🌷🌷🌷
این عبارت هیچ جا، خانه خود آدم نمیشود حداقل در زبانهایی که من چیزی ازشان میدانم، دقیقا به همین معنا آمده:
Home sweet Home,
Trautes Heim, Glück alline,
Söta hem,
یعنی اینجا تفاوت فرهنگ و زبان دخلی در ماجرا ندارد. برای همه همین است.
جایی که آدم بهش حس تعلق کند و از گوشه کنارش خاطراتی داشته باشد و در آن بتواند عادات و اعمال و عواطفی را آزادانه با خیال راحت تکرار کند، خانه است.
حس مأمن و لحاف زمستان و نور چراغهایی است که کلیدشان در اختیار خود آدم است.
و این اطمینان به در و دیوار؛ هر جور و هر شکل و به هر مقیاس که باشند از این روست که انسان بنده عادات است.
تکرارِ عاداتند که به او حس آرامش و بازگشت و امنیت میدهند.
حتی در طول اقامت در یک هتل، آدم یک جایی از اتاق و تخت و کمد را مألوف تر از باقی جاهای موقتی میداند.
هر چه هم تنوع طلب و ماجراجو و کاشف، ما بخاطر ویژگیهای بدن و ذهن مان همواره به دایره ای از تکرارها و آیینها و عادات همیشگی نیازمندیم؛ از جای همیشگی خوابمان تا ناامیدیمان از دیدن غریبه ای که روی صندلی کنار پنجره محبوبمان در کافه نشسته تا پوشیدن همواره کفشی که «خب واقعا باهاش راحتیم و چه حیف که کهنه شده».
اینکه آیینها، قدرتمندانه قدمت میگیرند و سینه به سینه از نسل به نسل دیگر می مانند، ریشه در همین دارد.
(پادکستی شنیدم در مورد شباهتهای شگفتانگیز کلیسای کاتولیک با آیین کهن مهر ایرانی.
که چطور هر دو هفت مرحله تحول دارند، چطور از مقام اول و مشاهده میرسند به مقام آخر ردا پوشی و عرقچین بر سر: بابا/ پاپا/ پاپ.
و چطور در دل هم ریشه دارند و چرا در طی قرنها آیینهاشان حفظ شده.
چرا در هر مذهبی این الگوها تکرار میشوند و چرا همه شان میل به الگوی پدری دانا و پیر دارند که بشود ازش تقاضای بخشش کرد و همزمان معتقد به موجود غایبی که قرار است بیاید و عدل گم شده را اجرا کند و بخت خفته جمعیتی را بیدار)
اینها ولی حاشیه مطلب من است.
حرف من در مورد آرامشی است که اجرای آیینها
(ریتوال) به ما میدهند.
مثلا
اینکه همیشه در جاده کوهین پرتقال توی ماشین داشتیم.
اینکه هر سال از وقتی عقلرس شدم، شکل کیک تولدم را خودم انتخاب میکردم.
اینکه هر ظهر جمعه، غذا خیلی رسمی تر و با مخلفات رنگارنگ روی میز میآمد.
اینکه تابستانها می رفتیم هتل هایت چالوس وقتی هنوز سرپا و از نفسنیفتاده بود....
همه اینها نه فقط عاداتی در گذشته من بوده اند، که گوشه امن خاطرات منند که وقتی بهشان فکر میکنم، حکم مدیتیشن را دارند.
یادشان به آرامش روانم کمک میکنند و از طرفی دیگر تکرارشدنی نیستند به دلیل زوال آنچه وابسته به جغرافیاست و عدم وجود آنچه وابسته به گذر زمان است.
برای همین من آمدم و رسم هایی را به فراخور جغرافیا و زمان، در خانه خودم بنا کردم. یعنی آیینی که از من شروع شود و بعدها گوشه امن خاطرات آدمهایی باشد که با من زیسته اند
اینکه من مثلا هر جمعه عصر، دو شمع روشن میکنم و میگذارم کنار یکی از زیباترین قاب عکسهای خانه ام.
اینکه در خانه مان چندین سال است عادت کرده ایم اولین هفته سال نو برویم کنسرت یا سینما یا الان که دیگر اپرای بچه ها.
اینکه شب کریسمس با هم بیسکوییت کره ای درست کنیم، شب نوروز شیرینی نخودچی
(که کاش امسال زورمبرسد و این رسم متوقف شده از سه سال گلوگیر گذشته را، از سنگینی بار تقویم جدا کنم و ادامه اش بدهم).
اینکه بچه بداند غروب جمعه پیتزا روبروی تلویزیون دارد، ما ظرف نان و پنیر و زیتون روی پیشخوان.
اینکه از وقتی عقلرس شده، خودش کیک تولدش را انتخاب کند
اینکه همیشه وقت سفر، یک ظرف مخلوط میوه همراه داشته باشم و اولین شب در هر هتل، چیپس سرکه و نمک
....
چنین عاداتی. این آیینهای کوچک، اینها در خاطر آدم می مانند. آشنا بودنشان، نرمی و سادگیشان از اضطراب تغییرات و تلاطم دقایق روز و کابوسهای شب می کاهد.
در روزهای سخت زمستان، نزدیک امتحان جامع دکترا، هر روز یک نان کشمشی و یک قهوه سیاه میخریدم.
الان جزییات سختی آن روزها چندان یادم نیست ولی آرامشی که از آن صبحانه ساده و گرم با ترکیب طعم تلخ و شیرینش می گرفتم، به باقی خاطرات می چربد.
خلاصه که آیینهای ختم به ارامش را پاس بداریم. به التیام روان رنجور کمک میکنند.
🌷🌷🌷
این عبارت هیچ جا، خانه خود آدم نمیشود حداقل در زبانهایی که من چیزی ازشان میدانم، دقیقا به همین معنا آمده:
Home sweet Home,
Trautes Heim, Glück alline,
Söta hem,
یعنی اینجا تفاوت فرهنگ و زبان دخلی در ماجرا ندارد. برای همه همین است.
جایی که آدم بهش حس تعلق کند و از گوشه کنارش خاطراتی داشته باشد و در آن بتواند عادات و اعمال و عواطفی را آزادانه با خیال راحت تکرار کند، خانه است.
حس مأمن و لحاف زمستان و نور چراغهایی است که کلیدشان در اختیار خود آدم است.
و این اطمینان به در و دیوار؛ هر جور و هر شکل و به هر مقیاس که باشند از این روست که انسان بنده عادات است.
تکرارِ عاداتند که به او حس آرامش و بازگشت و امنیت میدهند.
حتی در طول اقامت در یک هتل، آدم یک جایی از اتاق و تخت و کمد را مألوف تر از باقی جاهای موقتی میداند.
هر چه هم تنوع طلب و ماجراجو و کاشف، ما بخاطر ویژگیهای بدن و ذهن مان همواره به دایره ای از تکرارها و آیینها و عادات همیشگی نیازمندیم؛ از جای همیشگی خوابمان تا ناامیدیمان از دیدن غریبه ای که روی صندلی کنار پنجره محبوبمان در کافه نشسته تا پوشیدن همواره کفشی که «خب واقعا باهاش راحتیم و چه حیف که کهنه شده».
اینکه آیینها، قدرتمندانه قدمت میگیرند و سینه به سینه از نسل به نسل دیگر می مانند، ریشه در همین دارد.
(پادکستی شنیدم در مورد شباهتهای شگفتانگیز کلیسای کاتولیک با آیین کهن مهر ایرانی.
که چطور هر دو هفت مرحله تحول دارند، چطور از مقام اول و مشاهده میرسند به مقام آخر ردا پوشی و عرقچین بر سر: بابا/ پاپا/ پاپ.
و چطور در دل هم ریشه دارند و چرا در طی قرنها آیینهاشان حفظ شده.
چرا در هر مذهبی این الگوها تکرار میشوند و چرا همه شان میل به الگوی پدری دانا و پیر دارند که بشود ازش تقاضای بخشش کرد و همزمان معتقد به موجود غایبی که قرار است بیاید و عدل گم شده را اجرا کند و بخت خفته جمعیتی را بیدار)
اینها ولی حاشیه مطلب من است.
حرف من در مورد آرامشی است که اجرای آیینها
(ریتوال) به ما میدهند.
مثلا
اینکه همیشه در جاده کوهین پرتقال توی ماشین داشتیم.
اینکه هر سال از وقتی عقلرس شدم، شکل کیک تولدم را خودم انتخاب میکردم.
اینکه هر ظهر جمعه، غذا خیلی رسمی تر و با مخلفات رنگارنگ روی میز میآمد.
اینکه تابستانها می رفتیم هتل هایت چالوس وقتی هنوز سرپا و از نفسنیفتاده بود....
همه اینها نه فقط عاداتی در گذشته من بوده اند، که گوشه امن خاطرات منند که وقتی بهشان فکر میکنم، حکم مدیتیشن را دارند.
یادشان به آرامش روانم کمک میکنند و از طرفی دیگر تکرارشدنی نیستند به دلیل زوال آنچه وابسته به جغرافیاست و عدم وجود آنچه وابسته به گذر زمان است.
برای همین من آمدم و رسم هایی را به فراخور جغرافیا و زمان، در خانه خودم بنا کردم. یعنی آیینی که از من شروع شود و بعدها گوشه امن خاطرات آدمهایی باشد که با من زیسته اند
اینکه من مثلا هر جمعه عصر، دو شمع روشن میکنم و میگذارم کنار یکی از زیباترین قاب عکسهای خانه ام.
اینکه در خانه مان چندین سال است عادت کرده ایم اولین هفته سال نو برویم کنسرت یا سینما یا الان که دیگر اپرای بچه ها.
اینکه شب کریسمس با هم بیسکوییت کره ای درست کنیم، شب نوروز شیرینی نخودچی
(که کاش امسال زورمبرسد و این رسم متوقف شده از سه سال گلوگیر گذشته را، از سنگینی بار تقویم جدا کنم و ادامه اش بدهم).
اینکه بچه بداند غروب جمعه پیتزا روبروی تلویزیون دارد، ما ظرف نان و پنیر و زیتون روی پیشخوان.
اینکه از وقتی عقلرس شده، خودش کیک تولدش را انتخاب کند
اینکه همیشه وقت سفر، یک ظرف مخلوط میوه همراه داشته باشم و اولین شب در هر هتل، چیپس سرکه و نمک
....
چنین عاداتی. این آیینهای کوچک، اینها در خاطر آدم می مانند. آشنا بودنشان، نرمی و سادگیشان از اضطراب تغییرات و تلاطم دقایق روز و کابوسهای شب می کاهد.
در روزهای سخت زمستان، نزدیک امتحان جامع دکترا، هر روز یک نان کشمشی و یک قهوه سیاه میخریدم.
الان جزییات سختی آن روزها چندان یادم نیست ولی آرامشی که از آن صبحانه ساده و گرم با ترکیب طعم تلخ و شیرینش می گرفتم، به باقی خاطرات می چربد.
خلاصه که آیینهای ختم به ارامش را پاس بداریم. به التیام روان رنجور کمک میکنند.
🌷🌷🌷