ѕαвα`:
#part183
د.ا.ن دنی
اینو داد زدمو دویدم سمتش اما قبل اینکه برسم ...
خودشو پرت کرد پایین ...
تقریبا همزمان لیام اومد داخل ...
+ کجاعه دنی ؟
خودشو ... انداخت ؟
اینو باتعجبو نگرانی ازم پرسید ...
نفس نفس میزد ...
ولی من نمیتونستم جواب بدم
اصلا نمیتونستم حرف بزنم
بهترین دوست دوران بچگیم جلو چشمام خودشو کشتو من نتونستم کاری کنم ...
همون جوری به لیام خیره بودمو
اشکام میریخت ...
به پایین نگاه کردم
فقط جسد ساراعو
یه عالمه خون دورش ...
رو زانو هام فرود اومدم ...
دستمو گذاشتم رو نرده عو به یه نقطه زل زدم ...
لیام اومد سمت نرده هاعو
به پایین نگاه کرد
+دنی ؟
اینو که گفت بهش نگاه کردم
نشست پیشم رو زمینو دستشو کشید رو گونه هام
که به خاطر اشکام خیس شده بود
+این تقصیر تو نیست
اون خودش خواسته بره
باشه ؟
_لیام
اون بهترین دوستم بود
تو کل عمرم باهاش خاطره دارم ...
اما نتونستم نجاتش بدم
من دیر رسیدم ...
من اونو کشتم
اینو ارومو با صدای گرفته گفتمو سریع از رو زمین پاشدم
رفتم سمت نرده هاعو خم شدم ...
که یهو لیام منو از پشت گرفت
+دیوونه شدی ؟
_میخوام برم پیشش
اون نباید تنها بمونه
اینارو با گریه گفتم که لیام محکم بغلم کرد ...
+دنی مطمئنم اون اگه زنده بودو میدید که میخوای اینکارو بکنی
داغون میشد
نمیگم ناراحت نباش
چون نمیشه اون دوستت بوده اما ...
خودش خواسته که بره
تو نمیتونستی نظرشو عوض کنی
_لیام من حتی برای اخرین بار نتونستم بغلش کنم
اینو با گریه گفتمو دوباره به پایین نگاه کردم ...
+باشه دیگه مهم نیست هیچ چیز برنمیگرده و توهم نمیتونی کاری کنی ...
اینو که گفت از بغلش بیرون اومدم ...
دنی من به هری زنگ میزنم برسونتت خونه ...
خودمم کارای سارا رو انجام میدم ...
باید اطلاع بدم که بیان ببرنش
اینو که گفت سرمو به نشانه تائید تکون دادمو نفسمو با صدا دادم بیرون ...
لیام گوشیشو در اوردو به هری زنگ زد
تقریبا بعد 20 مین بعد زنگ زدن لیام
هری رسید اونجا ..
+دنی میتونی تنهایی بری پایین یا بیام کمکت ؟
_لازم نیست خودم میرم
اینو با یه صدای گرفته گفتمو
رفتم سمت پله ها
سختم بود ازشون برم پایین پاهام میلرزید...
ولی سعی کردم خودمو کنترل کنمو
اروم باشم
پله ها خیلی زیاد بود
پنج طبقه ...
به خاطر همین یکم طول کشید که برم پایین پیش هری ...
تقریبا 10 مینی طول کشید ..
هری ماشینشو جلو در نگه داشته بود
با دیدن من اومد سمتم
+حالت خوبه ؟
_اره هری
میشه فقط از اینجا بریم ؟
اینو که گفتم سرشو به نشانه تائید تکون داد
دستشو گذاشت پشت کمرم
منو به سمت در جلویی ماشین راهنمایی کرد ...
در ماشینو باز کردو نشستم...
خودشم سوار ماشین شدو
بعد چند مین
راه افتادیم
سرمو تکیه داده بودم به شیشه ماشینو
به بیرون زل زده بودم ...
+دنی چه خبر شده ؟
باز با لیام حرفت شده ؟
_نه هری
مهم نیست
من فقط الان به سکوت نیاز دارم
+باشه ولی نمیخوام ناراحتیتو ببینم
اینو گفتو لبخند زد
دستشو گذاشت رو دستم ...
یه نیم نگاهی بهش کردمو
دوباره برگشتم به حالت اول ...
اشکام همین جوری میریخت
انگار دست خودم نبود ...
نفسمو با صدا دادم بیرونو چشمامو گذاشتم رو هم
15 مین بعد :
+دنی ؟
با صدای هری از اون مودم اومدم بیرونو بهش نگاه کردم
+رسیدیم
میری خونه خودتون ؟
اگه بخوای میتونی بیای خونه من
_نه ممنونم
میرم خونه
خدافظ هری
اینو گفتمو از ماشین پیاده شدم
کلید اضافه ای که تو جیب شلوارکم بودو
در اوردمو
در خونه رو باز کردم ...
رفتم داخل خونه عو درو بستم
به خونه نگاه کردم
فضا برام غیر قابل درک بود
حس بدی بهم دست میداد
مثل اون روزایی که حالم بد بودو خودکشی کردم
به هر نقطه ای که خیره میشدم
تصویر افتادن سارا جلو چشمم
بود ...
این روانیم میکرد ...
کلیدو گذاشتم رو مبلو یکم رفتم جلو تر...
دستمو کشیدم به گوشه میزو حرکت کردم ...
-خدایا چرا تمومش نمیکنی ؟
اینو اروم زیر لب زمزمه کردم که باعث شد یه قطره اشک
بریزه رو گونه هام ...
گوشیمو از تو جیبم در اوردمو روشنش کردم
صندلیو کشیدم عقبو نشستم پشت میز
رفتم تو گالریو عکسای قدیمیو اوردم ...
تقریبا تو همشون منو سارا با هم بودیم ...
یکی از عکسای دو نفرمون خیلی قشنگ بود ...
به غیر از اون کل صورت سارا دیده بود ...
رو عکسه زوم کردمو اروم روشو بوسیدم ...
من حتی نتونستم برای اخرین بار لمسش کنم ...
اینو تو دلم گفتم که باعث شد گریم شدید تر شه
نفسمو با صدا دادم بیرونو از رو صندلی بلند شدم رفتم طبقه بالا
اون دفتره داخل کمد بود ...
درش اوردمو
نشستم رو تخت
شروع کردم به نوشتن ..
پرده اشکی که تو چشمام بود باعث میشد سخت ببینم ...
ولی اهمیتی نمیدادمو مینوشتم ...
همین جوری که داشت
#part183
د.ا.ن دنی
اینو داد زدمو دویدم سمتش اما قبل اینکه برسم ...
خودشو پرت کرد پایین ...
تقریبا همزمان لیام اومد داخل ...
+ کجاعه دنی ؟
خودشو ... انداخت ؟
اینو باتعجبو نگرانی ازم پرسید ...
نفس نفس میزد ...
ولی من نمیتونستم جواب بدم
اصلا نمیتونستم حرف بزنم
بهترین دوست دوران بچگیم جلو چشمام خودشو کشتو من نتونستم کاری کنم ...
همون جوری به لیام خیره بودمو
اشکام میریخت ...
به پایین نگاه کردم
فقط جسد ساراعو
یه عالمه خون دورش ...
رو زانو هام فرود اومدم ...
دستمو گذاشتم رو نرده عو به یه نقطه زل زدم ...
لیام اومد سمت نرده هاعو
به پایین نگاه کرد
+دنی ؟
اینو که گفت بهش نگاه کردم
نشست پیشم رو زمینو دستشو کشید رو گونه هام
که به خاطر اشکام خیس شده بود
+این تقصیر تو نیست
اون خودش خواسته بره
باشه ؟
_لیام
اون بهترین دوستم بود
تو کل عمرم باهاش خاطره دارم ...
اما نتونستم نجاتش بدم
من دیر رسیدم ...
من اونو کشتم
اینو ارومو با صدای گرفته گفتمو سریع از رو زمین پاشدم
رفتم سمت نرده هاعو خم شدم ...
که یهو لیام منو از پشت گرفت
+دیوونه شدی ؟
_میخوام برم پیشش
اون نباید تنها بمونه
اینارو با گریه گفتم که لیام محکم بغلم کرد ...
+دنی مطمئنم اون اگه زنده بودو میدید که میخوای اینکارو بکنی
داغون میشد
نمیگم ناراحت نباش
چون نمیشه اون دوستت بوده اما ...
خودش خواسته که بره
تو نمیتونستی نظرشو عوض کنی
_لیام من حتی برای اخرین بار نتونستم بغلش کنم
اینو با گریه گفتمو دوباره به پایین نگاه کردم ...
+باشه دیگه مهم نیست هیچ چیز برنمیگرده و توهم نمیتونی کاری کنی ...
اینو که گفت از بغلش بیرون اومدم ...
دنی من به هری زنگ میزنم برسونتت خونه ...
خودمم کارای سارا رو انجام میدم ...
باید اطلاع بدم که بیان ببرنش
اینو که گفت سرمو به نشانه تائید تکون دادمو نفسمو با صدا دادم بیرون ...
لیام گوشیشو در اوردو به هری زنگ زد
تقریبا بعد 20 مین بعد زنگ زدن لیام
هری رسید اونجا ..
+دنی میتونی تنهایی بری پایین یا بیام کمکت ؟
_لازم نیست خودم میرم
اینو با یه صدای گرفته گفتمو
رفتم سمت پله ها
سختم بود ازشون برم پایین پاهام میلرزید...
ولی سعی کردم خودمو کنترل کنمو
اروم باشم
پله ها خیلی زیاد بود
پنج طبقه ...
به خاطر همین یکم طول کشید که برم پایین پیش هری ...
تقریبا 10 مینی طول کشید ..
هری ماشینشو جلو در نگه داشته بود
با دیدن من اومد سمتم
+حالت خوبه ؟
_اره هری
میشه فقط از اینجا بریم ؟
اینو که گفتم سرشو به نشانه تائید تکون داد
دستشو گذاشت پشت کمرم
منو به سمت در جلویی ماشین راهنمایی کرد ...
در ماشینو باز کردو نشستم...
خودشم سوار ماشین شدو
بعد چند مین
راه افتادیم
سرمو تکیه داده بودم به شیشه ماشینو
به بیرون زل زده بودم ...
+دنی چه خبر شده ؟
باز با لیام حرفت شده ؟
_نه هری
مهم نیست
من فقط الان به سکوت نیاز دارم
+باشه ولی نمیخوام ناراحتیتو ببینم
اینو گفتو لبخند زد
دستشو گذاشت رو دستم ...
یه نیم نگاهی بهش کردمو
دوباره برگشتم به حالت اول ...
اشکام همین جوری میریخت
انگار دست خودم نبود ...
نفسمو با صدا دادم بیرونو چشمامو گذاشتم رو هم
15 مین بعد :
+دنی ؟
با صدای هری از اون مودم اومدم بیرونو بهش نگاه کردم
+رسیدیم
میری خونه خودتون ؟
اگه بخوای میتونی بیای خونه من
_نه ممنونم
میرم خونه
خدافظ هری
اینو گفتمو از ماشین پیاده شدم
کلید اضافه ای که تو جیب شلوارکم بودو
در اوردمو
در خونه رو باز کردم ...
رفتم داخل خونه عو درو بستم
به خونه نگاه کردم
فضا برام غیر قابل درک بود
حس بدی بهم دست میداد
مثل اون روزایی که حالم بد بودو خودکشی کردم
به هر نقطه ای که خیره میشدم
تصویر افتادن سارا جلو چشمم
بود ...
این روانیم میکرد ...
کلیدو گذاشتم رو مبلو یکم رفتم جلو تر...
دستمو کشیدم به گوشه میزو حرکت کردم ...
-خدایا چرا تمومش نمیکنی ؟
اینو اروم زیر لب زمزمه کردم که باعث شد یه قطره اشک
بریزه رو گونه هام ...
گوشیمو از تو جیبم در اوردمو روشنش کردم
صندلیو کشیدم عقبو نشستم پشت میز
رفتم تو گالریو عکسای قدیمیو اوردم ...
تقریبا تو همشون منو سارا با هم بودیم ...
یکی از عکسای دو نفرمون خیلی قشنگ بود ...
به غیر از اون کل صورت سارا دیده بود ...
رو عکسه زوم کردمو اروم روشو بوسیدم ...
من حتی نتونستم برای اخرین بار لمسش کنم ...
اینو تو دلم گفتم که باعث شد گریم شدید تر شه
نفسمو با صدا دادم بیرونو از رو صندلی بلند شدم رفتم طبقه بالا
اون دفتره داخل کمد بود ...
درش اوردمو
نشستم رو تخت
شروع کردم به نوشتن ..
پرده اشکی که تو چشمام بود باعث میشد سخت ببینم ...
ولی اهمیتی نمیدادمو مینوشتم ...
همین جوری که داشت