🌱#اندوه
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/green_point/7222
#قسمت_پانزده
موقع شام ھستی قسمتی از کبابش را به من داده بود. الھه با تعجب گفته بود که دخترش
آنقدر خسیس است که از اموالش چیزی به کسی نمی دھد حتی غذایش. می دانم کار
ھمان پنکه بازی است. امیریل گفته بود با من تماس می گیرد. اسم مترجمان زن را از روی
سی دی روی کاغذ منتقل می کنم. تلفنم ھمراھم زنگ می خورد. جواب می دھم.
-بله.
-سلام. صبح بخیر.
روز را با مھربانی شروع کرده است.
-سلام. صبح شما ھم بخیر.
-خونه ای؟!.
چند روز از پیشنھاد کارش می گذرد و من فکر می کردم پشیمان شده.
-بله. چطور؟!.
-اگه کاری نداری میام دنبالت بریم مجتمع رو ببینیم.
دستی میان موھایم می کشم. نمی دانم قبول کنم یا نه. دو به شک ھستم. من جواب
قطعی بھش نداده ام ولی ظاھرا او تصمیمش را گرفته. این کار را می خواھم. تنوعی است
در این روزھای تکراری من. ولی نمی خواھم خیلی زود جواب قطعی بدھم که فکر کند از
ھول حلیم داخل دیگ افتاده ام. پس سکوت می کنم.
-من چمرانم. تازه بابی رو رسوندم دانشگاه. تا گیشا راھی نیست. اگه میای بیام دنبالت؟.
سنگ مفت گنجشک مفت. حالا که او تصمیم دارد مرا سوپروایزر کند چرا من رد کنم!. ھمه
مدرسانی که در آموزشگاه تدریس می کنند آرزوی این را دارند، روزی سوپروایزر شوند. می
توانم ھم برای دکترا بخوانم ھم مدیریت را امتحان کنم.
-آماده میشم.
-ده دقیقه دیگه اونجام.
وقتی داخل ماشین می نشینم با تعجبی که سعی در پنھان کردنش دارد، نگاھی به سرتا
پایم می اندازد. خودش کت و شلوار مشکی با پیراھن سفید پوشیده. شاید بھتر بود لباس
رسمی تری می پوشیدم. شال خردلی با مانتو مشکی پوشیده ام که حاشیه آن شعری از
نظامی به خردلی نوشته شده. موھای بلندم را بافته و روی شانه انداخته ام. چیزی نمی
گوید و به راه می افتیم. میان ترافیک اتوبان ھمت گیر افتاده ایم. سکوت را می شکنم.
-من ارتباطی بین مھندسی برق و اداره یه مجتمع نمی بینم.
❌ رمان انتهای صفحه عالیه از دستش ندید 😍
نگاھش به ماشین ھای روبروست. دست روی لبش گذاشته است. کوتاه جواب می دھد.
-ارتباطی نیست.
من ھم که ھمین را گفتم!. کمی به طرفش می چرخم. ابروھایش به ھم نزدیک تر شده اند.
-شما یه نخبه اید پس...
میان حرفم می آید.
-بودم.
منظورش چیست؟!. یعنی دیگر نخبه نیست؟!. نگاھش می کنم ولی او خیال ادامه دادن
ندارد. شانه ای بالا می اندازم و سرم را به طرف ماشین بغلی می چرخانم. دختر جوانی
راننده است و سیگاری دود می کند.
-از وقتی آخرین اختراعمو دانشگاه به اسم خودش تموم کرد از نخبه بودن دست کشیدم. الان
طرح ھامو، فکرامو می فروشم.
🔞رمان #هات و عاشقانه #دروغگوی_عاشق 💦
سرم گیج میرفت به #لباس هام که اطراف تخت بود نگاه کردم و چشمم به ملافه ی #خونی افتاد
ارمین پوزخند میزنه و میگه وقتی پای #معامله بردمت و عربا سره یه شب بودن باهات تیکه پارت کردن حالت جا میاد ..
خم شدم تا لباس از زمین بردارم که در اتاق باز شد و یه مرد سیاه... 😱
❌برای ادامه داستان روی لینک کلیک کنید👇👇👇💦💦
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEbgg5tq4418WBJp4g
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/green_point/7222
#قسمت_پانزده
موقع شام ھستی قسمتی از کبابش را به من داده بود. الھه با تعجب گفته بود که دخترش
آنقدر خسیس است که از اموالش چیزی به کسی نمی دھد حتی غذایش. می دانم کار
ھمان پنکه بازی است. امیریل گفته بود با من تماس می گیرد. اسم مترجمان زن را از روی
سی دی روی کاغذ منتقل می کنم. تلفنم ھمراھم زنگ می خورد. جواب می دھم.
-بله.
-سلام. صبح بخیر.
روز را با مھربانی شروع کرده است.
-سلام. صبح شما ھم بخیر.
-خونه ای؟!.
چند روز از پیشنھاد کارش می گذرد و من فکر می کردم پشیمان شده.
-بله. چطور؟!.
-اگه کاری نداری میام دنبالت بریم مجتمع رو ببینیم.
دستی میان موھایم می کشم. نمی دانم قبول کنم یا نه. دو به شک ھستم. من جواب
قطعی بھش نداده ام ولی ظاھرا او تصمیمش را گرفته. این کار را می خواھم. تنوعی است
در این روزھای تکراری من. ولی نمی خواھم خیلی زود جواب قطعی بدھم که فکر کند از
ھول حلیم داخل دیگ افتاده ام. پس سکوت می کنم.
-من چمرانم. تازه بابی رو رسوندم دانشگاه. تا گیشا راھی نیست. اگه میای بیام دنبالت؟.
سنگ مفت گنجشک مفت. حالا که او تصمیم دارد مرا سوپروایزر کند چرا من رد کنم!. ھمه
مدرسانی که در آموزشگاه تدریس می کنند آرزوی این را دارند، روزی سوپروایزر شوند. می
توانم ھم برای دکترا بخوانم ھم مدیریت را امتحان کنم.
-آماده میشم.
-ده دقیقه دیگه اونجام.
وقتی داخل ماشین می نشینم با تعجبی که سعی در پنھان کردنش دارد، نگاھی به سرتا
پایم می اندازد. خودش کت و شلوار مشکی با پیراھن سفید پوشیده. شاید بھتر بود لباس
رسمی تری می پوشیدم. شال خردلی با مانتو مشکی پوشیده ام که حاشیه آن شعری از
نظامی به خردلی نوشته شده. موھای بلندم را بافته و روی شانه انداخته ام. چیزی نمی
گوید و به راه می افتیم. میان ترافیک اتوبان ھمت گیر افتاده ایم. سکوت را می شکنم.
-من ارتباطی بین مھندسی برق و اداره یه مجتمع نمی بینم.
❌ رمان انتهای صفحه عالیه از دستش ندید 😍
نگاھش به ماشین ھای روبروست. دست روی لبش گذاشته است. کوتاه جواب می دھد.
-ارتباطی نیست.
من ھم که ھمین را گفتم!. کمی به طرفش می چرخم. ابروھایش به ھم نزدیک تر شده اند.
-شما یه نخبه اید پس...
میان حرفم می آید.
-بودم.
منظورش چیست؟!. یعنی دیگر نخبه نیست؟!. نگاھش می کنم ولی او خیال ادامه دادن
ندارد. شانه ای بالا می اندازم و سرم را به طرف ماشین بغلی می چرخانم. دختر جوانی
راننده است و سیگاری دود می کند.
-از وقتی آخرین اختراعمو دانشگاه به اسم خودش تموم کرد از نخبه بودن دست کشیدم. الان
طرح ھامو، فکرامو می فروشم.
🔞رمان #هات و عاشقانه #دروغگوی_عاشق 💦
سرم گیج میرفت به #لباس هام که اطراف تخت بود نگاه کردم و چشمم به ملافه ی #خونی افتاد
ارمین پوزخند میزنه و میگه وقتی پای #معامله بردمت و عربا سره یه شب بودن باهات تیکه پارت کردن حالت جا میاد ..
خم شدم تا لباس از زمین بردارم که در اتاق باز شد و یه مرد سیاه... 😱
❌برای ادامه داستان روی لینک کلیک کنید👇👇👇💦💦
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEbgg5tq4418WBJp4g