💠•••••💕°°°°💕••••💠
••قسمت ۲۷۶
••💠°° پناه °°💠••
...................
نور ضعیفی در کشاکش این بود که لای پلکهایم رخنه کند، کسی بالای سرم هقهق میکرد، صدایش در نظرم به وزوز مگس میمانست، به جیرجیر؛ جیرجیرک! همانقدر آزاردهنده!
دلم میخواست بگویم بس کن، سرم رفت، ولی زبانم الکن بود، دهانم کویر.
قادر به بازگشایی پلکهایم از هم نبودم، دردی فرسایشی در جمجمهام جریان داشت.
لب از لب باز کردم ولی صوت از حنجره راهی به بیرون نیافت، حنجرهام به کاهلی مبتلا شده بود.
صدای هقهق زن قطع نشد، لای پلکهایم را به زحمت خط انداختم، ولی نتوانستم از لای آن خط چیزی جز سفیدی سقف ببینم.
— روشنک؟! تو که مارو نصف عمر کردی! این چه کاری بود که تو کردی دختر؟ چرا جنی شدی یهو پریدی پایین؟!
منگ بودم، پلک روی هم انداختم ولی صدا میشنیدم، مفمفی کرد:
— حرف نمیزنی؟!
چه داشتم بگویم؟ میگفتم خواستم پیش از آنکه قربانیام کنید، خود به استقبال مرگ بروم؟ خواستم پیش از آنکه سرم را گوش تا گوش ببرید، خودم مرگ را به آغوش بکشم؟
_ روشنک!
درد کم طاقتم کرده بود، جان به لبم کرده بود. پلک روی هم فشردم و نالیدم:
_ بر...و!
_ برم؟ رو تخت مریضخونه ولت کنم، کجا برم؟
زیر دست و پای میلاد و پدرم ولم کرده بود که تدریجی بمیرم، ولی روی تخت مریضخانه باید بالای سرم میماند که مبادا احساس کمبود ملامتگو کنم!
خواستم دستم را بالا ببرم و آن نقطه دردناک در سرم را بفشارم، ولی قادر نبودم. نالهام خودخواسته نبود، روی تنم خیمه زد. عطرش را زیر بینی حس کردم:
_ بگم دکتر پرستارها بیان؟ هان؟ درد داری؟
جوابش را ندادم. میخواستم سر برگردانم، حتی از برگرداندن سرم هم عاجز بودم. نمیخواستم ببینمش، صدایش را بشنوم.
_ میخواستی خودتو بکشی؟ قتل نفس انجام بدی، بدتر بار گناهتو سنگین کنی؟
هیچ نگفتم. درد از پیشانی به جمجمه و از جمجمه به دیگر نقاط سرم در نوسان بود. نمیخواستم صدایش را بشنوم، ولی شوربختانه از من صدا دریغ نمیکرد، زبان به دهان نمیگرفت که فکرم را متمرکز کنم، دمی هم که شده به این باتلاقی که در آن گیر افتاده بودم بیاندیشم، مجال نمیداد.
_ نمیدونم چیچی میگفتن بهشون، توک زبونمهها. آها مددکار، مددجو، روانچیچی... حالا هرچی میخوان بیان باهات حرف بزنن، یعنی چند بار اومدنا ولی چشم باز نکردی مادر!
پلک باز کردم. چشم تنگ کرده نگاهش کردم. روی لب زیرینش زبان کشید. مضطرب بود. نفس عمیقی کشید که من قادر به انجامش نبودم. با هر نفس عمیق، درد در قفسه سینهام منتشر میشد.
_ میخوان بپرسن چرا این بلا رو سر خودت آوردی! توروخدا آبرو داری کن، یه وقت از آقات و داداشت اسم نبری دورت بگردما...
نیشخند زدم و شکاف لبم سر باز کرد و خون جوشید. برای یافتن دستمال کاغذی به تک و دو افتاد. از روی فایل کنار تخت برش داشت و من سگرمه درهم پیچاندم:
_ بالاخره اونا هم مردن، غیرت دارن. ناموسشون لکهدار شده! این زنیکه فتنه زنگ زد، نمیدونی آقات چه حالی شد. کم مونده بود دور از جونش سکته کنه، بیسایه سر شیم!
نوچنوچی کرد و سر تکان داد:
_ عین اسپند رو آتیش جلز ولز میکرد! یه سیلی هم تو گوش من خوابوند که تو بال و پرش دادی زن! تو دخترمو فرستادی شهر غریب...
دستمال را روی زخم لبم گذاشت. ساکت ماندم. حرفی برای گفتن نداشتم، ولی برعکس من، او حرف بسیار داشت.
_ گوشت با منه روشنک؟ ماستمالیش کن، زبونم لال، یه وقت برا آقات و داداشت دردسر درست نشه! اونا هم آتیششون میخوابه. من نذر خانم فاطمه زهرا کردم این غائله ختم بشه، نون پنیر گردو ببرم شاهچراغ. به خدا تا برسیم بیمارستان، این دکتر پرستارها دورتو بگیرن، آقات مرد و زنده شد...
نگاهم از صورت رنگپریدهاش پشت سرش رسیدم. هنوز آن دستمال کذایی روی لبم بود. صدا کرد:
_ روشنک؟
حرفی نزدم. صدای گوشی موبایلش شنیده شد. خون لبم بند آمده بود. دستمال خونی را میان پنجه مچاله کرد:
_ از اینجا که به امید خدا مرخص شدی، بیفت به پای آقات، عذر تقصیر بخواه، بلکه دلش صاف بشه خب؟ اونم آقاته، حق به گردنت داره. نونت داده تا این سن خرجت کرده. با بد چیزی بازی کردی، با آبروش. از دلش درار خب؟!
به سمت کیفش رفت و حرفی که نگفتم را نشنید. "الو"یی گفت و از اتاق بیرون رفت و پشت سرش خدماتی تو آمد.
سرگیجه داشتم، ولی نمیخواستم که پلک روی هم بگذارم. حالا که فرصتی پیش آمده و عالیه راحتم گذاشته بود، فرصتسوزی کنم.
خدماتی که سرپا سرمهای پوشیده بود، اسباب نظافتش را هم با خود تو آورد و با سر سلامی کرد که زیر لب جوابش را دادم.
مشغول تی کشیدن کف زمین شد که گوشی موبایلش زنگ خورد. دست از کار کشید و جواب داد
💠•••••💕°°°°💕••••💠
《 قسمت قبلی《🩵》
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد )
•••💠•••••💕°°°°💕••••💠
°°°@hamsarane_beheshti
••قسمت ۲۷۶
••💠°° پناه °°💠••
...................
نور ضعیفی در کشاکش این بود که لای پلکهایم رخنه کند، کسی بالای سرم هقهق میکرد، صدایش در نظرم به وزوز مگس میمانست، به جیرجیر؛ جیرجیرک! همانقدر آزاردهنده!
دلم میخواست بگویم بس کن، سرم رفت، ولی زبانم الکن بود، دهانم کویر.
قادر به بازگشایی پلکهایم از هم نبودم، دردی فرسایشی در جمجمهام جریان داشت.
لب از لب باز کردم ولی صوت از حنجره راهی به بیرون نیافت، حنجرهام به کاهلی مبتلا شده بود.
صدای هقهق زن قطع نشد، لای پلکهایم را به زحمت خط انداختم، ولی نتوانستم از لای آن خط چیزی جز سفیدی سقف ببینم.
— روشنک؟! تو که مارو نصف عمر کردی! این چه کاری بود که تو کردی دختر؟ چرا جنی شدی یهو پریدی پایین؟!
منگ بودم، پلک روی هم انداختم ولی صدا میشنیدم، مفمفی کرد:
— حرف نمیزنی؟!
چه داشتم بگویم؟ میگفتم خواستم پیش از آنکه قربانیام کنید، خود به استقبال مرگ بروم؟ خواستم پیش از آنکه سرم را گوش تا گوش ببرید، خودم مرگ را به آغوش بکشم؟
_ روشنک!
درد کم طاقتم کرده بود، جان به لبم کرده بود. پلک روی هم فشردم و نالیدم:
_ بر...و!
_ برم؟ رو تخت مریضخونه ولت کنم، کجا برم؟
زیر دست و پای میلاد و پدرم ولم کرده بود که تدریجی بمیرم، ولی روی تخت مریضخانه باید بالای سرم میماند که مبادا احساس کمبود ملامتگو کنم!
خواستم دستم را بالا ببرم و آن نقطه دردناک در سرم را بفشارم، ولی قادر نبودم. نالهام خودخواسته نبود، روی تنم خیمه زد. عطرش را زیر بینی حس کردم:
_ بگم دکتر پرستارها بیان؟ هان؟ درد داری؟
جوابش را ندادم. میخواستم سر برگردانم، حتی از برگرداندن سرم هم عاجز بودم. نمیخواستم ببینمش، صدایش را بشنوم.
_ میخواستی خودتو بکشی؟ قتل نفس انجام بدی، بدتر بار گناهتو سنگین کنی؟
هیچ نگفتم. درد از پیشانی به جمجمه و از جمجمه به دیگر نقاط سرم در نوسان بود. نمیخواستم صدایش را بشنوم، ولی شوربختانه از من صدا دریغ نمیکرد، زبان به دهان نمیگرفت که فکرم را متمرکز کنم، دمی هم که شده به این باتلاقی که در آن گیر افتاده بودم بیاندیشم، مجال نمیداد.
_ نمیدونم چیچی میگفتن بهشون، توک زبونمهها. آها مددکار، مددجو، روانچیچی... حالا هرچی میخوان بیان باهات حرف بزنن، یعنی چند بار اومدنا ولی چشم باز نکردی مادر!
پلک باز کردم. چشم تنگ کرده نگاهش کردم. روی لب زیرینش زبان کشید. مضطرب بود. نفس عمیقی کشید که من قادر به انجامش نبودم. با هر نفس عمیق، درد در قفسه سینهام منتشر میشد.
_ میخوان بپرسن چرا این بلا رو سر خودت آوردی! توروخدا آبرو داری کن، یه وقت از آقات و داداشت اسم نبری دورت بگردما...
نیشخند زدم و شکاف لبم سر باز کرد و خون جوشید. برای یافتن دستمال کاغذی به تک و دو افتاد. از روی فایل کنار تخت برش داشت و من سگرمه درهم پیچاندم:
_ بالاخره اونا هم مردن، غیرت دارن. ناموسشون لکهدار شده! این زنیکه فتنه زنگ زد، نمیدونی آقات چه حالی شد. کم مونده بود دور از جونش سکته کنه، بیسایه سر شیم!
نوچنوچی کرد و سر تکان داد:
_ عین اسپند رو آتیش جلز ولز میکرد! یه سیلی هم تو گوش من خوابوند که تو بال و پرش دادی زن! تو دخترمو فرستادی شهر غریب...
دستمال را روی زخم لبم گذاشت. ساکت ماندم. حرفی برای گفتن نداشتم، ولی برعکس من، او حرف بسیار داشت.
_ گوشت با منه روشنک؟ ماستمالیش کن، زبونم لال، یه وقت برا آقات و داداشت دردسر درست نشه! اونا هم آتیششون میخوابه. من نذر خانم فاطمه زهرا کردم این غائله ختم بشه، نون پنیر گردو ببرم شاهچراغ. به خدا تا برسیم بیمارستان، این دکتر پرستارها دورتو بگیرن، آقات مرد و زنده شد...
نگاهم از صورت رنگپریدهاش پشت سرش رسیدم. هنوز آن دستمال کذایی روی لبم بود. صدا کرد:
_ روشنک؟
حرفی نزدم. صدای گوشی موبایلش شنیده شد. خون لبم بند آمده بود. دستمال خونی را میان پنجه مچاله کرد:
_ از اینجا که به امید خدا مرخص شدی، بیفت به پای آقات، عذر تقصیر بخواه، بلکه دلش صاف بشه خب؟ اونم آقاته، حق به گردنت داره. نونت داده تا این سن خرجت کرده. با بد چیزی بازی کردی، با آبروش. از دلش درار خب؟!
به سمت کیفش رفت و حرفی که نگفتم را نشنید. "الو"یی گفت و از اتاق بیرون رفت و پشت سرش خدماتی تو آمد.
سرگیجه داشتم، ولی نمیخواستم که پلک روی هم بگذارم. حالا که فرصتی پیش آمده و عالیه راحتم گذاشته بود، فرصتسوزی کنم.
خدماتی که سرپا سرمهای پوشیده بود، اسباب نظافتش را هم با خود تو آورد و با سر سلامی کرد که زیر لب جوابش را دادم.
مشغول تی کشیدن کف زمین شد که گوشی موبایلش زنگ خورد. دست از کار کشید و جواب داد
💠•••••💕°°°°💕••••💠
《 قسمت قبلی《🩵》
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد )
•••💠•••••💕°°°°💕••••💠
°°°@hamsarane_beheshti