مثلاً زمانی در این فکر بودی، توانِ نوشتن همهچیزی را داری. پیش از این امتحان کردی. نوشتهای. کارت به نوعی با نوشتن گره خورده، پس نوشتن برایت کار زیاد سختی نیست. پس اینجا هم چیزی را خواهی نوشت که به آن فکر میکنی. اما از یکجایی به بعد، نوشتن یادت میرود. کلمات یاریات نمیکنند. بعد غبطه میخوری به کسی که چه راحت از آنچیزی که به آن فکر میکند، مینویسد. وقتی اینجوری شد، در وسط تمام این هیاهوها و شلوغیها، مکثی میکنی و یک آهِ غلیظ درونِ خودت میکشی. که درست همانجا، آرزو میکنی همهچیز همانطوری که هست باقی بماند سر جای خودش. اکسسوارِ صحنه همانطوری که بودند،؛ بمانند؛ بیهیچ تغییری. و تو؟ تو نگاهش کنی. نگاهشان کنی. آن میز و صندلی را. عزیزانت را. عشقت را. و این بطری خالی روی میز را. که هر چه تو گردنت را کج میکنی و نگاهش میکنی، او هم خودش را کج میکند و نگاهت میکند. ریشهی دلتنگی تغییر است جانم. تغییر باعث ایمپلوژن درونی میشود. پسر بچهای در سیوچندسالگی به کشفی نائل میآید. یا مثلاً نویسندهای میفهمد باید دیگر بازنشسته شود.
۶۱
@of_stone
۶۱
@of_stone