💠•••••💕°°°°💕••••💠
••قسمت ۲۰۷
••💠°° پناه °°💠••
عد منفور بود ،ُ بیراه نمیگفت ، شوربختانه حق با آن بود.این مدت شاهد بودم که پشت تلفن با او تلخی نمیکرد ، جانم و عزیزمی نمیگفت اما کک و شپش و آکله هم به او نسبت نمیداد .
میپرسید کی برمیگردی ؟! در جواب ساعت مقرر میکرد ، وعده میداد !
دلم پیچ خورد ، سر به زیر انداختم ، زیر پوستم احساس داغی میکردم ، حرارت بسیار باال بود. انگار که به تب ناگهانی مبتال شده باشم . صدای مویه اذیتم میکرد ، فکر اینکه آن دو در مطبخی خلوت کردهاند به دلم خنج میکشید ، نمیخواستم قضاوت کنم اما بوهای خوبی در مشامم نمیپیچید .
نفسی کشیدم ، کسی سینی حلوا را جلویم گرفت ، سربالا گرفتم ، با دست رد کردم ، کسی دیگر هم پشت سرش چای میچرخاند .
ناخودآگاه نگاهم به سمت و سوی ماه نسا کشیده شد ، جهت حفظ ظاهر هم که شده تصنعی عین بقیه دستمال زیر چشم نمیکشید ، به خودش تا توانسته زلم زیمبو آویزان کرده بود ، داخل چشمانش را با سرمه سیاه کرده بود ، در واقع انگار به ختنه سوران آمده بود نه مجلس عزا ! چشمانش فاتح بود ، انگار که پیش قراول لشکری میبود که همین حاال به فتوحات دست پیدا کرده بود.
کسی چای تعارف کرد ، میلم نمیکشید ، از درون به اندازهی کافی داغ بودم ، دیگر نیازی به داغی مازاد نبود. با ممنونمی رد کردم .
فکرم در مطبخ میچرخید ،ذهنم اباطیل سرهم میکرد ، کاش میتوانستم خفه اش کنم ، بی مروت تیشه اش را با عداوت به ریشه اعصاب و روانم میکوبید .
عالیه در آغوش عمه اش آرام گرفته بود ،اشک نمیرخت ولی غم در لابلای چشمانش بیتوته کرده بود .
عطیه را زنان فامیل دوره کرده بودند و خبری از زر نبود ، لحظاتی به سرانگشتانم خیره ماندم که زری هم به جمعشان اضافه شد ، دو سویش را اختر و اشرف گرفته بودند ، اختر بار زمین گذاشته ولی لاغر نشده بود ، چربی اضافه برسامان قلمبه شده بود.
زری بیحال مینمود، قاب عکس مادرش را به سینه گرفته بود ، سر روی تنش استوار نبود ، از بد روزگار برایش آن بالای مجلس در جوار ماه نسا جا خالی کردند .
هرکسی محض دلداری چیزی میپراند : راحت شد حیونی !
_ ایشالا اون دنیا جاش بهشت باشه !
_ زن مومنه ای بود ،بیقراری نکنید ، اون جاش از منو و شما خیلی بهتره !
_ خاک سرده ، همه میریم ، دیر و زود داره ولی سوخت سوز نداره !
زری ساکت بود ، چانهاش محسوس ارتعاش داشت ، راضیه از آن سه تای دیگر احوال بهتری داشت .
اقلکن این گونه وانمود می کرد ، رسم بزرگتری به جا آورد و به سویش رفت ، سرش را بغل گرفت ، زیر گوشش آرام حرف میزد ، نشنیدم .
دست و پا که نزد ، مبهوت سرش را از روی شانهاش بلند کرد ، صورتش به صورت میت میماند ، چشمانش بسته بود ، راضیه جیغ کشید :
_ یا فاطمهی زهرا ! زری خواهر ! دورت بگردم چی شدی ؟!
مبهوت تماشا کردم ، جواب که نداد ، عالیه هم دستپاچه شد ، به سویش با آن احوال نزار دوید ، در میانه راه پایش هم با میز برخورد کرد اما از حرکت نایستاد ،همه دورهاش کردند ، هرکس چیزی میگفت، اختر با تشویش گفت :
_ یکی آب قند بیاره ، دورشو خلوت کنید نفس بکشه ، طوری نی فشارش افتاده !
با تشر دوباره ی اختر ؛ من که از همه به مطبخ نزدی تر بودم خیز برداشتم .
نمیدانستم آن دو دخترکی که امر پذیرایی را برعهده گرفته بودند کجا غیبشان زده بود .
در یک قدمی مطبخ گوش تیز کردم ،صدای حوریا میآمد، قدم سنگین کردم ، استراق سمع از تهیه ی آب قند حیاتی تر شد ، دلم از عقلم پیشی گرفت :
_ بازی بازی میکنی که ! گرم نکردم که نگاهش کنی بخور !
صدای کاوه را هرچه گوش تیز کردم نشنیدم ،انگار که حوریا متکلم وحده بود :
_ بذارم دهنت ؟! آ کن ببینم !
خونم جوش آمد ، پتیاره خودشیرین حال بهم زن !
کاش فرصتی پیش میآمد و میتوانستم آنقدر بزنمش که به عرعر بیفتد ، که من بعد از این به مرد گنده نگوید ، بذارم دهنت ، آ کن !
کسی صدا کرد :
_ پس چی شد آب قند ؟
مراعات تو رفتم ، تعمدا ی ً قدم پیش گذاشتم ، بی سروصدا داخل شدم ، کاوه پشت به من داشت ، هم حوریا مرا میدید ، سرمیز نشسته بودند ، حوریا قاشق جلو دهانش گرفته بود ؛ پرشدن قاشق را ندیدم ولی خالی شدنش را چرا ، حوریا لبخند فاتحی زد ،عین عقرب جرار به فتوحات دست پیدا کرده بود .
با حفظ لبخند گفت:
_ چیزی میخواستی روشنک جون ؟
دلم میخواست خرخره اش را خام خام بجوم و بعد خود ابلهم را به رگبار فحش ببندم که روی دیوار مخروبه یادگاری نوشته بود .
نیشخند زدم :
_ مزاحم خلوتتون نمیشم ، اومدم آب قند ببرم !
کاوه به سرفه افتاد ، غذا در گلویش گیر کرده بود ، حوریا دستپاچه شد ، از پارچ آب روی میز برایش لیوان پر کرد ، پشت سرش قرار گرفت ، در حینی که پشتش میکوبید گفت:
_ ا وا چی شد ؟!
💠•••••💕°°°°💕••••💠
《
قسمت قبلی《🩵》
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد )
•••💠•••••💕°°°°💕••••💠
°°°
@hamsarane_beheshti