#p29
مبینا بخاطر کلاس های بعد از ظهرش باید زود برمیگشت اما قول میدهد آخر هفته دوباره به دیدنم بیاید.
از چشم غره رفتن های حاج خانم متوجه میشوم امروز قرار است چقولی مرا پیش بابا بکند و شکایت از رفتارم و رابطه با مبینا...
امیدوار بودم بابا روی دنده چپ نباشد توجهی به شکوه های بی پایان مادرش نداشته باشد.
دروغ نیست اگر بگویم منتظر تماس عطا نبودم، عصر قبل از اینکه بابا بیاید پیام داد: سلام.
جواب دادم: لطفا به من پیام نده
- اگه انقدر جدی هستی چرا منو نذاشتی تو بلک لیستت؟
هم از روی زیادش حرص میخورم هم بی اختیار لبخند میزنم.
- من نمیتونم باهات رابطه ای داشته باشم.
- چرا تمایل به مردا نداری؟
سرخ و سفید میشوم: خیلی بی ادبی.
- واتساپ یا تلگرام داری؟
- من میگم نمیخوام پیامم بدی.
- ناز نکن عزیزم، اگه دوست نداشتی تا اینجا جوابم رو نمی دادی.
از این حرفش خشمگین میشوم و جوابش را نمیدهم. سن و سالیم ندارد و آنقدر تند میرود.
با آمدن بابا موقت از فکر عطا خارج میشوم، نیم نگاهی نثارم میکند و میگوید: امروز کدوم دوستت اینجا بود؟
- مبینا.
- اشکال نداره
بر و بر نگاهش میکنم عجیب بود گیر نمیدهد، کلا روی مبینا خیلی حساس نبود از کلاس اول راهنمایی تا به حال نزدیک ترین دوستم بود.
- بابا
سر جایش میخکوب میایستد: بگو
- میتونم این هفته برم دیدن مامان؟
خیلی قاطع و بی رحمانه میگوید: نه.
- برم خونهی آقا چی با دایی ایمان.
نفسی کلافه میکشد: برو مامانتم خونهی آقا می تونی ببینی ولی حق نداری پاتو بذاری تو آپارتمانش.
نمیدانم از دیدن مامان ذوق کنم یا از اینکه از ورود به آپارتمانش منع شده باشم دلگیر.
آهی میکشم و به سمت اتاقم میروم، باید به عطا فکر میکردم، بابا حق نداشت مرا تا این حد محدود کند.
مبینا بخاطر کلاس های بعد از ظهرش باید زود برمیگشت اما قول میدهد آخر هفته دوباره به دیدنم بیاید.
از چشم غره رفتن های حاج خانم متوجه میشوم امروز قرار است چقولی مرا پیش بابا بکند و شکایت از رفتارم و رابطه با مبینا...
امیدوار بودم بابا روی دنده چپ نباشد توجهی به شکوه های بی پایان مادرش نداشته باشد.
دروغ نیست اگر بگویم منتظر تماس عطا نبودم، عصر قبل از اینکه بابا بیاید پیام داد: سلام.
جواب دادم: لطفا به من پیام نده
- اگه انقدر جدی هستی چرا منو نذاشتی تو بلک لیستت؟
هم از روی زیادش حرص میخورم هم بی اختیار لبخند میزنم.
- من نمیتونم باهات رابطه ای داشته باشم.
- چرا تمایل به مردا نداری؟
سرخ و سفید میشوم: خیلی بی ادبی.
- واتساپ یا تلگرام داری؟
- من میگم نمیخوام پیامم بدی.
- ناز نکن عزیزم، اگه دوست نداشتی تا اینجا جوابم رو نمی دادی.
از این حرفش خشمگین میشوم و جوابش را نمیدهم. سن و سالیم ندارد و آنقدر تند میرود.
با آمدن بابا موقت از فکر عطا خارج میشوم، نیم نگاهی نثارم میکند و میگوید: امروز کدوم دوستت اینجا بود؟
- مبینا.
- اشکال نداره
بر و بر نگاهش میکنم عجیب بود گیر نمیدهد، کلا روی مبینا خیلی حساس نبود از کلاس اول راهنمایی تا به حال نزدیک ترین دوستم بود.
- بابا
سر جایش میخکوب میایستد: بگو
- میتونم این هفته برم دیدن مامان؟
خیلی قاطع و بی رحمانه میگوید: نه.
- برم خونهی آقا چی با دایی ایمان.
نفسی کلافه میکشد: برو مامانتم خونهی آقا می تونی ببینی ولی حق نداری پاتو بذاری تو آپارتمانش.
نمیدانم از دیدن مامان ذوق کنم یا از اینکه از ورود به آپارتمانش منع شده باشم دلگیر.
آهی میکشم و به سمت اتاقم میروم، باید به عطا فکر میکردم، بابا حق نداشت مرا تا این حد محدود کند.