Postlar filtri


cheetz eatz shitz dan repost
The Fountain of Youth, 1546 painting by Lucas Cranach the Elder


این‌ جا تو را دوست دارم - پابلو‌ نرودا




۳. یکی از شاخک‌های راب از سرش بیرون اومده و اون یکی به بدن لزجش چسبیده. تکون نمی‌خوره. باید کامل جمع بشه یا سرش رو از ظرف بیرون بیاره یا زیر صدف بتی جمع بشه. تکون نمی‌خوره. حلزون‌ها زیاد می‌خوابن. اما به نظر نمیاد خواب باشه. برای طول عمر لیسه‌ها چیزی حدود پونزده سال در نظر گرفتن که حتی اگه متوسطش رو هم حساب کنیم باید حداقل تا سه سال دیگه سرش رو از ظرف بیرون بیاره. ولی نمیاره. بدنش رو می‌ذارم وسط کاهوها و می‌ذارمش توی ظرف. دارم به یکی از آهنگ‌های اوفرا هارنوی گوش می‌کنم. اگه راب واقعن مرده باشه از این به بعد وقتی خواستم گریه کنم این آهنگ رو گوش می‌دم و اگه زنده باشه بدون اینکه گریه کنم سرم رو بین دست‌هام می‌گیرم و از غم‌ حاصل از آهنگ‌ لذت می‌برم.‌


۱. امروز دهنم مشکل داشت. دست‌هام و در کل، کل بدنم. توده‌ی از هم گسسته بود که توی فضا می‌چرخید. نمی‌دونم چرا دارم این‌ها رو می‌گم. حس می‌کنم به خودم کم لطفی می‌کنم. همینطوری هم هست. می‌ترسم فردا هم همینطوری باشه. جدیدن بیش‌تر دلم می‌خواد تنها باشم. خودم رو توی چهارچوب‌های محکم نگه می‌دارم. حتی توی این دام که از بقیه بهترم هم نمیفتم فقط دلم نمی‌خواد کسی رو ببینم. دوس دارم آدم‌ها رو بغل کنم و باهاشون حرف بزنم. اما حرف زدن به صورت فیزیکی برام ممکن نیست. دهنم درد می‌گیره اگه صدایی از گلوم خارج بشه.




۵. خیلی دوس دارم یه چیز رو بارها و بارها بنویسم. دوس دارم یه خاطره‌ی مشخص برای خودم انتخاب کنم و هر روز بنویسش. هر روز با زبان و احوال اون روز بنویسمش تا بلکه بفهمم دوس دارم از چه لحنی استفاده کنم. کجا توی جمله‌هام نیازه مکث کنم. کجا نیازه بلند‌تر بنویسم. الان در بهترین حالت فقط بخشی از خاطراتم رو با سریع‌ترین حالت ممکن و بدون تغییر و ویرایش می‌نویسم. توی سرم همه چیز نظم داره ولی وقت پرت می‌شن بیرون. چیزها دیگه بهم ربطی ندارن. چون اون‌قدر خوب از پس انتقالشون برنیومدم. اما اشکالی نداره.


۴. برای اولین بار توی تهران مزارع کلم رو می‌بینم. اول مزرعه، یه مترسک می‌بینم و مردی که روبه‌روی ساختمونی که نمی‌دونم چیه کرفس‌های سبز و تازه می‌فروشه. آدم‌های تنهایی رو می‌بینم که توی زمین‌‌های خالی ایستادن اما با بدن خشک و بدون حرکتی که به نظر نمیاد در حال انجام کاری باشن به جز ایستادن. ته دلم چیزی می‌شنوم از اینکه دوس داشتم به جای این مرد‌ها می‌بودم و محصولات خودم رو می‌کاشتم. اما بعدش یادم میاد که دوس ندارم توی این زمین‌ها کار کنم. فقط دوس دارم بهشون نگاه کنم. وقتی می‌بینم هیچ کس پرده‌های پنجره رو کنار نمی‌زنه متعجب می‌شم. دختر صندلی کناری از اول تا آخر با پاهای صاف و کمتر صاف و صدای نفس کشیدن نرم و متعادل می‌خوابه و من توی جام غلت می‌زنم و پاهام رو به غیر معمول‌ترین شکل ممکن توی صندلی جا می‌دم. انگار دارم توی صندلی غرق می‌شم. جعبه‌ی بتی رو دستم می‌گیرم که تکون‌های اتوبوس و گرمای پایین صندلی بیش‌تر از این آزارش نده. دست‌هام پر از وسیله‌س و سرم رو چسبوندم به شیشه که مبادا جزئیاتی رو از دست بدم. حلزون‌هام صبحانه‌شون رو می‌خورن و من ماگنولیا می‌بینم و فکر می‌کنم اگه این فیلم رو با ژو می‌دیدم چقدر با الان برام فرق می‌کرد. نزدیک متروی سبلان وقتی از اتوبان امام علی رد می‌شیم یه چرخ و فلک سبز رنگ می‌بینم که دلم می‌خواد وقتی برگشتم تهران دوباره بهش سر بزنم. خیلی بی علت و بی‌جا به نظر می‌رسه. دلیلی نداره اونجا باشه ولی انگار خیلی وقته اونجاس. چرخ و فلک بعدی‌ای که می‌بینم رو به خاطر ندارم کجاس ولی شکلش به قدری غیر طبیعی و به دور از آناتومی بدن آدم‌هاس که حدس می‌زنم چرخ و فلک سگ‌ها باشه. به جز این‌ها رشته‌ کوه‌های پیوسته رو می‌بینم و تپه‌های خاک و بوته‌های گز که نیمی ازشون با برف پوشیده شده. برای اولین بار پارکینگ شهر آفتاب رو می‌بینم و فکر می‌کنم که چقدر دوس داشتم صبح‌ها اینجا بدوم یا سگ‌هایی داشتم که باهم پیاده روی می‌کردیم. بخش‌های زیادی از مسیر رو خوابم می‌بره. انقدر بین خواب و بیداری جا‌به‌‌جا می‌شم که حالم بد میشه. روی صندلی شماره‌ی هفده مردی نشسته که من رو یاد یه نفر می‌ندازه، هر چی تمام مدت فکر می‌کنم به خاطر نمیارم. گوش‌هاش رو گوشواره‌های ظریف نقره پوشوندن و خط چشم کشیده. دوس دارم باهاش حرف بزنم و شاید وقتی بتی رو نزدیک صورتش گرفتم ازش عکس بگیرم. ازم می‌خواد مراقب وسایلش باشم تا بره و برگرده و من هم به جز این کار دیگه‌ای نمی‌کنم. پیرمرد رو به مرگ توی مگنولیا به فیل (پرستارش) می‌گه که همه چیز یادشه ولی دیگه خط زمانی رو یادش نمیاد و همه چیز براش بهم ریخته. هم اون موقع و هم الان فکر می‌کنم که لابد باید من هم یه پیرمرد رو به مرگ باشم با این تفاوت که حتی اولی هم درست نیست راجع به من.


۳. امروز منظره‌ی بیرون از پنجره‌ی اتوبوس برخلاف همیشه بافت متنوع‌تر، اتفاقات بیش‌تر و جزئیات بهتری رو بهم نشون داد. از ترمینال که بیرون رفتیم تا برسم خونه تقریبن همه چیز دیده بودم. اکثرن ساختمون‌های بلند و یک شکل و دود در بخشی از مسیر و کوه‌های برفی و زمین‌های خالی در بخش دیگه.


۲. دیشب وقتی چمدونم رو می‌بستم تصمیم گرفتم خیلی سبک برم و برگردم. می‌خواستم ظرف‌های اضافه رو از خوابگاه برگردونم خونه. چمدون پر شده بود از وسایلی که هیچ ربطی ندارن به سفر چند روزه. سر عروسک، پارچه‌های اضافه‌، هدیه‌ی مریم، جعبه‌ی قطاب نصفه. دفتر، دفترچه، قیچی و چسب. و لباس‌ها.‌ بافت و کاپشن و ژاکت. بدون هیچ شلواری. یادم رفته شلوار، قطره‌ی چشم، کیف لوازم آرایش‌ و رنگ‌هام رو بردارم. جوراب شلواری‌م توی راه از قبل هم بیش‌تر پاره شده و کل یک هفته‌ی آینده باهاش گیر افتادم چون حتی حوصله‌ی خرید رفتن هم ندارم تو این مدت.‌


۱. وقتی هنوز خونه بودم بهتر می‌نوشتم. هرروز شکایتم رو می‌کردم از اینکه چرا هیچ اتفاقی نمیفته. در حالی که اتفاق‌ها پشت سر هم در حال رخ دادن بودن، ولی انقدر آروم و ملایم و بی‌آزار تغییر می‌کردن که متوجه‌شون نمی‌شدم. همیشه وقت برای نظاره‌ی یه جریان خیلی آروم هست. می‌تونی یه گوشه باشی و بخشی از اون باشی و وقتی به خوبی چیزها رو دیدی می‌‌تونی خوب بهشون فکر کنی و همشون رو جذب کنی.


زندگی توی دو هفته‌ی اخیر خیلی برام بهتر شده. همش به ایده‌ی مرگ‌ برمی‌گرده.
یه جاهایی نزدیک هفده اسفند که رفتم برای ژو کادو بخرم، همون حوالی، شاید یه روز قبل‌ترش حتی، متوجه شدم که هیچ کدوم از کارهایی که انجام می‌دم واقعی نیس. همه چیز بیش‌تر شبیه یه بازی طراحی شده یا یه شوخی. دست‌هام دیگه واقعی نبودن. صبح‌هایی که می‌چسبیدم به تخت از ترس بیدار شدن واقعی نبودن، شب‌هایی که خوابم نمی‌بردن و آدم‌هایی که تو طول روز دوستم نمی‌داشتن. آدم‌هایی که تو زندگیم از من خوششون نیومده بود، حتی زمان واقعی نبود. امروز و فردا از بین رفت. نور یه چرخه‌ی کامل رو هر روز و هر روز تکرار می‌کنه، بقیه‌ی معنی‌ش رو برام از دست داد. هنوزم می‌ترسم اشتباه کنم راستش، ولی حداقل اون لحظه اشتباه کردن به کلی معنی‌ش رو از دست داد. همه چیز توی ذهنم جور شد برای اینکه خودم رو بسپارم به زندگی که شکست بخورم و هر بار که دیدم چیزی درست از آب در نمیاد ذوق زده شدم. چندین ساله که افسردگی دارم. نمی‌تونم این رو بلند و به غیر از پارتنرم انقدر واضح و مشخص به کسی بگم. برای اینکه به نظر میاد همون‌طور که من مسئول همه‌ی اتفاقات زندگی‌مم مسئول غم‌هام هم هستم. پس می‌تونم تلاش کنم از بین ببرمشون. نمی‌دونم تقصیر کیه. تو این لحظه برام مهم نیست. این طولانی‌ترین مدتیه که خوشحالم بعد از مدت‌ها. خوشحالم چون عملکردم واقعن بده. هیچ ایده‌ای ندارم دارم چیکار می‌کنم و همین نشون می‌ده تو مدت‌ طولانی انقدر کار بد از خودم ندیده بودم. چون کاری وجود نداشت. چون منتظر بودم. نقاشی‌ها اصلن اون‌طور که باید نمی‌شن.انگار روز اولیه که دارم مداد دستم می‌گیرم. امروز وقتی راننده‌‌ی اسنپ بهم گفت که اگه دوست داشتی بهم امتیاز بالا بده بهش گفتم مرسی و اومدم بیرون. وقتی از خواب بیدار شدم چند دقیقه با پنیک کردن فاصله داشتم که ژو بغلم کرد و انقدر من رو محکم نگه داشت که وقتی از بغلش بیرون اومدم می‌تونستم نفس بکشم. خوشحالی‌ای که ازش حرف می‌زنم حتی به این معنی نیست که ناراحت نمیشم. غم‌هام شاید بزرگ‌تر شدن حتی، اما قبلش همه‌ چیز از پشت یه لایه رنگ خاکستری دیده می‌شد. حالا می‌تونم چیزهایی که هست رو شفاف ببینم. نمی‌دونم نوشتن این‌ها چه کمکی بهم می‌کنه. نمی‌دونم کسی اصلن این‌ها رو می‌خونه یا نه اما اینکه چیزها رو با احتمال پخش شدنشون افشا کنم. اینکه خودم رو مجبور می‌کنم صادق باشم و می‌دونم آدم‌ها ممکنه من رو ببینن در عین سخت‌ بودن برام‌ خوشاینده. نوشتن شبیه درست کردن میمونه و همینش رو خیلی دوس دارم. اینکه اجازه دارم بارها و بارها چیزها رو درست کنم، چیزهایی که خرابن و خوب نیستن ولی بهم اجازه می‌دن باهاشون تمرین کنم. اینکه مجبور نیستم به کسی جواب پس بدم، حتی به خودم. می‌تونم مواجه بشم با ترسم از زشت بودن و پسندیده نبودن و احمق بودنم و در عین حال می‌تونم به بقیه هم نشون بدم. چون اگه همه چیز قراره متلاشی بشه و از بین بره چه فایده داره که کارهای بدم رو فقط‌ برای خودم نگه دارم؟

یادداشت‌ها - ۲۶ آذر ۰۲ .🪸


meh. dan repost
Gucci Pre-Fall 2025 by Sabato De Sarno #FashionShow



14 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.