#دوقسمت چهل ونه وپنجاه
📝پری
گفت آره قربونت برم هر چی بخوای میتونی عوض کنی و نو بخری ،اصلا اون اتاق طبقه بالا رو واسه مهمون گذاشتیم رو تو بردار هم پرنور تره ،هم دو طرف پنجره خوره،هم بزرگتره وسایل جدیدت رو اونجا بچین ،داداشت هم اتاق روبه روییته،گفتم آره اون اتاق خیلی خوبه دوسش دارم ،مامان دستی روی موهام کشید و صورتم م رو بوسید و گفت بیا بریم بالا ببین قشنگ میخوای قبل از خرید رنگش کنیم هان ؟طفلک مامان احساس عذاب وجدان داشت و نگرانی های مادرانه ای که تو صورتش داد میزد از اینکه من لبخند میزدم خوشحال بود ،رفتیم طبقه ی بالا ،البته من اون دختر سریع و تند و فرز سابق نبودم پله ها رو آروم آروم و با احتیاط بالا میرفتم اما همین پیشنهاد تغییر برای مامان خوشحال کننده بود ،دوست نداشتم به علیرضا فکر کنم تو اون اتاق طبقه پایین
باهاش خاطره داشتم ،و میخواستم به خودم کمک کنم تا فراموشش کنم ،همین که به مامان گفتم رنگ اتاق رو میخوام سفید باشه در جا زنگ زد به بابا و موضوع رو گفت صبح فردا نقاش و کارگرش برای رنگ اتاق اومدن،نقاش پیشنهاد داد کمی رنگ به اتاقت بده و از سفیدی یک دست درش بیار مثلاً یک طرف دیوار رو صورتی ،یاسی ،گلبه ای و...کن پیشنهاد بدی نبود اما انتخابم رنگ طوسی بود که یه طرفه اتاق به رنگ طوسی در اومد،البته نقاش اینقدر رنگها رو قاطی کرده بود که بیشتر به رنگ شیری شبیه بود تا طوسی اما خوب بود رنگش رو دوست داشتم ،
چون من هنوز اون ترس رویارویی با آدم ها تو وجودم بود اکثر چیزا رو آنلاین سفارش دادم سرویس خواب و فرش و پرده و کمد تلویزیون و چند تا وسیله ی دیگه وسایل قبلی م هم مامان بخشید تمامیه وسایلم که رسید و اتاق رو چیدم ،یاد وسایله تو چمدونم افتادم ،رفتم طبقه ی پایین و یکی یکی ساک و پلاستیک ها رو باز کردم لباسهای خودم که و اصلا تن نکرده بودم ،چمدون
رو باز کردم لباسهایی که برای علیرضا خریده بودیم همراه چند تا هدیه که در طول دوران عقدمون براش خریده بودم تو چمدون بود دستام یخ کرده بود همه رو دوباره انداختم تو چمدون که بدم مامان ببخشه به کسی ،چمدون رو که بلند کردم یه فلش کوچیک از توش افتاد بیرون احتمالا فلش مال علیرضا بوده و از تو جیب کت یا شلوارش افتاده بود ،فلش رو برداشتم و گذاشتم کنار و ترجیح دادم همه ی اون وسایل هم ببخشم و لباس و مانتو ..نو بخرم ،مامان بنده خدا حرفی نمیزد و هر چی میگفتم قبول میکردهمون روز یه ماشین اومد و همه ی وسایل رو برد از اتاق جدیدم خوشم میومد ،یه لیوان شیر و کمی کیک برداشتم و رفتم اتاقم تلویزیون رو روشن کردم که یاد فلش علیرضا افتادم ،دلم میخواست ببینمش ،اما از طرفی میترسیدم عکس و فیلمی از خودش باشه و با دیدنش ناراحت بشم ،هی بیخیال میشدم و دوباره وسوسه میشدم که فلش رو ببینم ،احتمالا علیرضا همینجوری لباساش روجمع کرده وفکر نمیکرده. چیزی توجیباش باشه ،بالاخره حس کنجکاوی پیروز شدوفلش روزدم به تلویزیون ،فیلم عقدمون بودالبته کامل نبود خطبه ی عقدوانگار فیلم برش خورده وانتخاب شده بودقسمتهای درگیری تو عقدمون هم توی فیلم بود ،بعد فیلم عروسی مون که درواقع فیلم مادر بودوهمه ی شلوغی ها توش بود همین جورآروم وبی صدا با دیدنه فیلم اشک میریختم،یعنی علیرضا مخصوصا اون فلش روگذاشته بود که من عذاب بکشم یاواقعا یادش رفته بود و اتفاقی بود ،همینجور فیلم درحال پخش بودکه رسیدبه موقعه خداحافظی و سوار ماشین شدنمون،لحظه به لحظه ی توی ماشین فیلمبرداری شده بودنگاهه من به گوشی وخواندن پیامی بهم رسیده بود،نگاهه عجیب وناراحته علیرضا ،پس اون متوجه ی پیام شده بود ولی به روی خودش نیاورده بود،و بعد لحظه ی تصادف وصحنه ی دزدیدنه من و اینکه سوارماشینه دیگه ای کردنم ،خدایااااا
تمام بدنم خیس عرق شده بود بی حس تو پاهام داشتم فیلم اون اتاق و منی که دست وپام بسته شده بودو ....با دیدنه اون فیلم دوباره حالت حمله بهم دست داد اینقدر تقلا کردم که بتونم مامان رو صداکنم نمیتونستم فقط تونستم لیوان شیری که خورده بودم روبندازم روی زمین ،باصدای شکستنه لیوان مامان منو صداکردوباسرعت پله هارواومد بالا وضعیته منو که دیددودستی زد تو صورتش وبه اورژانس 115 زنگ زد بنده خداهنوز متوجه ی تلویزیون و فیلمی که درحاله پخش بودنشده بود چشمای من خیره به صفحه ی تلویزیون مات بودواشک بی اختیار میبارید،وقتی صحنه ی ... اون مرد دوباره برام زنده شدوتصویر مردی که بعد از.... از اتاق بیرون اومدوکلاه رو از سرش برداشت و با حرص
و لبخندی جنون آمیزدراتاق روپشت سرش بست ضربه ی آخربوداون نامرد علیرضا بود که با اون همه بی رحمی با من رفتارکرده بوددیگه چیزی نفهمیدم ،صدای جیغ وگریه ی مبهمه مامان وتصویرتارشدنش،آخرین چیزی بود که تو خاطرداشتم،تکرار صحنه ی ...و چهره ی پر از خشم وحرص و لبخند وحشتناکه علیرضا مثل یک فیلم پر تکرار از جلوی چشمم ردمیشد ،به خودم که اومدم وضعیتی بدتراز قبل داشتم
@goodlifefee