کمی از زندگی ترسیدهم. دوست دارم مثلا گاهی از روزهام و مسئولیتهام فرار کنم یا توقع معجزه میکنم؛ ولی باز به زور سیلی خودم رو بر میگردونم به میدون نبردی که «زندگی بزرگسالی» نام داره.
در حقیقت زندگی به جد جدی شده و توقعم نمیرفت اینطور یکه بشم میونش.
در حقیقت زندگی به جد جدی شده و توقعم نمیرفت اینطور یکه بشم میونش.