مارکی دو کوستین نویسنده فرانسوی نوشته بود "وای بر کشوری که در آن هر خارجی یک مُنجی به نظر میرسد." زمانی که یک حکومت در حال مصرف کشور برای ایدئولوژیهای خود است و پاسخ هر اعتراضی را با سرکوب و حکومت پلیسی میدهد، دیگر «فرار کردن» نه یک گزینه که تنها راه نجات است. بیش از ۷۰ سال حکومت کمونیستها در شوروی انفعال را در تمام جامعه تزریق کرده بود. در چشم طرفداران، کشورشان بزرگترین امپراتوری جهان بود که در حال به سرانجام رساندن یک آرمان مقدس بود و برای بسیاری کشور نه وطن آنها که زندانی بود که باید از آن میگریختند.
اوضاع در جنگ دوم جهانی بیشتر تنه به یک طنز غمانگیز میزد. در چشم حکومت تمامیتخواه حزب کمونیست، هر شهروندی به محض نشان دادن کوچکترین زاویهای با حکومت (حتی بدون نشان دادن آن و به طور پیشفرض) دشمنی بود که یا باید حذف میشد یا ایزوله. در طول جنگ دوم جهانی بسیاری از سربازانی که به دست دشمن فاشیست به اسارت افتادند، از اساس برچسب دشمن و عنصر نامطلوب خوردند زیرا که یا به اندازه کافی نجنگیده و یا افرادی که حالا مظنون به جاسوسی بودند. یکی از این سربازانی که در اوکراین به اسارت آلمانیها درآمده بود درحالی که میدانست با بازگشت به وطن چه چیزی در انتظار او است، بلافاصله بعد از جنگ به کانادا فرار میکند. ۴۰ سال بعد پسر او که در تمام این مدت پدر خود را مُرده فرض کرده به نحوی از زنده بودن او آگاه میشود و بعد از درخواستهای طولانی در نهایت امکان سفر به خارج از کشور را مییابد. پدرِ داستان از دیدن پسرش خوشحال میشود؟ خیر. در تمام این مدت او فکر میکرده است که KGB در نهایت کسی را برای ترور او خواهد فرستاد. حتی نزدیکترین روابط خونی هم متاثر از رفتار حکومت بود. این تمامیتخواهی حتی بعد از سقوطش هم پشت سرش یک زمین سوخته و سمی را به جا گذاشته بود که درست کردن شرایط را سخت و فرار یا مهاجرت را به بهترین گزینه موجود تبدیل کرده بود. یکی از روزنامهنگاران غربی که در دهه ۹۰ میلادی و بعد از فروپاشی شوروی برای ثبت دوران حکومت کمونیستی به روسیه سفر کرده بود، در کتاب خود (در فارسی روح ناآرام به ترجمه سرکار خانم سودابه قیصری) داستانی از مواجهه با این موج فرار را اینگونه نقل میکند: غمگینترین چیز در مسکو، نه ساختمانهای رنگ و رو رفته، چالههای پرآب، مگسها و موشها که دیدن مردمی بود که فقط در فکر فرار بودند. به سختی میشد جوانی را پیدا کرد که در فکر مهاجرت نباشد و تعدادی از بهترین مغزهای کشور روسیه در بین آنها بودند. روزی به یک سمینار فیلمسازی با شرکت جمعی از بهترین فیلمسازهای روسیه دعوت بودم و چند کلمهای صحبت کردم. بعد از پایان صحبتهایم یکی از فیلمسازان برخاست و به سمت من آمد و روی صندلی کنار من نشست تا با من صحبت کند! برایم عجیب بود و با خود گفتم آیا تحت تاثیر صحبتهای من قرار گرفته بود یا میخواست برای فیلم بعدیاش مرا انتخاب کند؟ نه. او فهمیده بود یک آمریکایی که زبان مادریاش انگلیسی است در اتاق حضور دارد. به سمت من آمد، خم شد، کاغذی از جیبش درآورد و آهسته پرسید که آیا میتوانم گرامر و دیکته آن را برایش ویراستاری بکنم. نامهای به کنسول آمریکا بود، یک تقاضا برای ویزای مهاجرت...
در آلمان شرقی مردم جوکی داشتند که میگفت یک روز اریش هونکر رهبر آلمان شرقی در خیابانی قدم میزند که به یک صف طولانی از مردم مواجه میشود. او به صف میپیوند و میبیند که بسیاری از مردم از صف خارج میشوند. با تعجب میپرسد "این صف چی بود؟" یکی میگوید "صف خروج از آلمان." هونکر میگوید "خب چرا همه از صف خارج شدند؟" میگویند "حالا که تو میخواهی از اینجا بروی دیگر دلیلی برای خروج ما نیست."
یکی از کاربران نظامینویس پیشترها نوشته بود "اگر به نظرتان هزینه تغییر زیاد است، بنشینید و هزینه تداوم وضع موجود را به نظاره بنشینید."
چشمانداز آینده وطنی که در دستان یک حکومت تمامیتخواه دزدسالار قرار دارد هیچگاه روشن نخواهد بود. زندگی زیر سایه چنین حکومتهایی زندان شهروندان است و آزادی یک رویا. تداوم اوضاع وطن را به جایی میکشاند که حتی با تغییر حکومت هم درست کردن اوضاع نیازمند معجزه باشد.
✍️ #محمد_الف
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
اوضاع در جنگ دوم جهانی بیشتر تنه به یک طنز غمانگیز میزد. در چشم حکومت تمامیتخواه حزب کمونیست، هر شهروندی به محض نشان دادن کوچکترین زاویهای با حکومت (حتی بدون نشان دادن آن و به طور پیشفرض) دشمنی بود که یا باید حذف میشد یا ایزوله. در طول جنگ دوم جهانی بسیاری از سربازانی که به دست دشمن فاشیست به اسارت افتادند، از اساس برچسب دشمن و عنصر نامطلوب خوردند زیرا که یا به اندازه کافی نجنگیده و یا افرادی که حالا مظنون به جاسوسی بودند. یکی از این سربازانی که در اوکراین به اسارت آلمانیها درآمده بود درحالی که میدانست با بازگشت به وطن چه چیزی در انتظار او است، بلافاصله بعد از جنگ به کانادا فرار میکند. ۴۰ سال بعد پسر او که در تمام این مدت پدر خود را مُرده فرض کرده به نحوی از زنده بودن او آگاه میشود و بعد از درخواستهای طولانی در نهایت امکان سفر به خارج از کشور را مییابد. پدرِ داستان از دیدن پسرش خوشحال میشود؟ خیر. در تمام این مدت او فکر میکرده است که KGB در نهایت کسی را برای ترور او خواهد فرستاد. حتی نزدیکترین روابط خونی هم متاثر از رفتار حکومت بود. این تمامیتخواهی حتی بعد از سقوطش هم پشت سرش یک زمین سوخته و سمی را به جا گذاشته بود که درست کردن شرایط را سخت و فرار یا مهاجرت را به بهترین گزینه موجود تبدیل کرده بود. یکی از روزنامهنگاران غربی که در دهه ۹۰ میلادی و بعد از فروپاشی شوروی برای ثبت دوران حکومت کمونیستی به روسیه سفر کرده بود، در کتاب خود (در فارسی روح ناآرام به ترجمه سرکار خانم سودابه قیصری) داستانی از مواجهه با این موج فرار را اینگونه نقل میکند: غمگینترین چیز در مسکو، نه ساختمانهای رنگ و رو رفته، چالههای پرآب، مگسها و موشها که دیدن مردمی بود که فقط در فکر فرار بودند. به سختی میشد جوانی را پیدا کرد که در فکر مهاجرت نباشد و تعدادی از بهترین مغزهای کشور روسیه در بین آنها بودند. روزی به یک سمینار فیلمسازی با شرکت جمعی از بهترین فیلمسازهای روسیه دعوت بودم و چند کلمهای صحبت کردم. بعد از پایان صحبتهایم یکی از فیلمسازان برخاست و به سمت من آمد و روی صندلی کنار من نشست تا با من صحبت کند! برایم عجیب بود و با خود گفتم آیا تحت تاثیر صحبتهای من قرار گرفته بود یا میخواست برای فیلم بعدیاش مرا انتخاب کند؟ نه. او فهمیده بود یک آمریکایی که زبان مادریاش انگلیسی است در اتاق حضور دارد. به سمت من آمد، خم شد، کاغذی از جیبش درآورد و آهسته پرسید که آیا میتوانم گرامر و دیکته آن را برایش ویراستاری بکنم. نامهای به کنسول آمریکا بود، یک تقاضا برای ویزای مهاجرت...
در آلمان شرقی مردم جوکی داشتند که میگفت یک روز اریش هونکر رهبر آلمان شرقی در خیابانی قدم میزند که به یک صف طولانی از مردم مواجه میشود. او به صف میپیوند و میبیند که بسیاری از مردم از صف خارج میشوند. با تعجب میپرسد "این صف چی بود؟" یکی میگوید "صف خروج از آلمان." هونکر میگوید "خب چرا همه از صف خارج شدند؟" میگویند "حالا که تو میخواهی از اینجا بروی دیگر دلیلی برای خروج ما نیست."
یکی از کاربران نظامینویس پیشترها نوشته بود "اگر به نظرتان هزینه تغییر زیاد است، بنشینید و هزینه تداوم وضع موجود را به نظاره بنشینید."
چشمانداز آینده وطنی که در دستان یک حکومت تمامیتخواه دزدسالار قرار دارد هیچگاه روشن نخواهد بود. زندگی زیر سایه چنین حکومتهایی زندان شهروندان است و آزادی یک رویا. تداوم اوضاع وطن را به جایی میکشاند که حتی با تغییر حکومت هم درست کردن اوضاع نیازمند معجزه باشد.
✍️ #محمد_الف
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY