یک قناری در ذهنم هست. یک قناری زرد رنگ که اتفاقا شانه هم به سر دارد. هربار میفرستمش که برایم خبر بیاورد. داستانی که بتوانم تعریف کنم. چیزی که بتوان آن را به کلمات تبدیل کرد. و شبیه ذهنی که میداند چطور تصویری را روی صفحه نقاشی کند، یا ذهنی که یادگرفته کدام را از رو و کدام را از زیر ببرد تا از یک کلاف سردرگم یک شال گردن ببافد، کلمات را کنار هم میچینم. مثل کدنویسی میمانَد. حتی اگر جزئی پس و پیش بشود دیگر آن چیزی که باید میشده، نمیشود. خطا میدهد. کامپایل نمیشود. از کامپایل به طور ویژه تشکر میکنم. اگر کنسرتی برگزار میکردم و تمام کلمات این نامه را به آن دعوت میکردم، حتما کامپایل را در ردیف اول مینشاندم. بگذریم. پرنده هربار با خودش قصهای برایم میآورد. قصههای جورواجور. گاهی قصهی عاشقانهای که جگرت را میسوزاند. گاهی قصهی یک بعدازظهرِ بلاتکلیفِ معمولی. گاهی قصهی اگر با اختیار خودم به این جهان میآمدم کجا و چطور واردش میشدم. گاهی قصهی ایکس و گاهی قصهی ایگرگ. گوشَت با من است ماهی قرمزِ توی تُنگِ بیچاره؟ که انقدر بیچاره هستی که از دریا حتی به قدر داستانی هم به تو نرسید. که نفهمیدی دریا کجاست. و کسی هم قرار نیست هیچوقت به تو بگوید. زندگی تو از نظر من ترحم برانگیز است. تو باید هرچه سریعتر شانهای پیدا کنی و تا صبح زار بزنی. ماهیِ قرمزِ توی تُنگِ بیچاره.
@manonasrin
@manonasrin