قصه کودکانه: "ماجراجویی شجاعانه پارسا"
روزی روزگاری، پسری به نام پارسا در یک خانه کوچک و زیبا با خانوادهاش زندگی میکرد. پارسا پسری مهربان و شاد بود، اما یک راز داشت که خیلی او را ناراحت میکرد. او شبها گاهی تختش خیس میشد و از این موضوع خجالت میکشید.
یک روز، پارسا تصمیم گرفت با این مشکل روبهرو شود. او پیش مامانش رفت و گفت:
«مامان، من میخوام این مشکل رو حل کنم، اما نمیدونم چطور.»
مامانش لبخندی زد و گفت:
«پسرم، این چیزی نیست که بخوای نگرانش باشی. بعضی از بچهها تا یه سنی این مشکل رو دارن، اما با کمک هم میتونیم درستش کنیم.»
مامان برای پارسا یک جدول جادویی کشید که توش جاهای خالی برای ستارهها بود. هر شبی که پارسا تختش خشک میموند، یک ستاره توی جدولش میچسبوند. مامان همچنین به او یاد داد که قبل از خواب زیاد آب نخوره و حتماً به دستشویی بره.
پارسا خیلی هیجانزده بود. او هر روز تلاش میکرد و ستارههای زیادی توی جدولش میچسبوند. وقتی بعضی شبها تختش خیس میشد، مامانش به او گفت:
«اشکالی نداره، پارسا! این فقط یک ماجرای کوچولوئه. مهم اینه که داری تلاش میکنی و بهتر میشی.»
چند ماه گذشت و پارسا فهمید که شبادراریاش کمتر شده و تقریباً تختش همیشه خشک میمونه. او با خوشحالی به مامانش گفت:
«مامان، من تونستم! دیگه شبها مشکلی ندارم.»
مامانش او را در آغوش گرفت و گفت:
«آفرین به پسر شجاعم! همیشه یادت باشه که با صبر و تلاش، میتونی هر مشکلی رو حل کنی.»
از آن روز به بعد، پارسا نه تنها خودش خوشحال بود، بلکه به دوستانش هم که همین مشکل را داشتند، کمک میکرد تا مثل او شجاع باشند.
پایان
@ghesse_lalaii
روزی روزگاری، پسری به نام پارسا در یک خانه کوچک و زیبا با خانوادهاش زندگی میکرد. پارسا پسری مهربان و شاد بود، اما یک راز داشت که خیلی او را ناراحت میکرد. او شبها گاهی تختش خیس میشد و از این موضوع خجالت میکشید.
یک روز، پارسا تصمیم گرفت با این مشکل روبهرو شود. او پیش مامانش رفت و گفت:
«مامان، من میخوام این مشکل رو حل کنم، اما نمیدونم چطور.»
مامانش لبخندی زد و گفت:
«پسرم، این چیزی نیست که بخوای نگرانش باشی. بعضی از بچهها تا یه سنی این مشکل رو دارن، اما با کمک هم میتونیم درستش کنیم.»
مامان برای پارسا یک جدول جادویی کشید که توش جاهای خالی برای ستارهها بود. هر شبی که پارسا تختش خشک میموند، یک ستاره توی جدولش میچسبوند. مامان همچنین به او یاد داد که قبل از خواب زیاد آب نخوره و حتماً به دستشویی بره.
پارسا خیلی هیجانزده بود. او هر روز تلاش میکرد و ستارههای زیادی توی جدولش میچسبوند. وقتی بعضی شبها تختش خیس میشد، مامانش به او گفت:
«اشکالی نداره، پارسا! این فقط یک ماجرای کوچولوئه. مهم اینه که داری تلاش میکنی و بهتر میشی.»
چند ماه گذشت و پارسا فهمید که شبادراریاش کمتر شده و تقریباً تختش همیشه خشک میمونه. او با خوشحالی به مامانش گفت:
«مامان، من تونستم! دیگه شبها مشکلی ندارم.»
مامانش او را در آغوش گرفت و گفت:
«آفرین به پسر شجاعم! همیشه یادت باشه که با صبر و تلاش، میتونی هر مشکلی رو حل کنی.»
از آن روز به بعد، پارسا نه تنها خودش خوشحال بود، بلکه به دوستانش هم که همین مشکل را داشتند، کمک میکرد تا مثل او شجاع باشند.
پایان
@ghesse_lalaii