یاس dan repost
#مهدای_آتش
- باز که تو پیدات شد! چرا #غرور نداری؟
- گفتم نمیتونم برم و برنگردم، #عشق که غرور نمیشناسه!
نفسش را کلافه فوت میکند و عاصی نگاهم میکند
- برو بچه مزاحم کار ما نشو، زنگ میزنم صد و ده بیان جمعت کنن ها!
- صد و ده برای چی؟ مگه شما آتشنشان نیستین؟
دست به کمر میزند
- بله آتشنشانیم
- مگه وظیفتون #خاموش کردن آتیش نیست؟
بیحوصله جواب میدهد
- بله وظیفهمون هم خاموش کردن آتیشِ!
تمام نیرویم را به زبانم انتقال میدهم تا جملهام را بگویم، قلبم مثل پمپی باقدرت خونم را پمپاژ میکند، در این هوای سرد عرق به تنم نشسته ولی باید آخرین تیرهایم را بزنم شاید به قلبش اصابت کرد، خدا را چه دیدی؟
- خب... من از #عشق شما آتیش گرفتم دارم جزقاله میشم چرا بیتفاوت از کنارم رد میشی؟
عصبی نگاه میگیرد، مردمکهای براقش را در حدقه میچرخاند و لا اله الهی میگوید
- بیا بچه برو مشقات رو بنویس رو مخ من راه نرو
پا زمین میکوبم و با حرص داد میکشم
- چرا همش تحقیرم میکنی؟ چرا باورم نمیکنی؟ میگم دارم تو #آتیش_عشقت_میسوزم! میگی برم مشقام رو بنویسم؟ توی دلت به جای قلب چی داری؟ اصلا اینا به کنار این ادبِ که اینجوری با من حرف میزنی؟
لحنش نرمتر میشود
- باشه! غلط کردم ! خیلی هم خانمی! خیلی هم بزرگی! حالا خواهشا راه بیفت برو و دست از سر من بردار!
مثل یک بچهی لجباز میگویم
- نمیتونم برم!...تمام وجودم یک گلوله آتیشه! چرا باور نمیکنی این آتش سوزی رو...تا یک چیزی نگی که آروم بشم پام رو از اینجا بیرون نمیذارم!
دیگر اعصابش قد نمیدهد و با اخم نزدیکم میشود، عمو آتشنشان هم از این حرکتش میترسد و قدمی جلو میگذارد.
اما او فقط با لحن تندی میپرسد
- آتیش گرفتی؟ داری میسوزی؟ ها؟ ها؟
از سردی هوا بخار از دهانش خارج میشود.
کمی میترسم، آب دهانم را با صدا قورت میدهد ولی با سرتقی سر به تایید تکان میدهم.
یکدفعه رو برمیگرداند.
به سمت شیر و شلنگ آبِ کنار محوطهی مرکز میرود، شیر آب را تا آخر باز میکند و به سمتم میآید و آب را با فشار روی من میگیرد.
هاج و واج و ترسیده نگاهش میکنم، آب یخ است و نفسم را بند میآورد.
اول از کارش شوکه میشوم و بعد از سردی آب و هوا و خیسی لباسهایم مثل بید مجنون میلرزم.
و او مرا هم با سنگدلی از سر تا پایم خیس میکند.
هرم نفسهای داغش روی صورت یخ کردهام را گرم میکند.
- حالا خنک شدی؟ #آتیشت_خاموش شد؟ همینو میخواستی؟
با لبهای لرزان جواب میدهم
- نه! آتیش وجود من از این آتیشا نیست که با آب و کف خاموش بشه! من قلبم آتیش گرفته! احساسم آتیش گرفته ! تو چه جور آتش نشانی هستی که نمیدونی هر آتیشی یک نوعی خاموش میشه؟!
نگاهش میلیمتری از نگاهم کنده نمیشود که حروف را با تحکم برایش ادا میکنم
- آتیش قلب من فقط با بودن خودت خاموش میشه
نگاهش یک لحظه رنگ درماندگی میگیرد.
- بابا روت رو بگردم، تو دیگه کی هستی؟ با کارهای من باید بری و برنگردی!
- اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی!
با چشمهای گشاد شده و پر حیرت نگاهم میکند و عقب میکشد.
دست درون موهایش میکند و زیر لب پشت سر هم زمزمه میکند
- #لعنت_بهت_دختر! لعنت بهت
احساس پیروزی میکنم ولبخند میزنم.
#ملیحه_بخشی_یاس
https://t.me/joinchat/AAAAAEIfNV21xArPxeNgZQ
- باز که تو پیدات شد! چرا #غرور نداری؟
- گفتم نمیتونم برم و برنگردم، #عشق که غرور نمیشناسه!
نفسش را کلافه فوت میکند و عاصی نگاهم میکند
- برو بچه مزاحم کار ما نشو، زنگ میزنم صد و ده بیان جمعت کنن ها!
- صد و ده برای چی؟ مگه شما آتشنشان نیستین؟
دست به کمر میزند
- بله آتشنشانیم
- مگه وظیفتون #خاموش کردن آتیش نیست؟
بیحوصله جواب میدهد
- بله وظیفهمون هم خاموش کردن آتیشِ!
تمام نیرویم را به زبانم انتقال میدهم تا جملهام را بگویم، قلبم مثل پمپی باقدرت خونم را پمپاژ میکند، در این هوای سرد عرق به تنم نشسته ولی باید آخرین تیرهایم را بزنم شاید به قلبش اصابت کرد، خدا را چه دیدی؟
- خب... من از #عشق شما آتیش گرفتم دارم جزقاله میشم چرا بیتفاوت از کنارم رد میشی؟
عصبی نگاه میگیرد، مردمکهای براقش را در حدقه میچرخاند و لا اله الهی میگوید
- بیا بچه برو مشقات رو بنویس رو مخ من راه نرو
پا زمین میکوبم و با حرص داد میکشم
- چرا همش تحقیرم میکنی؟ چرا باورم نمیکنی؟ میگم دارم تو #آتیش_عشقت_میسوزم! میگی برم مشقام رو بنویسم؟ توی دلت به جای قلب چی داری؟ اصلا اینا به کنار این ادبِ که اینجوری با من حرف میزنی؟
لحنش نرمتر میشود
- باشه! غلط کردم ! خیلی هم خانمی! خیلی هم بزرگی! حالا خواهشا راه بیفت برو و دست از سر من بردار!
مثل یک بچهی لجباز میگویم
- نمیتونم برم!...تمام وجودم یک گلوله آتیشه! چرا باور نمیکنی این آتش سوزی رو...تا یک چیزی نگی که آروم بشم پام رو از اینجا بیرون نمیذارم!
دیگر اعصابش قد نمیدهد و با اخم نزدیکم میشود، عمو آتشنشان هم از این حرکتش میترسد و قدمی جلو میگذارد.
اما او فقط با لحن تندی میپرسد
- آتیش گرفتی؟ داری میسوزی؟ ها؟ ها؟
از سردی هوا بخار از دهانش خارج میشود.
کمی میترسم، آب دهانم را با صدا قورت میدهد ولی با سرتقی سر به تایید تکان میدهم.
یکدفعه رو برمیگرداند.
به سمت شیر و شلنگ آبِ کنار محوطهی مرکز میرود، شیر آب را تا آخر باز میکند و به سمتم میآید و آب را با فشار روی من میگیرد.
هاج و واج و ترسیده نگاهش میکنم، آب یخ است و نفسم را بند میآورد.
اول از کارش شوکه میشوم و بعد از سردی آب و هوا و خیسی لباسهایم مثل بید مجنون میلرزم.
و او مرا هم با سنگدلی از سر تا پایم خیس میکند.
هرم نفسهای داغش روی صورت یخ کردهام را گرم میکند.
- حالا خنک شدی؟ #آتیشت_خاموش شد؟ همینو میخواستی؟
با لبهای لرزان جواب میدهم
- نه! آتیش وجود من از این آتیشا نیست که با آب و کف خاموش بشه! من قلبم آتیش گرفته! احساسم آتیش گرفته ! تو چه جور آتش نشانی هستی که نمیدونی هر آتیشی یک نوعی خاموش میشه؟!
نگاهش میلیمتری از نگاهم کنده نمیشود که حروف را با تحکم برایش ادا میکنم
- آتیش قلب من فقط با بودن خودت خاموش میشه
نگاهش یک لحظه رنگ درماندگی میگیرد.
- بابا روت رو بگردم، تو دیگه کی هستی؟ با کارهای من باید بری و برنگردی!
- اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی!
با چشمهای گشاد شده و پر حیرت نگاهم میکند و عقب میکشد.
دست درون موهایش میکند و زیر لب پشت سر هم زمزمه میکند
- #لعنت_بهت_دختر! لعنت بهت
احساس پیروزی میکنم ولبخند میزنم.
#ملیحه_بخشی_یاس
https://t.me/joinchat/AAAAAEIfNV21xArPxeNgZQ