#part_543
#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع
همهچیز... حتی یک کلمه هم از گذشته جا ننداختم و این مرد تمام طول حرف زدنم ذکر گفت و نگاهم کرد.
گاهی سرخ شدن صورت و برآمدگی رگ گردنش رو دیدم اما باز هم چیزی نگفت و گوشش رو به من سپرد و حالا دقایق پشت هم میگذشت و باز هم چیزی نمیگفت.
غذا یخ کرد... من لرز.
اخمهاش چنان در هم بود که داشتم به غلط کردن میوفتادم.
خدایا جلوی الیاس رو نگیره داشتم؟ کاش انقدر هول هولکی عمل نمیکردم.
ناگهان از جا بلند شد و رو به من گفت:
_ پاشو.
ترسیده نگاهش کردم که با اطمینان به در اشاره کرد.
میخواست بندازتم بیرون؟ نگه نجسم جلو همه آبرومو ببره؟
نزنه زیر قسمش؟
خدایا خودت به فریادم برس.
با قدمهای لرزون پشتش راه افتادم.
از اتاق خارج شد و دستم رو گرفت.
متعجب نگاهش کردم که دوباره همون نگاه با اطمینان رو بهم دوخت و اینبار یه لبخند هم چاشنیش کرد.
به سمت ویترین رفت و منم با خودش کشوند.
و بعد صداش چنان شوکی به من وارد کرد که هیچوقت اون جمله و لحن رو از یاد نمیبرم.
_ حامد بپر چندتا سرویس قشنگ بیار چشم روشنی عروسم که به مغازهامون نور بخشیده.
قلبم پر تپشتر از همیشه کوبید.
الحق که این مرد پدر الیاس بود و من از اون لحظه به بعد اندازهی پدر خودم دوستش داشتم.
بغض توی گلوم بالاخره شکست و من بیتوجه به مشتریا و بیتوجه به شاگرد مغازه و ابراهیم خودم رو جلو کشیدم و این مرد رو بغل کردم.
_ ممنونم... ممنونم که ناامیدم نکردید.
سرم رو بوسید و پچپچش وجودم رو نوازش کرد.
_از این به بعد دخترمی... خوش اومدی به خانوادهی ما باباجان.
و درست همهچیز همینقدر ساده حل شد و من فهمیدم گاهی حرف راست اونم به آدم درست میتونه سریعترین راه برای برداشتن موانع باشه.
اونم مانعی به بزرگی حاج سیفالدین که الیاس نتونسته بود حتی باهاش حرف بزنه و من با گفتن حقیقت جایگاه عروسش رو به دست آوردم.
شاید بعد از مدتها این عاقلانهترین تصمیم زندگی بود.
#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع
همهچیز... حتی یک کلمه هم از گذشته جا ننداختم و این مرد تمام طول حرف زدنم ذکر گفت و نگاهم کرد.
گاهی سرخ شدن صورت و برآمدگی رگ گردنش رو دیدم اما باز هم چیزی نگفت و گوشش رو به من سپرد و حالا دقایق پشت هم میگذشت و باز هم چیزی نمیگفت.
غذا یخ کرد... من لرز.
اخمهاش چنان در هم بود که داشتم به غلط کردن میوفتادم.
خدایا جلوی الیاس رو نگیره داشتم؟ کاش انقدر هول هولکی عمل نمیکردم.
ناگهان از جا بلند شد و رو به من گفت:
_ پاشو.
ترسیده نگاهش کردم که با اطمینان به در اشاره کرد.
میخواست بندازتم بیرون؟ نگه نجسم جلو همه آبرومو ببره؟
نزنه زیر قسمش؟
خدایا خودت به فریادم برس.
با قدمهای لرزون پشتش راه افتادم.
از اتاق خارج شد و دستم رو گرفت.
متعجب نگاهش کردم که دوباره همون نگاه با اطمینان رو بهم دوخت و اینبار یه لبخند هم چاشنیش کرد.
به سمت ویترین رفت و منم با خودش کشوند.
و بعد صداش چنان شوکی به من وارد کرد که هیچوقت اون جمله و لحن رو از یاد نمیبرم.
_ حامد بپر چندتا سرویس قشنگ بیار چشم روشنی عروسم که به مغازهامون نور بخشیده.
قلبم پر تپشتر از همیشه کوبید.
الحق که این مرد پدر الیاس بود و من از اون لحظه به بعد اندازهی پدر خودم دوستش داشتم.
بغض توی گلوم بالاخره شکست و من بیتوجه به مشتریا و بیتوجه به شاگرد مغازه و ابراهیم خودم رو جلو کشیدم و این مرد رو بغل کردم.
_ ممنونم... ممنونم که ناامیدم نکردید.
سرم رو بوسید و پچپچش وجودم رو نوازش کرد.
_از این به بعد دخترمی... خوش اومدی به خانوادهی ما باباجان.
و درست همهچیز همینقدر ساده حل شد و من فهمیدم گاهی حرف راست اونم به آدم درست میتونه سریعترین راه برای برداشتن موانع باشه.
اونم مانعی به بزرگی حاج سیفالدین که الیاس نتونسته بود حتی باهاش حرف بزنه و من با گفتن حقیقت جایگاه عروسش رو به دست آوردم.
شاید بعد از مدتها این عاقلانهترین تصمیم زندگی بود.