۴. برای اولین بار توی تهران مزارع کلم رو میبینم. اول مزرعه، یه مترسک میبینم و مردی که روبهروی ساختمونی که نمیدونم چیه کرفسهای سبز و تازه میفروشه. آدمهای تنهایی رو میبینم که توی زمینهای خالی ایستادن اما با بدن خشک و بدون حرکتی که به نظر نمیاد در حال انجام کاری باشن به جز ایستادن. ته دلم چیزی میشنوم از اینکه دوس داشتم به جای این مردها میبودم و محصولات خودم رو میکاشتم. اما بعدش یادم میاد که دوس ندارم توی این زمینها کار کنم. فقط دوس دارم بهشون نگاه کنم. وقتی میبینم هیچ کس پردههای پنجره رو کنار نمیزنه متعجب میشم. دختر صندلی کناری از اول تا آخر با پاهای صاف و کمتر صاف و صدای نفس کشیدن نرم و متعادل میخوابه و من توی جام غلت میزنم و پاهام رو به غیر معمولترین شکل ممکن توی صندلی جا میدم. انگار دارم توی صندلی غرق میشم. جعبهی بتی رو دستم میگیرم که تکونهای اتوبوس و گرمای پایین صندلی بیشتر از این آزارش نده. دستهام پر از وسیلهس و سرم رو چسبوندم به شیشه که مبادا جزئیاتی رو از دست بدم. حلزونهام صبحانهشون رو میخورن و من ماگنولیا میبینم و فکر میکنم اگه این فیلم رو با ژو میدیدم چقدر با الان برام فرق میکرد. نزدیک متروی سبلان وقتی از اتوبان امام علی رد میشیم یه چرخ و فلک سبز رنگ میبینم که دلم میخواد وقتی برگشتم تهران دوباره بهش سر بزنم. خیلی بی علت و بیجا به نظر میرسه. دلیلی نداره اونجا باشه ولی انگار خیلی وقته اونجاس. چرخ و فلک بعدیای که میبینم رو به خاطر ندارم کجاس ولی شکلش به قدری غیر طبیعی و به دور از آناتومی بدن آدمهاس که حدس میزنم چرخ و فلک سگها باشه. به جز اینها رشته کوههای پیوسته رو میبینم و تپههای خاک و بوتههای گز که نیمی ازشون با برف پوشیده شده. برای اولین بار پارکینگ شهر آفتاب رو میبینم و فکر میکنم که چقدر دوس داشتم صبحها اینجا بدوم یا سگهایی داشتم که باهم پیاده روی میکردیم. بخشهای زیادی از مسیر رو خوابم میبره. انقدر بین خواب و بیداری جابهجا میشم که حالم بد میشه. روی صندلی شمارهی هفده مردی نشسته که من رو یاد یه نفر میندازه، هر چی تمام مدت فکر میکنم به خاطر نمیارم. گوشهاش رو گوشوارههای ظریف نقره پوشوندن و خط چشم کشیده. دوس دارم باهاش حرف بزنم و شاید وقتی بتی رو نزدیک صورتش گرفتم ازش عکس بگیرم. ازم میخواد مراقب وسایلش باشم تا بره و برگرده و من هم به جز این کار دیگهای نمیکنم. پیرمرد رو به مرگ توی مگنولیا به فیل (پرستارش) میگه که همه چیز یادشه ولی دیگه خط زمانی رو یادش نمیاد و همه چیز براش بهم ریخته. هم اون موقع و هم الان فکر میکنم که لابد باید من هم یه پیرمرد رو به مرگ باشم با این تفاوت که حتی اولی هم درست نیست راجع به من.