#part_547
#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع
***
_به مبارکی و میمنت پیوند آسمانی عقد ازدواج دائم و همیشگی... دوشیزه محترمه مکرمه سرکار خانم برای بار سوم عرض میکنم
آیا بنده وکیلم شما را به عقد زوجیت دائم و همیشگی آقای سید الیاس طباطبایی به صِداق و مهریهٔ: یک جلد کلام الله مجید، یک جام آینه، یک جفت شمعدان، یک شاخه نبات
و مهریه معین ضمن العقد و بقیه به تعداد چهارده سکهٔ طلای تمام بهار آزادی به نیت چهارده معصوم که تماماً به ذِمهٔ زوج مُکَرّم دِین ثابت است و عِندَالمُطالِبِه به سرکار عالی تسلیم خواهند داشت و شروطی که مورد توافق طرفین بوده در آورم. آیا بنده وکیلم؟
لبخند پر از ذوقی زدم و نگاهم رو از آیهی روبهروم گرفتم.
آیهای که برای من به معنای واقعی ثابت شده بود: «فانّ مع العسر یسرا»
نگاهم توی اتاق چرخوندم.
همه منتظر و لبخند به لب نگاهم میکردند.
آنام و آتا خاله و امیرعلی و نبات جانا و حسام و حوا و حاجبابا و سرورخانوم... ابراهیم و سولماز و امیررضا کوچولو.
همه و همه بودند.
نگاهم رو از چهرههاشون گذروندم و به الیاس رسوندم.
جای بابام و مامانم خالی بود اما این مرد برام جاشون رو پر که نه کمرنگ میکرد.
لبخندی به چهرهی منتظر و لبخند پررنگش دوختم و گفتم:
_ با اجازهی برادرم و بزرگترهای جمع... به امضای قلبم و تایید عقلم هزاران بار بله.
صدای کل بلندی و دست زدن همزمان توی اتاق پیچید و لبخندم رو به آخرین حد خودش رسوند.
اینبار عاقد از الیاس پرسید و اون بیقرار سریع و محکم بله رو گفت و بعد بیتوجه به جمع دولا شد و پیشونیم رو بوسید.
دلم برای صدهزارمین بار براش لرزید.
چرا تکراری نمیشد؟
چه حسی بود این عشق که اگر هزاران هزاران بار هم معشوق میبوسیدت باز هم حسش رو به دنیا نمیدادی؟
حوا دوباره کل کشید و با همراهی نبات و جانا جیغ هیجانزدهای کشیدن.
خندهام گرفت و بلند خندیدم.
از جا بلند شدیم.
برام مهم نبود که با خندههام نشون بدم دارم از خوشی میمیرم چون واقعا داشتم از خوشی میمردم.
#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع
***
_به مبارکی و میمنت پیوند آسمانی عقد ازدواج دائم و همیشگی... دوشیزه محترمه مکرمه سرکار خانم برای بار سوم عرض میکنم
آیا بنده وکیلم شما را به عقد زوجیت دائم و همیشگی آقای سید الیاس طباطبایی به صِداق و مهریهٔ: یک جلد کلام الله مجید، یک جام آینه، یک جفت شمعدان، یک شاخه نبات
و مهریه معین ضمن العقد و بقیه به تعداد چهارده سکهٔ طلای تمام بهار آزادی به نیت چهارده معصوم که تماماً به ذِمهٔ زوج مُکَرّم دِین ثابت است و عِندَالمُطالِبِه به سرکار عالی تسلیم خواهند داشت و شروطی که مورد توافق طرفین بوده در آورم. آیا بنده وکیلم؟
لبخند پر از ذوقی زدم و نگاهم رو از آیهی روبهروم گرفتم.
آیهای که برای من به معنای واقعی ثابت شده بود: «فانّ مع العسر یسرا»
نگاهم توی اتاق چرخوندم.
همه منتظر و لبخند به لب نگاهم میکردند.
آنام و آتا خاله و امیرعلی و نبات جانا و حسام و حوا و حاجبابا و سرورخانوم... ابراهیم و سولماز و امیررضا کوچولو.
همه و همه بودند.
نگاهم رو از چهرههاشون گذروندم و به الیاس رسوندم.
جای بابام و مامانم خالی بود اما این مرد برام جاشون رو پر که نه کمرنگ میکرد.
لبخندی به چهرهی منتظر و لبخند پررنگش دوختم و گفتم:
_ با اجازهی برادرم و بزرگترهای جمع... به امضای قلبم و تایید عقلم هزاران بار بله.
صدای کل بلندی و دست زدن همزمان توی اتاق پیچید و لبخندم رو به آخرین حد خودش رسوند.
اینبار عاقد از الیاس پرسید و اون بیقرار سریع و محکم بله رو گفت و بعد بیتوجه به جمع دولا شد و پیشونیم رو بوسید.
دلم برای صدهزارمین بار براش لرزید.
چرا تکراری نمیشد؟
چه حسی بود این عشق که اگر هزاران هزاران بار هم معشوق میبوسیدت باز هم حسش رو به دنیا نمیدادی؟
حوا دوباره کل کشید و با همراهی نبات و جانا جیغ هیجانزدهای کشیدن.
خندهام گرفت و بلند خندیدم.
از جا بلند شدیم.
برام مهم نبود که با خندههام نشون بدم دارم از خوشی میمیرم چون واقعا داشتم از خوشی میمردم.