💕💕
قصهای درباره خوشقولی:
پرندهی طلایی و قول راستین
در یک جنگل سرسبز، پرندهای طلایی زندگی میکرد که صدایش زیباترین آواز دنیا بود. این پرنده، هر روز صبح آواز میخواند و تمام حیوانات جنگل را شاد میکرد. اما او یک راز داشت: پرنده طلایی فقط با کسانی دوست میشد که قولشان راست و درست باشد.
روزی خرگوش کوچکی به نام نیکی تصمیم گرفت با پرنده طلایی دوست شود. نیکی نزد پرنده رفت و گفت:
– پرندهی طلایی! آیا با من دوست میشوی؟
پرنده طلایی گفت:
– البته! اما تنها در صورتی که به قولهایی که میدهی، عمل کنی. قول بده اگر امروز با من بازی کنی، فردا غذایت را با سنجاب کوچولو تقسیم کنی.
نیکی با خوشحالی قول داد و آن روز با پرنده طلایی بازی کرد. اما فردا، وقتی سنجاب گرسنه به او رسید، نیکی غذایش را نخورد و گفت:
– غذای من کم است، نمیتوانم با تو تقسیم کنم!
پرنده طلایی که همه چیز را از دور دیده بود، دیگر با نیکی صحبت نکرد. خرگوش کوچولو ناراحت شد و تصمیم گرفت اشتباهش را جبران کند. او نزد سنجاب رفت و گفت:
– معذرت میخواهم که به قولم عمل نکردم. از این به بعد، همیشه به قولهایم وفادار میمانم.
نیکی از آن روز هر قولی که میداد را انجام میداد. روزی دوباره نزد پرنده طلایی رفت و گفت:
– پرنده طلایی، قول میدهم این بار راستگو و خوشقول باشم.
پرنده طلایی با مهربانی گفت:
– من دیدهام که قولهایت را عملی میکنی. حالا میتوانیم دوست باشیم.
از آن روز به بعد، پرنده طلایی و نیکی دوستان صمیمی شدند و در کنار هم، روزهای شادی را گذراندند. نیکی فهمید که خوشقولی، کلید قلب دیگران است.
پایان
@ghesse_lalaii
قصهای درباره خوشقولی:
پرندهی طلایی و قول راستین
در یک جنگل سرسبز، پرندهای طلایی زندگی میکرد که صدایش زیباترین آواز دنیا بود. این پرنده، هر روز صبح آواز میخواند و تمام حیوانات جنگل را شاد میکرد. اما او یک راز داشت: پرنده طلایی فقط با کسانی دوست میشد که قولشان راست و درست باشد.
روزی خرگوش کوچکی به نام نیکی تصمیم گرفت با پرنده طلایی دوست شود. نیکی نزد پرنده رفت و گفت:
– پرندهی طلایی! آیا با من دوست میشوی؟
پرنده طلایی گفت:
– البته! اما تنها در صورتی که به قولهایی که میدهی، عمل کنی. قول بده اگر امروز با من بازی کنی، فردا غذایت را با سنجاب کوچولو تقسیم کنی.
نیکی با خوشحالی قول داد و آن روز با پرنده طلایی بازی کرد. اما فردا، وقتی سنجاب گرسنه به او رسید، نیکی غذایش را نخورد و گفت:
– غذای من کم است، نمیتوانم با تو تقسیم کنم!
پرنده طلایی که همه چیز را از دور دیده بود، دیگر با نیکی صحبت نکرد. خرگوش کوچولو ناراحت شد و تصمیم گرفت اشتباهش را جبران کند. او نزد سنجاب رفت و گفت:
– معذرت میخواهم که به قولم عمل نکردم. از این به بعد، همیشه به قولهایم وفادار میمانم.
نیکی از آن روز هر قولی که میداد را انجام میداد. روزی دوباره نزد پرنده طلایی رفت و گفت:
– پرنده طلایی، قول میدهم این بار راستگو و خوشقول باشم.
پرنده طلایی با مهربانی گفت:
– من دیدهام که قولهایت را عملی میکنی. حالا میتوانیم دوست باشیم.
از آن روز به بعد، پرنده طلایی و نیکی دوستان صمیمی شدند و در کنار هم، روزهای شادی را گذراندند. نیکی فهمید که خوشقولی، کلید قلب دیگران است.
پایان
@ghesse_lalaii