#دوقسمت هشتادوشش وهشتادوهفت
📜گلبهار
داشتم دیوونه میشدم عمه با مهربونی موهام رو شونه کرد و بعد شروع به بافتن کرد و روسریه بزرگی که توی بقچه. بود رو سرم گذاشت و گفت خب حالا بریم پیش مادرشوهرت ،اسم مادر سالار رو که میشنیدم ترس و اضطرابم بیشتر میشد عمه خندید و گفت نترس باید قلق این زن رو دستت بگیری ،بعد میشی نور چشمی ش ،اینقدر ها هم آدم بدی نیست ولی خب سختی زیاد کشیده این برادر من چند تا هوو آورده سرش واسه همین اینم،حس بدجنسی و انتقام جویی داره از همه ،همراهه عمه از حموم در اومدیم و رفتیم که در محضر مادر سالار من عرض ادب کنم ،وارد اتاقش که شدم با احترام دستم رو روی سینه م گذاشتم و سلام گفتم مادر سالار سری تکان داد و با دست اشاره کرد که برم جلو نزدیک شدم و دستش رو بوسیدم انگار خوشش اومده بود اما به روی خودش نیاورد دستش رو کرد توی کیسه ای که جلوش بود و چند تا سکه از توش در آورد و داد به من و گفت خب انشالله بتونی دل پسر منو شاد کنی و لبخند رو همیشه روی لباش بکاری ،اما حواست باشه و حرفهایی که سر عقد بهت گفتم همیشه تو خاطرت بمونه ،حالا هم برو مثل عروس خان ها
زندگی کن ،االبته میدونم که تو بلد نیستی واسه همین دو نفر رو گذاشتم صبح و عصر بهت یاد بدن چطور رفتار کنی و چی بپوشی و چی بگی و ... از این همه تحقیری که مادر سالار بهم میکرد خجالت کشیدم اما چاره ای نداشتم ،باز از عمه خانم و مادر سالار تشکر کردم و همراهه دو تا خانم که آماده پشته در اتاق وایستاده بودن برگشتم اتاقم اون دو تا ندیمه
هم همراهم اومدن،و شروع کردن از هر چیزی حرف زدن و به قول خودشون آموزش دادن ،اصلا حوصله نداشتم اما به حرف شون گوش میدادم بالاخره موقع ناهار خوردن شد و ندیمه ها رفتن و سالار اومد تو اتاق ،حموم کرده بود و شیک و مرتب بود کنارم نشست و دستش رو انداخت دور گردنم و گفت چه خوشگل شدی این لباس چقدر بهت میاد عزیزم ،من انگار دیشب زیاده. روی کرده بودم اذیت نشدی که ،راستش هیچی یادم نمیاد اما امیدوارم تو رو اذیت نکرده باشم ،واقعا دلم نمیخواست سالار رو فریب بدم نگاهی بهش کردم اشک تو چشمام جمع شده بود با ترس گفتم سالار من تو رو خیلی دوست دارم دلم نمیخواد اصلا ناراحت باشی ودلم نمیخواد از دستت بدم ،تو هم منو دوست داری ؟سالار منو کشید تو بغلش و صورتم رو بوسید و گفت معلومه که دوستت دارم ،من عاشقتم گلبهار ،دیدی که پای همه چی وایستادم تا به دستت بیارم با این حرفه سالار اشکام سرازیر شد سالار ناراحت بهم نگاه کردو گفت گلبهار. داری منو میترسونی بگو چی شده ؟با بغض نگاهی به چشمای قشنگش کردم و گفتم دیشب تو خیلی خسته بودی وتوحال خودت نبودی ،هر کاری کردم بیدار نموندی اصلا حالت دست خودت نبود. این زنهای بیکار پشته در مدام به در میزدنو هی صدات میکردن که نشون رو تحویل بدی ،من که دیدم اینا ول کن نیستن ،برای اینکه اینا دست از سرمون بردارن و برن گوشه ی پام رو بریدم و نشون رو تحویل دادم اینا هم دست از سرمون برداشتن و منم کنارت تا صبح خوابیدم در واقع تو کاری انجام ندادی من برای حفظ آبروی هر دوتاییمون این کار رو کردم ،سالار نگاهی بهم کرد و گفت ببینم کجای پات رو بریدی ؟عزیزم این که بد نیست تو کار بدی نکردی که ناراحتی و گریه میکنی تو آبروی منو خریدی اینا میفهمیدن چه آبرویی از من میبردن ،قربونت برم که این همه به فکر من بودی ،سالار همینجور که منو تو بغلش گرفته بود ومیبوسید گریه هام بیشتر شد و گفتم سالار یه چیزی هست که مدتهاست میخوام بهت بگم اما نمیتونم راستش دیشب من آبروی خودم هم حفظ کردم سالار منو از خودش دور کرد و گفت چطور ؟ در حالی که از ترس و اضطراب و اشک حالم رو خرابی بود گفتم راستش سالار من سال گذشته مورد تجاوز قرار گرفتم و دختر نیستم ،یعنی نمیدونم کدوم آدم نامردی بهم دست درازی کرد من صورتش رو ندیدم فقط این بلا و مصیبت روسرم آورد ولی من از ترس اینکه تو منو از خودت برونی و دیگه نخوای جرات نکردم بهت بگم راستش سالار من ...اینجا که رسیدم سالار منو از خودش دور کرد و با ناراحتی و غم وخشمی که تو صورتش معلوم بود گفت منظورت چیه گلبهار ؟ اینکه که میگی دختر نبودی و زن من شدی دروغه دیگه ؟راستش رو بگو گفتم نه به خدا سال گذشته تو همین عمارت یک نفر بهم تجاوز کرد اما من ندیدمش نشناختمش همون شب تولدت که حالم بد بود یادته ؟سالار اخماش تو هم بود با ناراحتی گفت از سال گذشته تا حالا چرا بهم نگفتی گلبهار ؟ترسیدی منو از دست بدی ؟, یعنی الان که عقد و عروسی گرفتیم با این دروغ و پنهان کاریت منو از دست نمیدی ؟من باورت نمیکنم تو با فریب ونقشه پیش اومدی و معلوم نیست با کی وبا چندنفر بودی و حیثیت و آبروی خودتو منو بردی ،باورم نمیشد سالار همچین رفتاری کنه و اینجوری برخورد کنه بدنم میلرزید،سالار عصبانی از جاش بلند شد با دست پای سالارروگرفتم و گفتم سالار به همون خدایی که میپرستی داستان همین بود
@goodlifefee
📜گلبهار
داشتم دیوونه میشدم عمه با مهربونی موهام رو شونه کرد و بعد شروع به بافتن کرد و روسریه بزرگی که توی بقچه. بود رو سرم گذاشت و گفت خب حالا بریم پیش مادرشوهرت ،اسم مادر سالار رو که میشنیدم ترس و اضطرابم بیشتر میشد عمه خندید و گفت نترس باید قلق این زن رو دستت بگیری ،بعد میشی نور چشمی ش ،اینقدر ها هم آدم بدی نیست ولی خب سختی زیاد کشیده این برادر من چند تا هوو آورده سرش واسه همین اینم،حس بدجنسی و انتقام جویی داره از همه ،همراهه عمه از حموم در اومدیم و رفتیم که در محضر مادر سالار من عرض ادب کنم ،وارد اتاقش که شدم با احترام دستم رو روی سینه م گذاشتم و سلام گفتم مادر سالار سری تکان داد و با دست اشاره کرد که برم جلو نزدیک شدم و دستش رو بوسیدم انگار خوشش اومده بود اما به روی خودش نیاورد دستش رو کرد توی کیسه ای که جلوش بود و چند تا سکه از توش در آورد و داد به من و گفت خب انشالله بتونی دل پسر منو شاد کنی و لبخند رو همیشه روی لباش بکاری ،اما حواست باشه و حرفهایی که سر عقد بهت گفتم همیشه تو خاطرت بمونه ،حالا هم برو مثل عروس خان ها
زندگی کن ،االبته میدونم که تو بلد نیستی واسه همین دو نفر رو گذاشتم صبح و عصر بهت یاد بدن چطور رفتار کنی و چی بپوشی و چی بگی و ... از این همه تحقیری که مادر سالار بهم میکرد خجالت کشیدم اما چاره ای نداشتم ،باز از عمه خانم و مادر سالار تشکر کردم و همراهه دو تا خانم که آماده پشته در اتاق وایستاده بودن برگشتم اتاقم اون دو تا ندیمه
هم همراهم اومدن،و شروع کردن از هر چیزی حرف زدن و به قول خودشون آموزش دادن ،اصلا حوصله نداشتم اما به حرف شون گوش میدادم بالاخره موقع ناهار خوردن شد و ندیمه ها رفتن و سالار اومد تو اتاق ،حموم کرده بود و شیک و مرتب بود کنارم نشست و دستش رو انداخت دور گردنم و گفت چه خوشگل شدی این لباس چقدر بهت میاد عزیزم ،من انگار دیشب زیاده. روی کرده بودم اذیت نشدی که ،راستش هیچی یادم نمیاد اما امیدوارم تو رو اذیت نکرده باشم ،واقعا دلم نمیخواست سالار رو فریب بدم نگاهی بهش کردم اشک تو چشمام جمع شده بود با ترس گفتم سالار من تو رو خیلی دوست دارم دلم نمیخواد اصلا ناراحت باشی ودلم نمیخواد از دستت بدم ،تو هم منو دوست داری ؟سالار منو کشید تو بغلش و صورتم رو بوسید و گفت معلومه که دوستت دارم ،من عاشقتم گلبهار ،دیدی که پای همه چی وایستادم تا به دستت بیارم با این حرفه سالار اشکام سرازیر شد سالار ناراحت بهم نگاه کردو گفت گلبهار. داری منو میترسونی بگو چی شده ؟با بغض نگاهی به چشمای قشنگش کردم و گفتم دیشب تو خیلی خسته بودی وتوحال خودت نبودی ،هر کاری کردم بیدار نموندی اصلا حالت دست خودت نبود. این زنهای بیکار پشته در مدام به در میزدنو هی صدات میکردن که نشون رو تحویل بدی ،من که دیدم اینا ول کن نیستن ،برای اینکه اینا دست از سرمون بردارن و برن گوشه ی پام رو بریدم و نشون رو تحویل دادم اینا هم دست از سرمون برداشتن و منم کنارت تا صبح خوابیدم در واقع تو کاری انجام ندادی من برای حفظ آبروی هر دوتاییمون این کار رو کردم ،سالار نگاهی بهم کرد و گفت ببینم کجای پات رو بریدی ؟عزیزم این که بد نیست تو کار بدی نکردی که ناراحتی و گریه میکنی تو آبروی منو خریدی اینا میفهمیدن چه آبرویی از من میبردن ،قربونت برم که این همه به فکر من بودی ،سالار همینجور که منو تو بغلش گرفته بود ومیبوسید گریه هام بیشتر شد و گفتم سالار یه چیزی هست که مدتهاست میخوام بهت بگم اما نمیتونم راستش دیشب من آبروی خودم هم حفظ کردم سالار منو از خودش دور کرد و گفت چطور ؟ در حالی که از ترس و اضطراب و اشک حالم رو خرابی بود گفتم راستش سالار من سال گذشته مورد تجاوز قرار گرفتم و دختر نیستم ،یعنی نمیدونم کدوم آدم نامردی بهم دست درازی کرد من صورتش رو ندیدم فقط این بلا و مصیبت روسرم آورد ولی من از ترس اینکه تو منو از خودت برونی و دیگه نخوای جرات نکردم بهت بگم راستش سالار من ...اینجا که رسیدم سالار منو از خودش دور کرد و با ناراحتی و غم وخشمی که تو صورتش معلوم بود گفت منظورت چیه گلبهار ؟ اینکه که میگی دختر نبودی و زن من شدی دروغه دیگه ؟راستش رو بگو گفتم نه به خدا سال گذشته تو همین عمارت یک نفر بهم تجاوز کرد اما من ندیدمش نشناختمش همون شب تولدت که حالم بد بود یادته ؟سالار اخماش تو هم بود با ناراحتی گفت از سال گذشته تا حالا چرا بهم نگفتی گلبهار ؟ترسیدی منو از دست بدی ؟, یعنی الان که عقد و عروسی گرفتیم با این دروغ و پنهان کاریت منو از دست نمیدی ؟من باورت نمیکنم تو با فریب ونقشه پیش اومدی و معلوم نیست با کی وبا چندنفر بودی و حیثیت و آبروی خودتو منو بردی ،باورم نمیشد سالار همچین رفتاری کنه و اینجوری برخورد کنه بدنم میلرزید،سالار عصبانی از جاش بلند شد با دست پای سالارروگرفتم و گفتم سالار به همون خدایی که میپرستی داستان همین بود
@goodlifefee