💕💕
قصه کوتاه:
خرگوش کوچولو و رنگینکمان
روزی روزگاری، یک خرگوش کوچولو به اسم «پاپی» در جنگلی سرسبز زندگی میکرد. پاپی عاشق دویدن بین گلها و بازی با دوستانش بود. اما یک روز، آسمان بارانی شد و همه حیوانات به خانههایشان رفتند.
پاپی از پشت پنجره به باران نگاه میکرد و غمگین بود. با خودش گفت: «چقدر دلم میخواست دوباره آفتاب بشه و برم بازی کنم!»
ناگهان باران قطع شد و خورشید دوباره بیرون آمد. پاپی با خوشحالی بیرون دوید و چیزی شگفتانگیز دید: یک رنگینکمان بزرگ و زیبا در آسمان!
پاپی به سمت رنگینکمان دوید و با خودش گفت: «دوست دارم بدونم اون طرف رنگینکمان چی هست. شاید یک گنج پیدا کنم!»
او دوید و دوید، اما هر چقدر جلوتر میرفت، رنگینکمان هم دورتر میشد. در همین حین، دوستانش سنجاب، پرنده و لاکپشت او را دیدند و پرسیدند:
«پاپی! کجا میری؟»
پاپی گفت: «دارم دنبال گنج رنگینکمان میگردم!»
دوستانش با او همراه شدند. همه با هم میدویدند و میخندیدند. اما هر چه بیشتر جلو میرفتند، رنگینکمان از آنها دورتر میشد.
در نهایت، آنها به کنار یک درخت بزرگ رسیدند و نشستند. پاپی با خنده گفت: «گنجی پیدا نکردیم، ولی چه ماجراجویی خوبی بود! با هم بودیم و کلی خندیدیم.»
دوستانش هم موافقت کردند و همه خوشحال به خانههایشان برگشتند. پاپی فهمید که گنج واقعی، لحظههای خوب با دوستان است، نه چیزهای مادی.
پایان.
این قصه میتونه برای بچهها مفهوم دوستی و لذت بردن از لحظهها رو آموزش بده.
@ghesse_lalaii
قصه کوتاه:
خرگوش کوچولو و رنگینکمان
روزی روزگاری، یک خرگوش کوچولو به اسم «پاپی» در جنگلی سرسبز زندگی میکرد. پاپی عاشق دویدن بین گلها و بازی با دوستانش بود. اما یک روز، آسمان بارانی شد و همه حیوانات به خانههایشان رفتند.
پاپی از پشت پنجره به باران نگاه میکرد و غمگین بود. با خودش گفت: «چقدر دلم میخواست دوباره آفتاب بشه و برم بازی کنم!»
ناگهان باران قطع شد و خورشید دوباره بیرون آمد. پاپی با خوشحالی بیرون دوید و چیزی شگفتانگیز دید: یک رنگینکمان بزرگ و زیبا در آسمان!
پاپی به سمت رنگینکمان دوید و با خودش گفت: «دوست دارم بدونم اون طرف رنگینکمان چی هست. شاید یک گنج پیدا کنم!»
او دوید و دوید، اما هر چقدر جلوتر میرفت، رنگینکمان هم دورتر میشد. در همین حین، دوستانش سنجاب، پرنده و لاکپشت او را دیدند و پرسیدند:
«پاپی! کجا میری؟»
پاپی گفت: «دارم دنبال گنج رنگینکمان میگردم!»
دوستانش با او همراه شدند. همه با هم میدویدند و میخندیدند. اما هر چه بیشتر جلو میرفتند، رنگینکمان از آنها دورتر میشد.
در نهایت، آنها به کنار یک درخت بزرگ رسیدند و نشستند. پاپی با خنده گفت: «گنجی پیدا نکردیم، ولی چه ماجراجویی خوبی بود! با هم بودیم و کلی خندیدیم.»
دوستانش هم موافقت کردند و همه خوشحال به خانههایشان برگشتند. پاپی فهمید که گنج واقعی، لحظههای خوب با دوستان است، نه چیزهای مادی.
پایان.
این قصه میتونه برای بچهها مفهوم دوستی و لذت بردن از لحظهها رو آموزش بده.
@ghesse_lalaii