آن ها از عشق می ترسند
درست چهل و پنج سال قبل، صبح روزی مثل همین امروز،به خانه مان حمله کرده بودند تا پدرم را دستگیر کنند.پدرم از مامورها پرسیده بود قهوه میل دارند؟ رد کرده بودند و با خنده گفته بود:" خوردن قهوه ایرادی نداره، رشوه حساب نمی شه". دژاوو نبود.واقعیت داشت تکرار می شد. این کشور چنان کند از دل تاریخ عبور می کند که زمان توان پیش روی اش را از دست می دهد و در عوض توی خودش تا می خورد. چهل و پنج سال گذشته و زمان به صبح همان روز بازگشته. در فاصله صبحی که چهل و پنج سال به طول انجامید، پدرم مرد و من پیر شدم، اما کماکان سپیده می دمید و پلیس به خانه ها حمله می کرد.(دیگر رنگ دنیا را نخواهم دید: حبسیات یک داستان نویس، اثر احمد آلتان، ترجمه ایمان رهبر).
http://t.me/mostafamehraeen
درست چهل و پنج سال قبل، صبح روزی مثل همین امروز،به خانه مان حمله کرده بودند تا پدرم را دستگیر کنند.پدرم از مامورها پرسیده بود قهوه میل دارند؟ رد کرده بودند و با خنده گفته بود:" خوردن قهوه ایرادی نداره، رشوه حساب نمی شه". دژاوو نبود.واقعیت داشت تکرار می شد. این کشور چنان کند از دل تاریخ عبور می کند که زمان توان پیش روی اش را از دست می دهد و در عوض توی خودش تا می خورد. چهل و پنج سال گذشته و زمان به صبح همان روز بازگشته. در فاصله صبحی که چهل و پنج سال به طول انجامید، پدرم مرد و من پیر شدم، اما کماکان سپیده می دمید و پلیس به خانه ها حمله می کرد.(دیگر رنگ دنیا را نخواهم دید: حبسیات یک داستان نویس، اثر احمد آلتان، ترجمه ایمان رهبر).
http://t.me/mostafamehraeen