میناگری های قرآنی
(۳۹)
مقدمه چهاردهم
مکتب زیبایی
(۱)
سید عطاء الله مهاجرانی
نمی دانم خاقانی کدام قصه را می نوشت که سرود:
قصه ای می نوشت خاقانی
قلم اینجا رسید و سر بشکست!
اما همه کسانی که خواسته اند از زیبایی سخن بگویندو وقتی به زیبا و زیبایی و تبیین و تفسیر آن رسیده اند؛ دم فرو بسته اند و سکوت کرده اند. رساله هیپاس بزرگ که موضوع بحث سقراط با هیپاس در باره زیبا به روایت افلاطون است؛ همچنان جذاب و اندیشه برانگیز است. زیبا چیست و چگونه می توان آن را تعریف کرد؟ نیکویی و خوبی است؟ سودمند است؟ لذت است؟ تناسب و نظم است؟ حقیقت است؟ نهایتا رساله با این جمله سقراط تمام می شود که: «زیبا دشوار است!» (۱)
حال چگونه می توان از زیبایی و از مکتب زیبایی قرآن مجید سخن گفت!؟ گفته اند در برابر زیبایی بایست دم در کشید و سکوت کرد. سخن یارا و گنجای حضور و وجود زیبایی را ندارد. وقتی معانی به تعبیر شبستری هر گز اندر حرف ناید زیبایی که روح معانی است به طریق اولی در قاب و قالب و ظرف حرف نمی گنجد. مانند کسی که به روایت حافظ اسرار جلال را نوشیده است:
گوش آن کس نوشد اسرار جلال
کو چو سوسن بی زبان افتاد و لال
و:
در حریم عشق نتوان دم زد از گفت و شنید
زانکه انجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحدم نباشد جای پیغام سروش
( غزل شماره ۲۸۶)
در برابر سمفونی پنجم بتهوون، چهار فصل ویوالدی، فلوت سحر آمیز موتزارت، ، ربنای شجریان، هذه لیلتی ام کلثوم. در برابر غزل های عرشی حافظ، رباعیات خیام، غزلیات شمس و هایکو های باشو و… نمی توان سخنی گفت. به روایت ویتگنشتاین در آخرین گزاره کتاب تراکتاتوس: « سخن متوقف می شود و سکوت آغاز».
محمد رضا شفیعی کدکنی در کتاب« کیمیای هستی» در باره درک زیبایی همین مضمون را مطرح کرده اند. البته او به بهانه شناخت و فهم زیبایی غزل حافظ گفته است:
« اصولاً در مرکز تجربه زیبایی یک « نمی دانم» همیشه هست. ایمان واقعی نیز با نمی دانم همراه است.» و « عمق تجربه جمال و زیبایی همیشه با نمی دانم همراه است و این تجربه آن جایی است که مسحور جمال بشویم و نتوانیم توضیح دهیم.» (۲)
راهی نداریم جز اینکه به قرآن مجید متوسل و متمسک شویم. تا ببییم که: « شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت» تا قرآن که کمال زیبایی است از زیبایی برایمان حکایت می کند. گرچه به تعبیر سقراط زیبا دشوار است، امنا قران راه را آسان می کند. ببینیم قرآن از زیبایی چه و چگونه سخن می گوید. می بینیم وارد قلمرو زیبایی شده ایم. مثل همین تابلو های پنجگانه شگفت انگیز جلال الدین محمد بلخی در مثنوی:
(۱) بهر نان شخصی سوی نانبا دوید
داد جان چون حُسن نانبا را بدید
(۲) بهر فُرجِه شد یکی تا گلستان
فرجهٔ او شد جمال باغبان
(۳) همچو اعرابی که آب از چه کشید
آب حیوان از رخ یوسف چشید
(۴) رفت موسی کآتش آرد او بدست
آتشی دید او که از آتش برست
(۵) جَست عیسی تا رهد از دشمنان
بردش آن جَستن به چارم آسمان
می خواهیم زیبایی را شناسایی کنیم. زیبایی دست ما را می گیرد و حقیقت خویش را به ما نشان می دهد. مثل شناگری که وقتی در برکه ای آرام و کوچک شنا می کند. او مسلط بر خویشتن است. اما شنا در دریای موّاج زمام او را در دست می گیرد. امواج او را با خود می برد. گاه نمی داند در کجاست و به روایت علامه طباطبایی :
من خسی بی سر و پایم که به موج افتادم
او که می رفت مرا هم به دل دریا برد
نمونه والای این مضمون سخن حافظ است. از خداوند می خواهد که او را به بهشت نفرستد. زیرا سرکویِ خداوند بهشت حقیقی اوست. همان « جنتّی» ( الفجر: ۳۰) یا « جنّت لقاء» ( یونس: ۷)
از در خویش خدایا به بهشتم نفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
حال و هوای تشنه ای که در بیابان در جستجوی آب است. ناگاه در گلستانی که در بیابان شکفته می شود، چشمه درخشنده آب جوشنده و روان می بیند. او نخست سرمست تماشای آب می شود. اگر چشمه آب حیات باشد!؟
(۳۹)
مقدمه چهاردهم
مکتب زیبایی
(۱)
سید عطاء الله مهاجرانی
نمی دانم خاقانی کدام قصه را می نوشت که سرود:
قصه ای می نوشت خاقانی
قلم اینجا رسید و سر بشکست!
اما همه کسانی که خواسته اند از زیبایی سخن بگویندو وقتی به زیبا و زیبایی و تبیین و تفسیر آن رسیده اند؛ دم فرو بسته اند و سکوت کرده اند. رساله هیپاس بزرگ که موضوع بحث سقراط با هیپاس در باره زیبا به روایت افلاطون است؛ همچنان جذاب و اندیشه برانگیز است. زیبا چیست و چگونه می توان آن را تعریف کرد؟ نیکویی و خوبی است؟ سودمند است؟ لذت است؟ تناسب و نظم است؟ حقیقت است؟ نهایتا رساله با این جمله سقراط تمام می شود که: «زیبا دشوار است!» (۱)
حال چگونه می توان از زیبایی و از مکتب زیبایی قرآن مجید سخن گفت!؟ گفته اند در برابر زیبایی بایست دم در کشید و سکوت کرد. سخن یارا و گنجای حضور و وجود زیبایی را ندارد. وقتی معانی به تعبیر شبستری هر گز اندر حرف ناید زیبایی که روح معانی است به طریق اولی در قاب و قالب و ظرف حرف نمی گنجد. مانند کسی که به روایت حافظ اسرار جلال را نوشیده است:
گوش آن کس نوشد اسرار جلال
کو چو سوسن بی زبان افتاد و لال
و:
در حریم عشق نتوان دم زد از گفت و شنید
زانکه انجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحدم نباشد جای پیغام سروش
( غزل شماره ۲۸۶)
در برابر سمفونی پنجم بتهوون، چهار فصل ویوالدی، فلوت سحر آمیز موتزارت، ، ربنای شجریان، هذه لیلتی ام کلثوم. در برابر غزل های عرشی حافظ، رباعیات خیام، غزلیات شمس و هایکو های باشو و… نمی توان سخنی گفت. به روایت ویتگنشتاین در آخرین گزاره کتاب تراکتاتوس: « سخن متوقف می شود و سکوت آغاز».
محمد رضا شفیعی کدکنی در کتاب« کیمیای هستی» در باره درک زیبایی همین مضمون را مطرح کرده اند. البته او به بهانه شناخت و فهم زیبایی غزل حافظ گفته است:
« اصولاً در مرکز تجربه زیبایی یک « نمی دانم» همیشه هست. ایمان واقعی نیز با نمی دانم همراه است.» و « عمق تجربه جمال و زیبایی همیشه با نمی دانم همراه است و این تجربه آن جایی است که مسحور جمال بشویم و نتوانیم توضیح دهیم.» (۲)
راهی نداریم جز اینکه به قرآن مجید متوسل و متمسک شویم. تا ببییم که: « شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت» تا قرآن که کمال زیبایی است از زیبایی برایمان حکایت می کند. گرچه به تعبیر سقراط زیبا دشوار است، امنا قران راه را آسان می کند. ببینیم قرآن از زیبایی چه و چگونه سخن می گوید. می بینیم وارد قلمرو زیبایی شده ایم. مثل همین تابلو های پنجگانه شگفت انگیز جلال الدین محمد بلخی در مثنوی:
(۱) بهر نان شخصی سوی نانبا دوید
داد جان چون حُسن نانبا را بدید
(۲) بهر فُرجِه شد یکی تا گلستان
فرجهٔ او شد جمال باغبان
(۳) همچو اعرابی که آب از چه کشید
آب حیوان از رخ یوسف چشید
(۴) رفت موسی کآتش آرد او بدست
آتشی دید او که از آتش برست
(۵) جَست عیسی تا رهد از دشمنان
بردش آن جَستن به چارم آسمان
می خواهیم زیبایی را شناسایی کنیم. زیبایی دست ما را می گیرد و حقیقت خویش را به ما نشان می دهد. مثل شناگری که وقتی در برکه ای آرام و کوچک شنا می کند. او مسلط بر خویشتن است. اما شنا در دریای موّاج زمام او را در دست می گیرد. امواج او را با خود می برد. گاه نمی داند در کجاست و به روایت علامه طباطبایی :
من خسی بی سر و پایم که به موج افتادم
او که می رفت مرا هم به دل دریا برد
نمونه والای این مضمون سخن حافظ است. از خداوند می خواهد که او را به بهشت نفرستد. زیرا سرکویِ خداوند بهشت حقیقی اوست. همان « جنتّی» ( الفجر: ۳۰) یا « جنّت لقاء» ( یونس: ۷)
از در خویش خدایا به بهشتم نفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
حال و هوای تشنه ای که در بیابان در جستجوی آب است. ناگاه در گلستانی که در بیابان شکفته می شود، چشمه درخشنده آب جوشنده و روان می بیند. او نخست سرمست تماشای آب می شود. اگر چشمه آب حیات باشد!؟