در گذر روزگار، گاه دل به سوگ مینشیند، نه از پی آنچه که از دست رفته، بلکه برای یاد آنکه دیگر هرگز باز نخواهد گشت. یاد آنکه در تمامی لحظههایم جاری بود، همانند سایهای که هیچگاه از سرم کاسته نمیشد. با گذر زمان، نبودنش را پذیرفتم، اما خلأی که در ژرفای دلم پدید آمد، هرگز پر نشد.
اشکهایی که در راه بازگشت به خانه بر گونههایم لغزید، وداعی بود با پناهی که همچون کوه، گرمابخش و استوار، پشتم را به خود تکیه داده بود. اکنون سالیان درازی از رفتنش میگذرد، اما هر بار که در آینهی جان مینگرم، ردپای او را در چهره و کردارم میبینم. گویی بخشی از وجودش در من زنده مانده، چراغی که در دل تاریکیها همچنان روشنایی میبخشد.
هرچند خاکستر غمش بر قلبم نشسته، اما یاد او همچنان در ذهنم فروزان است. و چنین است که هر روز با خاطرهای کهنه، دلی تازه میشود و اندوهی کهنه بار دیگر زبانه میکشد.
برای کوچ همیشگی ات. 🖤
اشکهایی که در راه بازگشت به خانه بر گونههایم لغزید، وداعی بود با پناهی که همچون کوه، گرمابخش و استوار، پشتم را به خود تکیه داده بود. اکنون سالیان درازی از رفتنش میگذرد، اما هر بار که در آینهی جان مینگرم، ردپای او را در چهره و کردارم میبینم. گویی بخشی از وجودش در من زنده مانده، چراغی که در دل تاریکیها همچنان روشنایی میبخشد.
هرچند خاکستر غمش بر قلبم نشسته، اما یاد او همچنان در ذهنم فروزان است. و چنین است که هر روز با خاطرهای کهنه، دلی تازه میشود و اندوهی کهنه بار دیگر زبانه میکشد.
برای کوچ همیشگی ات. 🖤