Postlar filtri


« به زنان سخت نگیرید، مگر هنگام آغوش گرفتنشان.»


روتین پوستی دارم پس هستم.


عروس بودن خیلی بهتون میاد خانم مط. خدا برای هم پر خیر قرارتون بده ابرک خانم.🩵


«با همه‌ی توانتون سوگواری کنید.»
روزهای اول از دست دادنش طی یه تصمیم احمقانه خواستم «قوی» باشم. که با رفتنش مثل خشک شدن یک گلدون برخورد کنم و به همه بفهمونم من به خاطر آدم‌های عزیزم هم که شده باید محکم باشم و بروز ندم که تمام روحم خرد شده و سیاهی و مرگ و سوگ داره من رو می‌بلعه.

تا دوسال اول همه‌چیز طبق برنامه بود؛ من دختر محکمی بودم که از دست دادن پدرش «اون‌قدرها» خردش نکرد. خیال اطرافیان هم کم کم راحت شد که انگار خوب از پس قلبم بر میام.

اما تبعات تصمیم احمقانه‌ی من چشم‌اندازی طولانی‌مدت‌تر از این دو سال ابتدایی در نظر داشت.
سوگواریِ طی نشده‌ی من دقیق و کامل ساختمونی بود که پایه‌هاش محکم بنا نشده بود و حالا که هر چی می‌گذره و آجر رو آجرش میاد بیشتر متزلزل می‌شه و تا آستانه‌ی ویرانی می‌ره.

زخمم کامل بسته نشد؛ فریادم کامل از گلو بیرون نیومد؛ دردم تمام و کمال ابراز نشد و بعد از اون هر چیزی که من رو رنجوند به شکل همون سوگی که ابراز نشد در اومد. هر محرکی از عصب درد اون سوگ عبور کرد و من تمام رنج‌های ریز و درشت رو با بهونه‌ی درد اون زخمی که خوب نشده گریه کردم.
سوگی که به وقتش کامل ادا نشد تبدیل شد به شرم از حرف زدن از درد واقعی‌م و ابراز های قطره‌چکونی‌ای که هیچ دردی رو دوا نمی‌کنن.

من چندین ساله که رنج نبودن بابا رو با شرم ابراز کردم و حتی حالا که تمام جرئتم رو جمع کردم که این مسئله رو باز کنم، باز هم ازش شرم دارم چون اون تصمیم به قوی بودن و ضعف نشون ندادن داره دستاشو یواش یواش مثل همون روز اول روی لب‌هام می‌ذاره تا وادارم کنه به سکوت. شرم دارم ازش حرف بزنم و فکر کنن ضعیفم.

و این شد که من سال‌هاست مثل مارگزیده‌ها به خودم می‌پیچم از دردی که روزهای اولِ کوچکی‌ش ازش فارغ نشدم و حالا هنوز آبستن‌اشم ولی برای وضع کردن هیولایی که هر روز بزرگ‌تر شد هیچ‌کاری از دستم بر نمیاد.
حالا دیگه فقط می‌پذیرم که «ندارمش» و قراره تا ابد هر چیزی من رو از طریق اون دردمند کنه.

جمله‌ی آخر یا التماس؟ نمی‌دونم. فقط این رو می‌دونم که اگر از دست دادی، با تمام توان سوگواری کن. این زخم رو از ابتدا به ساکن اونقدر با درد فشار بده تا وجودت از زهر و چرکش تخلیه بشه، وگرنه تا ابد زهر مزمنش توی رگ‌هات قل‌قل می‌خوره و هیچ‌وقت ازش خالی و رها نمی‌شی.


پشمک به عربی می‌شه «شعر البنات» یعنی موی دختر. بعد من می‌گم عربی شاعرانه‌ست بگید نه.


ماحيِ آبی dan repost
دنبال خاطره‌ها دویدن، آن‌هم با پاهای تاول‌زده و جانِ نیمه‌جان، طاقت فرساست. از خاطره‌های عزیز تمنّا می‌کنم با سرعت کمتری بتازند.


کاش شماها رندوملی یه دست و یه پا نداشتید ولی من الان کله‌پاچه داشتم.


البته حس امروزم به خیلی از وقایع کانسپت «ایرانی بودن» حس die from cringe بود. همه‌چیز این روزا سراسر کرینج و نکبت بود. از اون سخنرانی ننه ابراهیم و اون دختر بد فازه تو بیت تا فشن شوی «ایران من» که با پرچم شورت درست کرده بودن و مثل یه دسته نون پنیر خیار و گوجه راه می‌رفتن رو سن. اه. تف سگ به همه‌چیز دیگه.


به اون‌جایی از ایرانی بودن رسیدیم که داخل و خارج، درون و برون، بالا و پایین، خودی و ناخودی، سره و‌ ناسره داره داره عذابمون می‌ده.


امروز دارم جون می‌کنم یک چیزهایی از گذشته رو برای خودم زنده کنم ولی تلاشم شبیه احیا و پیدا کردن کیهان قبل از بیگ‌بنگه. عناصر همون عناصرن ولی دنیای امروزم بیگ‌بنگی رو پشت سر گذاشته که هیچ‌چیزش دیگه شبیه گذشته نیست.


«بعد کم کم شعر می‌شود و ادامه می‌دهد:
بسیار غمگینم؛
شهری که در آن ساکنم، اصلا شکل شهری که در من ساکن است نیست.»


این‌جا اگر معلم داریم -مخصوصا معلم زبان- لطفا بیان بگن که دقیقا چه چیزهایی خیلی کمکتون کرده که first impression تون در کلاس پسرهای نوجوان قوی و موثر رخ بده و ابزار کنترلتون در کلاس دقیقا چیاست؟

توی کامنت یا ناشناس می‌تونید پیام بذارید.🩵
https://t.me/BChatBot?start=sc-92675977bb


یکی از عجیب‌تزین خاطرات زندگی‌م اینه که دوم ابتدایی یه دختری توی کلاسمون بود که بچه‌ها رو بولی می‌کرد و با وجود جثه ریزه پیزه‌ش به شدت قلدر بود. منم یه نامه‌ی مصور حاوی نقاشی و نوشته از قلدری‌هاش به دفتر مدرسه دادم و بساطش جمع شد. :)))[ناظم کتکش زد.]
ماجرا اونجایی جالب‌تر می‌شه که ما از کلاس چهارم تا هفتم باهم دوستای به شدت صمیمی‌ای شدیم؛ هرچند الان دیگه ازش خبر ندارم.


- مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من
که جز ملال نصیبی نمیبرید از من.-


در اکثر مواقع اگر خودت راجع به ناامنی‌هات حرفی نزنی بقیه اونقدرا هم متوجه وجودشون در تو نمی‌شن.




ولی شما قبل از شروع رسالت املا کار کنید حتما.


خیلی متوهمن بمولا. =))))))))


مگه تا الان برای تجارت کردن و کسب و کار راه انداختن مانعی بوده که برای توجیه‌ش بخوایید این‌طوری با بی‌سوادی دلیل دروغ بیارید؟ وا.


معلومه که از پسش بر میام؛ فقط بذار اول گریه‌مو بکنم بعد پا شم ادامه بدم.

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.