد. حاج احمد دایی را گرفت و به عقب کشید. صدای گریه آذین بلندتر شد. آرش از جایش تکان نخورد.

- حروم زاده.
با بهت به خاله زهرا که با تنفر نگاهم می کرد، خیره شدم. چرا من را حرامزاده خوانده بود؟

https://t.me/+gld2nS4gq7lmOTRk


https://t.me/+gld2nS4gq7lmOTRk

وقتی حرف طلاق از همسرم که پسرخاله ام بود زدم مرا حرام زاده خواندند!
آن هم به جرم مادرم! به جرم پدری که هیچکس او را ندیده بود!
من اما فقط یک عاشق بودم!
عاشقی که می خواستم با طلاق قلب همسرم را برای خودم کنم اما او‌....


#part_460

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


کفشم رو روی پادری نو و قرمز رنگ در آوردم و وارد شدم.
چراغ کمی روشن بود اما خونه تاریکِ تاریک نبود.
زیرلب بسم‌الله حسام رو شنیدمو نگاهم رو به دور و بر دوختم.
خونه با وسایل تقریبا نو چیدمان شده بود اما چه چیدمانی... هیچی سر جای خودش نبود!
چندتا صندلی تکی پخش زمین بودن... چندتا ظرفِ شکسته... وسط هال و پرده‌های اونور خونه کنده شده بودند... روی میز پر از دستمال کاغذی مچاله و عکس بود.
ناخودآگاه و شوکه جلو رفتم و خیره شدم به عکس‌ها... عکس از دخترکی با چشم‌های سبز و خمار و زیادی خوشگل و خندون بود در کنار حسام.
و جالب اینجا بود که توی عکس‌ها دخترک همش خیره به حسام بود و جوری نگاهش می‌کرد که انگار داره به نهایت آرزوش نگاه می‌کنه!
این زن واقعا یه درجه‌ی دیگه از خوشگلی بود و منی که سال‌ها کنار دخترهای خوشگل همخونه بودم واقعا زیبایی این زن رو چشمگیرتر می‌دونستم.
به سمت حسام برگشتم.
شوکه داشت به وضعیت خونه نگاه می‌کرد و حرفی نمی‌زد تا بالاخره چشمش به عکس‌ها خورد.
محکم پلک زد و پچ‌پچ‌وارانه گفت:
_ دیوونه... دیوونه...فقط بلده خراب کنه اصلا ساختن توی کارش نیست دخترکِ احمق.

معلوم بود که مخاطبش همون دخترک چشم سبز بوده... صداش دلتنگ اما پرکینه بود.
چی شده بود بینشون که دخترک خونه رو شبیه دیوونه خونه کرده بود؟!
نفس بلندی کشیدم و جلو رفتم.


برای خرید فایل کامل رمان بدون سانسور "شبی در پروجا" مبلغ 35 هزار تومان را به شماره کارت
5047061068289673
نسرین زارع زاده/بانک شهر

واریز کنه و فیش واریز رو به ایدی
@samne77
ارسال کنه تا فایل براش ارسال بشه🧡


بنرای امروز dan repost
گیلاس شرابش را بالا میبرد ، پا روی پایش می اندازد ، رو به فرح می گوید ..!

-میخوامش آبجی ..تو هم کمک میکنی که جواب مثبت بگیرم..!

-یعنی چی فرتاش!؟ خاطر خواه دختر مروارید شدی؟!
یادت رفت با زندگی من چیکار کردن !؟

خم می شود و با خونسردی گیلاس را روی میز میگذارد ،دستانش را چفت هم میکند:

یادم نرفته ، من خاطر خواه دختر اون ابلیس نمیشم آبجی، برنامه های دیگه ای داشتم واسه بی آبرو کردن اون زن ، دلم می‌خواد کاری کنم که مرتضی از زندگیش پرتش کنه بیرون ،اون موقع که اومد و هووت شد من بچه بودم اما الان بزرگ شدم میتونم مراقبت باشم ،من انتقام تو و فرزاد جوون مرگت و میگیرم ازشون !

-حواست هست ماهنوش دختر مرتضی است ؟میدونی که براش عزیزه ..!
-حواسم هست ..زنم میشه ..میشم داماد شوهرت ..اون وقت هر کاری بخوام با زنم میکنم اونم نمیتونه اعتراض کنه..!

-اگه عاشقش بشی چی،؟!خوشگله..!تازه بعید بدونم قبول کنه اون خاطر منصور و می‌خواد.!

حرصش می‌گیرد ،دوست ندارد آن گربه ی وحشی خاطرخواه کسی باشد!

-میکنه از اون عشق مسخره ..اونوقت میشه زن من ..بعد هم جهنم و تجربه میکنه ..وقتی پا بزاره تو خونم خودش و مادرش به جهنم سلام می‌کنند..!

لبخندی روی لب فرح مینشیند بلاخره وقت انتقام است..!

-اما رویا چی!؟اگه بفهمه ؟رابطتون چی!؟

-رویا عاشق منه و منم عاشقش ..همه چی رو میدونه ..قرار نیست کسی جاش و بگیره ..!

فرح آرام خم می شود و رو به او میگوید..

-حواست باشه توی بازیت نسُری..عاشقش نشی..!من نمیخوام اون بشه خانم این عمارت بچه هاش بشن وارث عالم ها نمیخوام دختر مروارید خوشبخت شه اونم باید داغ ببینه مثل من..!

فرتاش قهقهه میزند ..

-زمان آوارگی و بدبختی اون زن و دخترش رسیده ..!


*******

فرتاش عالم بعد از سالها برگشته تا انتقام خواهر و خواهر زاده اش را از مادر و دختری که زندگی خواهرش را سیاه کردن بگیره ..!
انتقام از مروارید هووی خواهرش..با گرفتن و زجر دادن دخترش او همان زندگی را به ماهنوش می‌دهد..
ازدواج و بعد هوو آوردن برای دختر یکی یکدانه ی مروارید ..
ماه نوش معروف به گربه ی وحش ی ،دختری زیبا که خود دلداده ی پسر عمه اش است اما چطور وارد بازی فرتاش عالم می شود !؟


https://t.me/+mAXaPZHleggyZTk0


بنرای امروز dan repost
به شهر رنگارنگ رمان خوش اومدید😍
رمان دلخواهت رو‌از لیست زیر پیدا کن و از خوندنش لذت ببر❤️


بوسه ای بر چشمانت
https://t.me/+mAXaPZHleggyZTk0
❤️
جامانده
https://t.me/+ruLWbIlU2C1hN2M8
🎀
بی گناه
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🕊
روایت های عاشقانه
https://t.me/+wOEbmzMd5INiYjRk
🧊
کافه دارچین
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
☕️
قاب سوخته
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
🔮
منشورعشق
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎼
فودوشین
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🎾
کلبه رمان های عاشقانه
https://t.me/+4R6qpgXBinUxOTg0
📚
سونای
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🍷
آشوب
https://t.me/+JA_ztMH7bANkMWRk
💝
وصله ناجور دل
https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk
☕️
سایه ی سرخ
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🌰
پناهگاه طوفان
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🍕
لوتی اماجذاب
https://t.me/joinchat/VT1nRkXbjMJlNTRk
🎷
منتهی به خیابان عشق
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎲
سنجاقک آبی
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
🧩
یک روز به شیدایی
https://t.me/+zifHrlN32FIyYTVk
💔
چشمآهو
https://t.me/+Z404tqEHtY05MmI0
🪶
آناشه
https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk
🎭
رمانسرای تخیلی
https://t.me/+8TuPpVuW5cE3NDE0
🍋
روزهای سفید
https://t.me/joinchat/PA6bpIR_NkQ1MjI0
🦋
شب های پاریس ماه نداشت
https://t.me/+znZrAk1TDUZhNzk0
🌜
ماهرو
https://t.me/+wBeUk_vb119hNjc0
🍒
شاهزاده یخ زده
https://t.me/+KtcFzv-ZFeAxODQ0
🧀
ازطهران‌تاتهران
https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0
🍍
بیا عشق را معنا کنیم
https://t.me/+OCmbm9KmMnBkMTFk
🐠
ماه عمارت
https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg
🍀
هایش
https://t.me/joinchat/RaaqCdplvPFp_Ipz
🥬
لیرا
https://t.me/+FYXL5jrHy-hmZjE0
🦊
ویرانه های سکوت
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX
🥝
سبوی شکسته
https://t.me/+9YhXOZ1bfwg0NzI8
👀
طعمه‌ هوس
https://t.me/+zON_gzksXTRhNDY8

سرنوشت ما
https://t.me/+LUgE9CRE6MhkNDlk
🥃
مضطر
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f
☃️
فراموشی دریا
https://t.me/+jHupb8WZil8yMzhk
🌊
لمس تنهایی ماه
https://t.me/+SF0c0RYHKVqt-OUs
🌙
مودت نوشکفته
https://t.me/+Vyde_aMYHJA0NWI0
🎄
سی سالگی
https://t.me/+GkymMdrhpaAxNTE0
🎯
خواب
https://t.me/+hG88MA7KVnY2ZWM0
💀
برزخ عشق
https://t.me/+q3RDwHazQq02YmJk
❤️
آرامش یک طوفان
https://t.me/+FrTtEfbimrY4NjRk
🐝
اسپار
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🪐
تروسکه
https://t.me/+BClzorDpHQI4YTc0
💝
این شهر مرا باتو نمی خواست
https://t.me/+WV-Si4Z1sEQyYzVk
💔
رمانسرای ایرانی
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0

رمان های آنلاین
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
🧶
جال
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
👓
طلا
https://t.me/+kC7FObK-LxphMWY0
💄
منفصل
https://t.me/+jBtyLurwbX9mODM0
🌈
به تودچارگشته ام
https://t.me/+d0Klnq7MLTgxNDZk
🌻
باران عشق وغرور
https://t.me/+tzq53_IQjbZjNjRk
☔️
به جهنم خواهم رفت
https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk
🐾
وکیل تسخیری
https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8
🌸
دلیبال
https://t.me/+Z44uQuiyJCIxODFk
🐚
فگار
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
👽
کوارا
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🪵
دیافراگم
https://t.me/+B2CA8Os4wWwwN2Y0
🌹
عروسک آرزو
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
💝
شبی در پروجا
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
🌵
گلاویژ
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🍂
دل بی‌جان
https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0
🐝
راز مبهم
https://t.me/+-47jRFH3qFJmYTVk
⭕️


#part_459

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


نگاهم رو چرخوندم و بعد رو به حسام که به تخت چوبی روی حیاط خیره بود و انگار داشت توی یه دنیای دیگه سیر می‌کرد گفتم:
_ خونه‌ی قشنگی داری.

حواس پرت نگاهم کرد و لبخند سرسری‌ای زد.
_ خونه‌ی توام هست دردونه.

چقدر دلم برای خونه داشتن کنار حسام تنگ شده بود.
کاش مادرمم بود...
با اطمینان سر تکون دادم.
_ خونه‌ی منم هست... شبیه همون خونه‌ی قدیمی و اجاره‌ایمون که سه‌تایی با هم توش بودیم اما زندگی درش جریان داشت.

غمگین سرتکون داد.
_آره شبیه همونه.

اومد کنارم و دست روی کمرم گذاشت.
بریم داخل که بازم می‌خوام فقط بشینم نگاهت کنم.

_ منم.

منم می‌خواستم بشینم نگاهش کنم پس سر تکون دادمو جلو رفتم.


#part_458

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


***

حدود یک ساعت بعد از وقتی که من از خواب بیدار شده بودم و دیده بودم که همه‌چیز واقعیه و هنوز هم حسام کنارمه و پایین کاناپه نشسته و بهم خیره شده و از اون انبار بیرون زدیم و راه افتادیم و با هم توی ماشین شعر خوندیمو اشک ریختیم جلوی یه خونه‌ی حیاط‌دار توی محله‌ی قدیمی‌نشین نگه‌داشت.
لبخندی به روم زد و گفت:
_ رسیدیم.

نفس عمیقی کشیدم و با لبخند و هیجان از ماشین پیاده شدم.
حسام پشت سر من پیاده شد و با قفل کردنه ماشین مدل بالای و گرون قیمت امیرعلی که هبچ سنخیتی با این محله نداشت هم‌قدم باهام به سمت خونه حرکت کرد.
نگاه خیره‌اش رو به در دوخت... انگار یه چیزی داشت اذیتش می‌کرد... یه چیزی که طبق حدس من می‌تونست مربوط به همسرش باشه.
کمی مکث کرد و با یه آه عمیق و غمگین داخل جیبش رو گشت و بعد با کلید در رو باز کرد.
از جلوی در کنار کشید و با لبخند مهربونانه اما غمگینش رو به من پچ زد:
_ بفرمایید دردونه.

جلو رفتم و وارد حیاط شدم.
حیاط نقلی اما قشنگی که شبیه حیاط خونه‌ی خودمو الیاس بود.
از داخل هیچ صدایی نمیومد و سوت و کور بودنه خونه خبر از نبودنه هیچکس می‌داد.
پس یعنی همسرش از این خونه رفته بود... چرا؟! چی شده بود بین برادر غمگین من و دختری که اون روز پای تلفن انگار داشت برای دیدنه حسام به امیرعلی التماس می‌کرد؟!
چرخی زدمو سعی کردم زیاد کنجکاو به حضور کسی به نظر نرسم.


برای خرید فایل کامل رمان بدون سانسور "شبی در پروجا" مبلغ 35 هزار تومان را به شماره کارت
5047061068289673
نسرین زارع زاده/بانک شهر

واریز کنه و فیش واریز رو به ایدی
@samne77
ارسال کنه تا فایل براش ارسال بشه🧡


#part_457

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


_همون که برای مامان می‌خوندی... چی بود؟ سیمین بری...

دلم لرزید و چقدر صدای هر دومون بغض داشت وقتی با هم شروع کردیم به خوندن خوندنی که فقط قرار بود با من باشه اما هر دومون خوندیم... خوندیم و حس کردیم مادرمون کنارمون نشسته و داره نگاهمون می‌کنه!

"سیمین بری گل پیکری آری
از ماه و گل زیبا تری آری
همچون پـری افسونگری آری
دیوانه ی رویت منم چه خواهی دگر از من
سرگشته ی کـویـت منم نداری خبر از من

هر شب که مه در آسمان
گردد عیان دامن کشان
گویم به او راز نهان
که با من چه ها کردی
به جانم چه ها کردی

هر شب که مه در آسمان
گردد عیان دامن کشان
گویم به او راز نهان
که با من چه ها کردی
به جانم چه ها کردی

هم جانو هم جانانه ای اما
در دلبری افسانه ای اما
اما زمن بیگانه ای اما
دیوانه ام خواهی چرا تو ای آفـت دلها
آزورده ام خواهی چرا تو ای آفـت جانها

سیمین بری گل پیکری آری
از ماه و گل زیبا تری آری
همچون پـری افسونگری آری
دیوانهء رویت منم چه خواهی دگر از من
سرگشتهء کـویـت منم نداری خبر از من

هر شب که مه در آسمان
گردد عیان دامن کشان
گویم به او راز نهان
که با من چه ها کردی
به جانم چه ها کردی

هر شب که مه در آسمان
گردد عیان دامن کشان
گویم به او راز نهان
که با من چه ها کردی
به جانم چه ها کردی

هم جانو هم جانانه ای اما
در دلبری افسانه ای اما
اما زمن بیگانه ای اما
دیوانه ام خواهی چرا تو ای آفـت دلها
آزورده ام خواهی چرا تو ای آفـت جانها"


با پایان شعر حسام وسط را نگه‌داشت.
جلو اومد و بی‌هوا من رو به آغوش کشید.
هر دو همزمان با هم گریه کردیم... گریه‌ای که برای یتیم شدنمون بود.
برای نبودِ مادری که هیچی نبودنش جبران نمی‌کرد... مادری که بهم گفته بود کنار برادرم باشمو من قسم خوردم تا ته دنیا کنارش بمونم و جبران کنم هر چی نبودنه!

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.