"باستانگرایی"، تجلی دوپارگیِ هویتایرانی
بخش اول
✍#علیصاحبالحواشی
(۱/۳)
سوانح نیمقرنگذشته ایران سویههای متکثری دارد، اما واجد معدودی خصلتکلان است. یکی از درشتترین این خصلتها بروز "جِر خوردگیِ" هویتی است که طی آن وجه ملیِ "ایرانیت" از سویه اسلامی آن جدا شد؛ این "جِر خوردنِ"، فرایندی همچنان درحال وقوع و روبه فزونی است.
آنکه در این موضوع بهجای تعابیر ادبیِ "گسست" از واژه عامیانه "جِر خوردن" استفاده میکنم، بهلحاظ تاکیدیاست که بر شدت افراطی این تحول فرهنگی/سیاسی میگذارم.
اگر قدری عقبتر برویم خواهیم دید که در جریان اواخر سلطنتقاجاریه و اوایل سلطنت پهلوی اول شاهد پیدایی این "جر خوردگی" هستیم، که عموماً از آن با تعبیر "باستانگرایی" یاد میشود. در ادامه نشان خواهم داد که این پدیده امر نویی نبوده و ریشهدار است.
باستانگرایی متضمن تاکید بر هویتملی ایرانیان بیعنایت به جنبه اسلامی آن است. درست از این جهت بود که باستانگرایی توجهش را بر ایران پیش از حمله اعراب معطوف میدارد و آنجا را سرچشمه اصیلترین ترجمان "هویتایرانی" میگیرد.
باستانگرایی را غالباً با رضاشاه پهلوی میپیوندند، اما این معمولاً مغفول میماند که تنها رضاشاه نبود که کبادهکشیِ باستانگرایی را میکرد، هرچند که او قطعاً آتش آن را تیزتر کرد. اگر نظری به اواخر قاجاریه بیندازیم، آدمهایی مثل کلنل محمدتقیخانپسیان، ایرجمیرزا، عارف قزوینی، شیخمحمدخیابانی (بهرغم آخوند بودنش)، ذکاءالملک فروغی، و همه پیشتر آخوندهایی چون سید حسن تقیزاده تا اسدالله مامقانی که لباس روحانیت از تن درآورده و مُکَلّا شده به یاری رضاشاه شتافتند، "باستانگرا" بودند. بهعنوان شاهد، توجه کنید که علت بیتوجهی جمهوریاسلامی به شیخمحمدخیابانی باستانگرایی او بود؛ شیخ محمد هیچ سخنی در تعظیم اسلام نگفت ولی در بزرگداشت "ایران" همهگونه سخن گفت!
حتی پیش از اینها، میتوان جریان متاخر بابی را نیز - از آقاخان کرمانی (که بعداً ملحد شد) تا یحییدولتآبادی، و از میرزاجهانگیرخان شیرازی (صوراسرافیل) و ملکالمتکلمین تا آقاشیخهادی نجمآبادی (که بابی نبود ولی همدلیها با بابیان داشت) - از کبادهکشان رویگردانی از هویتاسلامی و اقبالکنندگان به هویت ایرانی دانست. این سخن را چندان نمیتوان به بابیه متقدم تسری داد.
بنابراین حصرِ باستانگرایی به رضاشاه، حکم کوچک شمردن مسئله را دارد. حقیقت آن است که این مسئله بیخاساسی داشت. آنچه در عصر پهلوی اول واقع شد، همانا بدل به "ایدئولوژیِ" حکومت گشتنِ باستانگرایی بود، که البته پهلوی دوم پیاش را نگرفت.
اگر این چشمانداز را برای باستانگرایی بپذیریم، لاجرم باید که در بستهی "هویتایرانی" متوجه "ملتقای" ایرانیت و اسلامیت شویم و بیندیشیم که گویا چسبِ این "ملتقا" چندان هم مستحکم نبوده است.
این توجه، ما را به ناگزیر متوجه صفویان میکند:
تا پیش از صفویان اکثریتقاطع ایرانیان سنیمذهب بودند ولی در عین سنی بودن، در هستیشناسیِ عرفانیِ دیرینشان هم چرخ میزدند که سنخیتی با اسلامسنی نداشت ولی خودش را در موازات با هستیشناسی قرآنی قرار داده بود. سستیِ "ملتقای" ایرانیت و اسلامیت را در این ویژگی، و تحمیلی که بعداً صفویان کردند باید جست.
صفویان "هویتایرانی" را از نو صورتبندیِ نمودند و طی آن تشیعامامیه را ترجمان اسلام قرار داده و در کنار انگاره "ایران" نشاندند. این صورتبندیِ نو، اینک حامل هستیشناسی عرفانیِ ازپیش موجود هم شده بود که با "تشیع" نیز همسرشت بود (هردو گنوستیکیاند)؛ بدینترتیب عرفانایرانی پذیرفته شد تا مشرب تیز عرفانی آدمهای صفوی چون میرفندرسکی و میرداماد تا صدرالدینشیرازی و شیخبهاییِ متاخر پیدا شد که نهتنها مطعون نبودند که چشموچراغ هم بودند، ولو آنکه متعصبین متشرعه آنان را خوش نمیداشتند.
ادامه دارد👇
لینک بخش دوم
لینک بخش سوم
کانال نویسنده
بخش اول
✍#علیصاحبالحواشی
(۱/۳)
سوانح نیمقرنگذشته ایران سویههای متکثری دارد، اما واجد معدودی خصلتکلان است. یکی از درشتترین این خصلتها بروز "جِر خوردگیِ" هویتی است که طی آن وجه ملیِ "ایرانیت" از سویه اسلامی آن جدا شد؛ این "جِر خوردنِ"، فرایندی همچنان درحال وقوع و روبه فزونی است.
آنکه در این موضوع بهجای تعابیر ادبیِ "گسست" از واژه عامیانه "جِر خوردن" استفاده میکنم، بهلحاظ تاکیدیاست که بر شدت افراطی این تحول فرهنگی/سیاسی میگذارم.
اگر قدری عقبتر برویم خواهیم دید که در جریان اواخر سلطنتقاجاریه و اوایل سلطنت پهلوی اول شاهد پیدایی این "جر خوردگی" هستیم، که عموماً از آن با تعبیر "باستانگرایی" یاد میشود. در ادامه نشان خواهم داد که این پدیده امر نویی نبوده و ریشهدار است.
باستانگرایی متضمن تاکید بر هویتملی ایرانیان بیعنایت به جنبه اسلامی آن است. درست از این جهت بود که باستانگرایی توجهش را بر ایران پیش از حمله اعراب معطوف میدارد و آنجا را سرچشمه اصیلترین ترجمان "هویتایرانی" میگیرد.
باستانگرایی را غالباً با رضاشاه پهلوی میپیوندند، اما این معمولاً مغفول میماند که تنها رضاشاه نبود که کبادهکشیِ باستانگرایی را میکرد، هرچند که او قطعاً آتش آن را تیزتر کرد. اگر نظری به اواخر قاجاریه بیندازیم، آدمهایی مثل کلنل محمدتقیخانپسیان، ایرجمیرزا، عارف قزوینی، شیخمحمدخیابانی (بهرغم آخوند بودنش)، ذکاءالملک فروغی، و همه پیشتر آخوندهایی چون سید حسن تقیزاده تا اسدالله مامقانی که لباس روحانیت از تن درآورده و مُکَلّا شده به یاری رضاشاه شتافتند، "باستانگرا" بودند. بهعنوان شاهد، توجه کنید که علت بیتوجهی جمهوریاسلامی به شیخمحمدخیابانی باستانگرایی او بود؛ شیخ محمد هیچ سخنی در تعظیم اسلام نگفت ولی در بزرگداشت "ایران" همهگونه سخن گفت!
حتی پیش از اینها، میتوان جریان متاخر بابی را نیز - از آقاخان کرمانی (که بعداً ملحد شد) تا یحییدولتآبادی، و از میرزاجهانگیرخان شیرازی (صوراسرافیل) و ملکالمتکلمین تا آقاشیخهادی نجمآبادی (که بابی نبود ولی همدلیها با بابیان داشت) - از کبادهکشان رویگردانی از هویتاسلامی و اقبالکنندگان به هویت ایرانی دانست. این سخن را چندان نمیتوان به بابیه متقدم تسری داد.
بنابراین حصرِ باستانگرایی به رضاشاه، حکم کوچک شمردن مسئله را دارد. حقیقت آن است که این مسئله بیخاساسی داشت. آنچه در عصر پهلوی اول واقع شد، همانا بدل به "ایدئولوژیِ" حکومت گشتنِ باستانگرایی بود، که البته پهلوی دوم پیاش را نگرفت.
اگر این چشمانداز را برای باستانگرایی بپذیریم، لاجرم باید که در بستهی "هویتایرانی" متوجه "ملتقای" ایرانیت و اسلامیت شویم و بیندیشیم که گویا چسبِ این "ملتقا" چندان هم مستحکم نبوده است.
این توجه، ما را به ناگزیر متوجه صفویان میکند:
تا پیش از صفویان اکثریتقاطع ایرانیان سنیمذهب بودند ولی در عین سنی بودن، در هستیشناسیِ عرفانیِ دیرینشان هم چرخ میزدند که سنخیتی با اسلامسنی نداشت ولی خودش را در موازات با هستیشناسی قرآنی قرار داده بود. سستیِ "ملتقای" ایرانیت و اسلامیت را در این ویژگی، و تحمیلی که بعداً صفویان کردند باید جست.
صفویان "هویتایرانی" را از نو صورتبندیِ نمودند و طی آن تشیعامامیه را ترجمان اسلام قرار داده و در کنار انگاره "ایران" نشاندند. این صورتبندیِ نو، اینک حامل هستیشناسی عرفانیِ ازپیش موجود هم شده بود که با "تشیع" نیز همسرشت بود (هردو گنوستیکیاند)؛ بدینترتیب عرفانایرانی پذیرفته شد تا مشرب تیز عرفانی آدمهای صفوی چون میرفندرسکی و میرداماد تا صدرالدینشیرازی و شیخبهاییِ متاخر پیدا شد که نهتنها مطعون نبودند که چشموچراغ هم بودند، ولو آنکه متعصبین متشرعه آنان را خوش نمیداشتند.
ادامه دارد👇
لینک بخش دوم
لینک بخش سوم
کانال نویسنده