#دوقسمت صدویک وصدودو
📜گلبهار
سالار بدون اینکه حرفی بزنه با نگاه لیلا رو دنبال کرد و منم راضی از کاری که کرده بودم لبخند زورکی ای روی لبم نشوندم وبه مهمان ها نگاه کردم به خاطر کرم زیادی که زده بودم و رژ لبی که روی لبم بودصورتم قشنگ شده بودزن ارباب که از اصل ماجرا باخبر نبود انگار ازاین مدل آرایش ولباس پوشیدنه من راضی بود لبخند کمرنگی بهم زدومهمونی ادامه پیدا کرد ،از اونجا که من حساب کتاب بلد بودم و خواندن نوشتن هم میدونستم مهمونای جدیدودوستای جدیدسالار فکر میکردن من هم یه تحصیل کرده واشرافی هستم به همین خاطر باهام حرف میزدن و نظر میپرسیدن،سالارگاهی نگاهی بهم میکرد و چیزی نمیگفت منم نمیدونستم بعد از این ماجرا چه اتفاقی میفته و بعدازمهمونی سالار واقعا چه عکس العملی نشون میده فقط این کار توی اون لحظه دلم رو آروم کرده بود،احساس میکردم محبته سالاربرای همیشه از دلم رفته ودیگه هیچ مهری بهش ندارم،فقط نمیخواستم اون روزو اون
شب جلوی لیلا کم بیارم مهمونی تموم شد و مهمونا بعدازخوردنه شام وکمی رقصیدن و گفتمان توی اتاق های مخصوص برای خواب رفتن،اون شب سالارفقط با آقایون رقصید و جرات نکرد دیگه با لیلا یادختر دیگه ای برقصه البته صورته سرخ شده ی لیلا هم تماشایی بودانگار اون چک رولیلا به جای من خورده بود و صورتش قرمز شده بود ارسلان هرازگاهی به من نگاه میکرد و لبخند میزد انگار از کارم،خوشش اومده بودآخر شب شدوبعدازخداحافظی بدونه اینکه منتظره سالار بمونم رفتم سمته اتاقم سالار کمی بعدسمت اتاق راه افتادصدای ارسلان رو شنیدم که سالار رو صدا میکردبدون توجه به صداها رفتم تو اتاق ولباسم رو عوض کردم وکرم ورژ روی لبم رو پاک کردم ونور چراغ رو کم کردم وتوی رختخواب دراز کشیدم مطمین بودم ارسلان درمورد باغ و لیلا وصورته من و ....امشب با سالار کلی حرف برای گفتن داره بیخیال وسردشده از سالاروعشقه الکی و ....چشمام رو بستم و خوایم بردتصمیم داشتم ازفردای اون روز آدم دیگه ای بشم ،زنی که سالارمجبور بشه طلاقش بده ،ازاونجایی که همه ی شواهد شب عروسی نشان پاکیه منو دیده بودن پس هیچکس حرف سالار روباورنمیکردمن مهریه م رو میگرفتم و از عمارت میرفتم دیگه کوچکترین حسی به سالارنداشتم البته اون شب این طور فکر میکردم و نمیدونستم واقعا فردا چه اتفاقی خواهدافتاد،خوابم برده بود،دم دمای صبح بودصدای جیررررر در باعث شدچشمام روبازکنم سالار بود کلافه و خسته وارد اتاق شد کتش تو دستش بود بی حوصله وکلافه وارد اتاق شد و کتش رو گوشه ای پرت کردوبدونه اینکه لباسش روعوض کنه روی تخت ولو شددستش رو روی پیشانیش گذاشت و سریع خوابش برد صبح با صدای بسته شدنه درازخواب بیدار شدم سالاررفته بود از جام بلند شدم و کارهای روتین روانجام دادم و اتاق رو مرتب کردم و موهام روشونه کردم و برای خوردنه صبحانه ازاتاق بیرون رفتم اما سمته سالن عمارت نرفتم ،رفتم سمته مطبخ،آشپزهااز صبح زود مشغول میشدن وبوی غذایی که واسه ناهارمیپختن ازاول صبح کل فضای عمارت رو پر میکرد رفتم داخل مطبخ ،آشپزباشی با دیدنه من ازجاش بلند شدوگفت خانم اینجا چکار میکنید ؟قدم سر چشم ماگذاشتین،بنده خداها چون من عروسه دربار بودم احترام میزاشتن و رعایت ادب میکردن خندیدم وگفتم هوس کردم امروز باهم اینجاصبحانه بخوریم ،مثل قبل که میومدم،عمارت ،همونجور راحت و خودمونی چندتاازخدمات سریع یه سینیه تمیز رو پر کردن از خوراکی های مخصوص صبحانه ونون داغ گذاشتن وگفتن بفرما خانم بفرمانوش جان روی زمین گوشه ی مطبخ نشستم وازآشپزها وخدمات خواستم باهم صبحانه بخوریم خیلی خوب بودهمگی یه دست ویه رنگ کنار هم صبحانه خوردیم خدمه هایی که واسه عمارت صبحانه برده بودن بعدازبرگشت از عمارت باتعجب به من نگاه میکردن یکیشون گفت وای خانم تو سالن همه منتظره شمابودن برای صبحانه خوردن سالار خان هم چند بار پرسیدکه هنوزتو اتاق هستین؟ما هم نمیدانستیم گفتیم بله خانم خوابن،شمااینجاچکارمیکنید ؟خندیدم و گفتم هیچی یه صبحانه ی جانانه میخورم صبحانه روکه کامل خوردم.رفتم سمت عمارت،همه دورمیز نشسته بودن زن ارباب نگاهی بهم کردوگفت چقدرمیخوابی ؟ما صبحانه مون روخوردیم گفتم نوش جان خانم جان منم صبحانه خوردم الان بامن کاری ندارین من به کارهای خودم برسم سالار نگاهی بهم کردوبا زیر چشم نگاهی به جای کبودیه توی صورتم انداخت،به روی خودم نیاوردم وگفتم من امروز کمی خریددارم بایدبرم شهر،سالاربا تعجب گفت هرچی میخوای بگو برات میخرن،امروزهرکسی رفت شهر بهش لیست خرید میدیم گفتم نه خودم میخوام برم،خودم میخوام با سلیقه ی خودم خرید کنم
کسی هست بخوادبره شهر؟من باهاش میرم سالار باتعجب گفت مهمان داریم گلبهار سری تکون دادم وگفتم با مهمونات هم میتونم برم شهرخریدمیکنم و برمیگردم همه باتعجب نگام میکردن،چون هیچ وقت چیزی نمیخواستم وخواسته ای نداشتم امااصرار من برای خریداونم تو شهربراشون قابل هضم نبود
@goodlifefee
📜گلبهار
سالار بدون اینکه حرفی بزنه با نگاه لیلا رو دنبال کرد و منم راضی از کاری که کرده بودم لبخند زورکی ای روی لبم نشوندم وبه مهمان ها نگاه کردم به خاطر کرم زیادی که زده بودم و رژ لبی که روی لبم بودصورتم قشنگ شده بودزن ارباب که از اصل ماجرا باخبر نبود انگار ازاین مدل آرایش ولباس پوشیدنه من راضی بود لبخند کمرنگی بهم زدومهمونی ادامه پیدا کرد ،از اونجا که من حساب کتاب بلد بودم و خواندن نوشتن هم میدونستم مهمونای جدیدودوستای جدیدسالار فکر میکردن من هم یه تحصیل کرده واشرافی هستم به همین خاطر باهام حرف میزدن و نظر میپرسیدن،سالارگاهی نگاهی بهم میکرد و چیزی نمیگفت منم نمیدونستم بعد از این ماجرا چه اتفاقی میفته و بعدازمهمونی سالار واقعا چه عکس العملی نشون میده فقط این کار توی اون لحظه دلم رو آروم کرده بود،احساس میکردم محبته سالاربرای همیشه از دلم رفته ودیگه هیچ مهری بهش ندارم،فقط نمیخواستم اون روزو اون
شب جلوی لیلا کم بیارم مهمونی تموم شد و مهمونا بعدازخوردنه شام وکمی رقصیدن و گفتمان توی اتاق های مخصوص برای خواب رفتن،اون شب سالارفقط با آقایون رقصید و جرات نکرد دیگه با لیلا یادختر دیگه ای برقصه البته صورته سرخ شده ی لیلا هم تماشایی بودانگار اون چک رولیلا به جای من خورده بود و صورتش قرمز شده بود ارسلان هرازگاهی به من نگاه میکرد و لبخند میزد انگار از کارم،خوشش اومده بودآخر شب شدوبعدازخداحافظی بدونه اینکه منتظره سالار بمونم رفتم سمته اتاقم سالار کمی بعدسمت اتاق راه افتادصدای ارسلان رو شنیدم که سالار رو صدا میکردبدون توجه به صداها رفتم تو اتاق ولباسم رو عوض کردم وکرم ورژ روی لبم رو پاک کردم ونور چراغ رو کم کردم وتوی رختخواب دراز کشیدم مطمین بودم ارسلان درمورد باغ و لیلا وصورته من و ....امشب با سالار کلی حرف برای گفتن داره بیخیال وسردشده از سالاروعشقه الکی و ....چشمام رو بستم و خوایم بردتصمیم داشتم ازفردای اون روز آدم دیگه ای بشم ،زنی که سالارمجبور بشه طلاقش بده ،ازاونجایی که همه ی شواهد شب عروسی نشان پاکیه منو دیده بودن پس هیچکس حرف سالار روباورنمیکردمن مهریه م رو میگرفتم و از عمارت میرفتم دیگه کوچکترین حسی به سالارنداشتم البته اون شب این طور فکر میکردم و نمیدونستم واقعا فردا چه اتفاقی خواهدافتاد،خوابم برده بود،دم دمای صبح بودصدای جیررررر در باعث شدچشمام روبازکنم سالار بود کلافه و خسته وارد اتاق شد کتش تو دستش بود بی حوصله وکلافه وارد اتاق شد و کتش رو گوشه ای پرت کردوبدونه اینکه لباسش روعوض کنه روی تخت ولو شددستش رو روی پیشانیش گذاشت و سریع خوابش برد صبح با صدای بسته شدنه درازخواب بیدار شدم سالاررفته بود از جام بلند شدم و کارهای روتین روانجام دادم و اتاق رو مرتب کردم و موهام روشونه کردم و برای خوردنه صبحانه ازاتاق بیرون رفتم اما سمته سالن عمارت نرفتم ،رفتم سمته مطبخ،آشپزهااز صبح زود مشغول میشدن وبوی غذایی که واسه ناهارمیپختن ازاول صبح کل فضای عمارت رو پر میکرد رفتم داخل مطبخ ،آشپزباشی با دیدنه من ازجاش بلند شدوگفت خانم اینجا چکار میکنید ؟قدم سر چشم ماگذاشتین،بنده خداها چون من عروسه دربار بودم احترام میزاشتن و رعایت ادب میکردن خندیدم وگفتم هوس کردم امروز باهم اینجاصبحانه بخوریم ،مثل قبل که میومدم،عمارت ،همونجور راحت و خودمونی چندتاازخدمات سریع یه سینیه تمیز رو پر کردن از خوراکی های مخصوص صبحانه ونون داغ گذاشتن وگفتن بفرما خانم بفرمانوش جان روی زمین گوشه ی مطبخ نشستم وازآشپزها وخدمات خواستم باهم صبحانه بخوریم خیلی خوب بودهمگی یه دست ویه رنگ کنار هم صبحانه خوردیم خدمه هایی که واسه عمارت صبحانه برده بودن بعدازبرگشت از عمارت باتعجب به من نگاه میکردن یکیشون گفت وای خانم تو سالن همه منتظره شمابودن برای صبحانه خوردن سالار خان هم چند بار پرسیدکه هنوزتو اتاق هستین؟ما هم نمیدانستیم گفتیم بله خانم خوابن،شمااینجاچکارمیکنید ؟خندیدم و گفتم هیچی یه صبحانه ی جانانه میخورم صبحانه روکه کامل خوردم.رفتم سمت عمارت،همه دورمیز نشسته بودن زن ارباب نگاهی بهم کردوگفت چقدرمیخوابی ؟ما صبحانه مون روخوردیم گفتم نوش جان خانم جان منم صبحانه خوردم الان بامن کاری ندارین من به کارهای خودم برسم سالار نگاهی بهم کردوبا زیر چشم نگاهی به جای کبودیه توی صورتم انداخت،به روی خودم نیاوردم وگفتم من امروز کمی خریددارم بایدبرم شهر،سالاربا تعجب گفت هرچی میخوای بگو برات میخرن،امروزهرکسی رفت شهر بهش لیست خرید میدیم گفتم نه خودم میخوام برم،خودم میخوام با سلیقه ی خودم خرید کنم
کسی هست بخوادبره شهر؟من باهاش میرم سالار باتعجب گفت مهمان داریم گلبهار سری تکون دادم وگفتم با مهمونات هم میتونم برم شهرخریدمیکنم و برمیگردم همه باتعجب نگام میکردن،چون هیچ وقت چیزی نمیخواستم وخواسته ای نداشتم امااصرار من برای خریداونم تو شهربراشون قابل هضم نبود
@goodlifefee