قصهی دوستی گربه و موشروزی روزگاری، در نزدیکی یک دهکده، گربهای زیرک و موشی کوچک زندگی میکردند. گربه که خیلی باهوش بود، همیشه در فکر شکار موشها بود، اما این موش کوچک از همه باهوشتر بود و همیشه از دست گربه فرار میکرد.
یک روز گربه به فکر حیلهای افتاد. با مهربانی به موش گفت:
دوست کوچک من! چرا همیشه از من فرار میکنی؟ من با تو دشمنی ندارم. بیایید با هم دوست باشیم.
موش که میدانست گربهها معمولاً موشها را شکار میکنند، با شک و تردید گفت:
ولی گربهها همیشه موشها را میخورند! چطور میتوانم به تو اعتماد کنم؟
گربه لبخند زد و گفت:
قول میدهم که هیچوقت به تو آسیب نرسانم. ما میتوانیم با هم بازی کنیم و غذا پیدا کنیم.
موش کمی فکر کرد و با خودش گفت:
شاید این گربه واقعاً عوض شده باشد! پس پیشنهاد او را قبول کرد. چند روز گذشت و گربه و موش همیشه با هم بازی میکردند. گربه به موش نشان میداد که کجاها غذا پیدا کند، و موش هم به گربه راههای پنهانی در مزرعه را یاد میداد.
اما یک روز که موش سرگرم خوردن دانهها بود، گربه ناگهان با چشمانی براق و دندانهای تیز گفت:
خب، حالا وقتش رسیده که تو را بخورم!
موش که از قبل به حیلهی گربه شک کرده بود، فوراً از راه مخفی فرار کرد و در یک سوراخ پنهان شد. گربه هرچقدر تلاش کرد، نتوانست او را بگیرد.
موش از داخل سوراخ گفت:
حالا فهمیدم که هیچوقت نباید به دشمنی که تغییر نکرده، اعتماد کرد!
از آن روز به بعد، موشها همیشه مراقب گربههای حیلهگر بودند و یاد گرفتند که به هر مهربانیای اعتماد نکنند!
@ghesse_lalaii