رینتارو موریساکی هروقت که دلش میگرفت، چایی میریخت. انگار جز چایی ریختن سلاح دیگری در برابر رنج هایش نداشت. یکبار که دلش گرفت و باز برای خودش یک چایی دیگر ریخت. در فاصله ای که صبر میکرد تا از خیلی داغ به درجه ی داغ اما قابل خوردن برسد، فکر میکرد. به اینکه چرا دوست ندارد با آدمها حرف بزند. و حوصله یشان را ندارد. فهمید وقتی نظرش را به کسی میگوید، و برمیگردند بهش میگویند: خودت حالا مگه چی هستی که داری اینطور میگی؟ . اینکه چی هست برای دور و بری هایش مهم تر از این بود که چه میگوید. همین غمگین ترش میکرد. و حالا چایی پشت چایی. مثل وقتی که سیگاری را با سیگار دیگر روشن میکنی. چایی ای را در لیوان چایی قبلی میریخت. در خاورمیانه باید مسلح باشی. گاه سلاحت چاییست. و گاهی پریشان کسی هستی. عشق وقتی مضطربی بیشتر حال میدهد. مثل وقتی میروی باشگاه بدنت درد میکند اما دوباره وزنه میزنی و درد را روی درد فشار میدهی و لذت میبری. مثل وقتی توی مکان های عمومی تر حالش بیشتر است. اینکه حال چی بماند چون من پورن نمی نویسم. اما خاورمیانه قلب اضطراب هاست. اینجا به فردایت هم امید نداری اما، دختری را همزمان توی قلبت دوست داری. مثل وقتی که با جوجه ای ور میروی. یا وقتی به بچه گربه ها نگاه میکنی. یا به ماهی ها غذا میدهی. یا دلفین ها را تماشا میکنی. حس ات، به دختر در قلبت، مثل جوجه و گربه و ماهی و دلفین هاست. برای من همه یشان به یک اندازه سروتونین است، مروتونین است، چه کوفتی است، همان را آزاد میکنند.
@manonasrin
@manonasrin