یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
در دهکدهای کوچک، پسرکی به نام آراد زندگی میکرد. آراد خیلی باهوش و مهربان بود، اما یک عادت بد داشت: وقتی عصبانی میشد، کلمات بدی به زبان میآورد. مردم دهکده او را دوست داشتند، اما این عادت باعث شده بود گاهی از او دلخور شوند.
یک روز، پیرمرد دانایی که در دهکده زندگی میکرد، آراد را به خانهاش دعوت کرد و گفت:
«آراد عزیز، میخواهم به تو چیزی یاد بدهم. هر وقت کلمات بدی بگویی، این چکش و میخ را بگیر و یک میخ به این چوب بکوب.»
آراد قبول کرد. هر بار که کلمهای بد میگفت، یک میخ به چوب میکوبید. بعد از چند روز، چوب پر از میخ شد. آراد که از دیدن چوب پر از میخ ناراحت شده بود، به سراغ پیرمرد رفت و گفت:
«من نمیخواهم اینقدر میخ روی این چوب باشد. چه کار کنم؟»
پیرمرد لبخند زد و گفت:
«حالا هر وقت حرف خوبی بزنی یا کار خوبی انجام دهی، یکی از این میخها را دربیاور.»
آراد شروع به گفتن کلمات خوب و انجام کارهای خوب کرد. کمکم تمام میخها را از چوب درآورد. اما وقتی چوب را دید، با تعجب گفت:
«چرا چوب هنوز پر از سوراخ است؟»
پیرمرد پاسخ داد:
«آراد جان، کلمات ما مثل میخ هستند. وقتی کلمه بدی میگویی، مثل این است که میخی را در قلب کسی بکوبی. حتی اگر عذرخواهی کنی و آن میخ را دربیاوری، جای زخم آن باقی میماند. پس همیشه سعی کن کلمات خوبی انتخاب کنی.»
از آن روز به بعد، آراد یاد گرفت که به جای گفتن کلمات بد، با مهربانی صحبت کند و دل دیگران را شاد کند.
و اینگونه بود که آراد به محبوبترین پسر دهکده تبدیل شد.
پایان
@ghesse_lalaii
در دهکدهای کوچک، پسرکی به نام آراد زندگی میکرد. آراد خیلی باهوش و مهربان بود، اما یک عادت بد داشت: وقتی عصبانی میشد، کلمات بدی به زبان میآورد. مردم دهکده او را دوست داشتند، اما این عادت باعث شده بود گاهی از او دلخور شوند.
یک روز، پیرمرد دانایی که در دهکده زندگی میکرد، آراد را به خانهاش دعوت کرد و گفت:
«آراد عزیز، میخواهم به تو چیزی یاد بدهم. هر وقت کلمات بدی بگویی، این چکش و میخ را بگیر و یک میخ به این چوب بکوب.»
آراد قبول کرد. هر بار که کلمهای بد میگفت، یک میخ به چوب میکوبید. بعد از چند روز، چوب پر از میخ شد. آراد که از دیدن چوب پر از میخ ناراحت شده بود، به سراغ پیرمرد رفت و گفت:
«من نمیخواهم اینقدر میخ روی این چوب باشد. چه کار کنم؟»
پیرمرد لبخند زد و گفت:
«حالا هر وقت حرف خوبی بزنی یا کار خوبی انجام دهی، یکی از این میخها را دربیاور.»
آراد شروع به گفتن کلمات خوب و انجام کارهای خوب کرد. کمکم تمام میخها را از چوب درآورد. اما وقتی چوب را دید، با تعجب گفت:
«چرا چوب هنوز پر از سوراخ است؟»
پیرمرد پاسخ داد:
«آراد جان، کلمات ما مثل میخ هستند. وقتی کلمه بدی میگویی، مثل این است که میخی را در قلب کسی بکوبی. حتی اگر عذرخواهی کنی و آن میخ را دربیاوری، جای زخم آن باقی میماند. پس همیشه سعی کن کلمات خوبی انتخاب کنی.»
از آن روز به بعد، آراد یاد گرفت که به جای گفتن کلمات بد، با مهربانی صحبت کند و دل دیگران را شاد کند.
و اینگونه بود که آراد به محبوبترین پسر دهکده تبدیل شد.
پایان
@ghesse_lalaii