#p27
مبینا بخاطر ظاهر ساده و چهره معصومش تنها دوست مجازم است.
حالا حاج خانم نمیداند همین دختر به ظاهر معصوم چه آتیش پاره ای است.
به آشپزخانه سرک میکشم سروی را مشغول ورزش روی تردمیل میبینم.
سروی استخوان بندی درشتی داشت، با وجود رژیم های سفت و سخت و ورزش باز هم کمی تپل به نظر می رسید.
- زور نزن سروی هر کاری بکنی بازم خپلی.
- برو سر به سرم نذار مارمولک .
سروناز ۲۲ ساله بود، دو سال پیش نامزدیش با پسر یکی از تجار بهم خورد از آن روز دیگر اسم ازدواج را نیاورد.
او هم مثل من محدود بود، نوجوان که بود حاج خانم بارها بخاطر شیطنت های طبیعی به شدت تنبیهش کرده بود ولی او برخلاف من تسلیم شده و گوش به فرمان خالهاش بود.
دلم برای تمام دختر های این خانه میسوخت، از عمه ها گرفته تا سروی و من.
حالا با دیدن خانواده طباطبایی و مهر و محبت بینشان متوجه رفتار های اشتباه حاج خانم و بابا میشوم.
عمه فهمیه و فرزانه هم قربانی این تعصب بی جای خانواده شدند.
عمه فرزانه در ۱۵ سالگی با مردی اهل قم ازدواج کرد و از اینجا رفت عمه فهیمه هم در ۱۷ سالگی.
البته من سن و سالم خیلی کم بوو که آن دو ازدواج کردند و رفتند.
با به صدا در آمدن زنگ در خانه بالاخره از اتاقم خارج میشوم و به طرف در میروم.
حاج خانم زودتر از من جلوی در ایستاده بود.
- مهمونی قرار نبوده بیاد.
- دوست منه.
اخم پررنگ میکند: از کی اجازه گرفتی؟!
کلافه نفسی از سر حرص میکشم: اینجا خونه منم هست نیاز به اجازه نیست.
- بذار امیرعباس بیاد باهاش تا میکنم حواسش بهت باشه.
با دیدن مبینا ذوق زده به طرفش میدوم و هم دیگر را در آغوش میگیریم: چقدر دلم برات تنگ شده بود دختر.
نگاهی به پشت سرم میاندازد: مادربزرگته؟
- خیلی رو مخه ولش کن از خودت بگو.
- گفتنیا که پیش توعه بگو ببینم از پارتی چه خبر بابت فهمید کتکت زد؟ شانس آوردم بخاطر دلدرد نتونستم بیام وگرنه مبین میفهمید تیکه بزرگم گوشم بود...
-بعدا ماجرای مهمونی رو میگم الان یک چیز مهمی شده دلم میخواد بدونی.
- چی شده دختر بگو نگرانم کردی.
- ببین مادر بزرگم یک دوست خانوادگی دارن خیلی هم برای خانواده اونا احترام قائلن.
- خب چیزی شده میخوان به زور شوهرت بدن؟
- نه اون دوست خانوادگی سه تا پسر دارن اون دو تای اولی خب خیلی مذهبی بنظر می رسیدن ولی آخریِ یکم شیطون بود.
اون بهم پیشنهاد دوستی داده.
- وای نگو قبول کردی؟ نکنه نقشه باشه بخوان بسنجنت.
- وا یعنی چجوری؟ مگه امتحانه؟
- مثلا بخوان ببینن تو دختر پاک و منزهی هستی یا شیطونی بعد از رو سفید شدی بیان خواستگاری.
- او نه بابا فکر نکنم مبی جون.
مبینا شانه ای بالا میاندازد، دختری با قد متوسط و ریز و میزه بود سفید و چشم ابرو مشکی با صورت گرد و یک عینک دور مشکی.
نیران در vip به پارت ۵۳ رسیده و دو برابر اینجا پارت داره😍
بخاطر اینکه ابتدای رمانه مبلغ عضویت ۲۰ هزار تومنه.
در ضمن با خرید عضویت این رمان یعنی نیران به صورت اشانتیول لینک رمان دژاوو که ۲۰۰ پارت آماده داره هم در اختیار تون قرار میگیره😍😍😍😍
چی از این بهتر با خرید رمان نیران یک رمان دیگه هم میخونید.
@fatima_niniارسال لینک در کوتاه ترین زمان ممکن
6037997490489052
حمیدی
@fatima_niniارسال لینک در کوتاه ترین زمان ممکن