#p21
ملودی"
باورم نمیشود اما بابا کوتاه آمده بود و مامان هم فعلا آتش بس داده بود.
سال پیش که مامان بالاخره موفق شد بعد از بابا طلاق بگیرد در دلم هزاران بار افسوس خوردم اما هیچ وقت آنقدر خودخواه نبودم که مانع رفتنش بشوم.
خودم شاهد زجر هایش در این خانواده بودم، حاج خانم و طعنه و توهین هایش و بابا و مالکیت و تعصبات کور کورانه اش از این خانه برایش قفس ساخته بودند.
یک کت و دامن شتری رنگ پوشیدم و شال بلند چروکی روی سرم میاندازم، حوصله شنیدن طعنه ندارم برای همین آرایش نمیکنم.
مامانم رفته بود لباس بپوشد برمی گردم و با دیدنش چشم هایم برق می زند مثل همیشه ساده و شیک.
یک شومیز شاین دار ساده مشکی و شال تور همرنگش سرخی رژ لبش در آن سیاهی محض خودنمایی می کند.
- مامان چقدر خوشگل شدی.
- خودتو توی آینه ندیدی.،
بابا لحظاتی بعد می آید یک کت نوک مدادی با شلوار همجنسش پوشیده.
با دیدن مامان اول مات و مبهوت میشود سپس اخم میکند: کاش ...
اما ادامه حرفش را نمیزند.
مامان دستم را میگیرد، نگاهم به دستان کشیده و ناخن های بلند سرخ رنگش گره میخورد، دستان زیبای یک نوازنده را داشت.
با هم از پله ها پایین می رویم، حاج خانم هم آماده شده بود مثل همیشه یک مانتوی بلند عبایی پوشیده و شالش را محکم دور سرش پیچیده بود.
سروناز هم مانند من آماده شده بود، سروناز دختر خوبی بود در دنیای کتاب و آشپزی غرق بود و آزارش به کسی نمی رسید.
با دیدنم لبخندی گل و گشاد میزند: ماشالله ملودی کپی مامانت شدی انگار دو قلو هستید فقط چشمات به داداش امیرعباس رفته.
حاج خانم به هر دوی ما چشم غره می رود.
با به صدا در آمدن زنگ در خانه لحظه ای سکوت میکنیم مشتی باغبان در را باز میکند و بابا و حاج خانم به استقبال می روند.
صدای سلام و احوالپرسی بلند میشود، اول صدایی بم و مسن میآید که احتمالا سید طاهر پدر خانواده بود سپس صدای ظریف چند دختر و پسر.
هیئتی به راه انداخته بودند، زن مسن همراهشان هم با لحجه مشهدی با بابا احوالپرسی کرد و بابا احوال عمه فهمیه را از آنها گرفت.
دقایقی بعد ما با خانواده طباطبایی و نواب مواجه شدیم.
زن میانسال چادری همسن حاج خانم جلو میآید: سلام دخترم من انیسم تو باید ملودی باشی.
حاج خانم با لبخندی مصنوعی میگوید: نوهام ملودیه انیس جون اینم دختر حاج نواب خدا بیامرزه که همسایه ما بود.
رو به مرد مسن که ریش و سیبل یک دست سفید دارد میکند: سید طاهر همسر انیس خانم.
بعد پسر نوجوانی که ظاهری امروزی دارد را نشان می دهد: سید عطا پسر کوچیکم احترام جون (حاج خانم).
حاج خانم هم سروناز را نشان میدهد: سروی دختر خواهر خدابیامرزم رو که یادته.
انیس خانم با چهره ای ناراحت با سروناز رو بوسی میکند: خدا مادرت رو بیامرز دخترم.
انیس خانم دو دختر جوان را نشان میدهد، دختر ها درست شبیه هم هستند حدسش سخت نیست که دو قلو باشند.
ملودی"
باورم نمیشود اما بابا کوتاه آمده بود و مامان هم فعلا آتش بس داده بود.
سال پیش که مامان بالاخره موفق شد بعد از بابا طلاق بگیرد در دلم هزاران بار افسوس خوردم اما هیچ وقت آنقدر خودخواه نبودم که مانع رفتنش بشوم.
خودم شاهد زجر هایش در این خانواده بودم، حاج خانم و طعنه و توهین هایش و بابا و مالکیت و تعصبات کور کورانه اش از این خانه برایش قفس ساخته بودند.
یک کت و دامن شتری رنگ پوشیدم و شال بلند چروکی روی سرم میاندازم، حوصله شنیدن طعنه ندارم برای همین آرایش نمیکنم.
مامانم رفته بود لباس بپوشد برمی گردم و با دیدنش چشم هایم برق می زند مثل همیشه ساده و شیک.
یک شومیز شاین دار ساده مشکی و شال تور همرنگش سرخی رژ لبش در آن سیاهی محض خودنمایی می کند.
- مامان چقدر خوشگل شدی.
- خودتو توی آینه ندیدی.،
بابا لحظاتی بعد می آید یک کت نوک مدادی با شلوار همجنسش پوشیده.
با دیدن مامان اول مات و مبهوت میشود سپس اخم میکند: کاش ...
اما ادامه حرفش را نمیزند.
مامان دستم را میگیرد، نگاهم به دستان کشیده و ناخن های بلند سرخ رنگش گره میخورد، دستان زیبای یک نوازنده را داشت.
با هم از پله ها پایین می رویم، حاج خانم هم آماده شده بود مثل همیشه یک مانتوی بلند عبایی پوشیده و شالش را محکم دور سرش پیچیده بود.
سروناز هم مانند من آماده شده بود، سروناز دختر خوبی بود در دنیای کتاب و آشپزی غرق بود و آزارش به کسی نمی رسید.
با دیدنم لبخندی گل و گشاد میزند: ماشالله ملودی کپی مامانت شدی انگار دو قلو هستید فقط چشمات به داداش امیرعباس رفته.
حاج خانم به هر دوی ما چشم غره می رود.
با به صدا در آمدن زنگ در خانه لحظه ای سکوت میکنیم مشتی باغبان در را باز میکند و بابا و حاج خانم به استقبال می روند.
صدای سلام و احوالپرسی بلند میشود، اول صدایی بم و مسن میآید که احتمالا سید طاهر پدر خانواده بود سپس صدای ظریف چند دختر و پسر.
هیئتی به راه انداخته بودند، زن مسن همراهشان هم با لحجه مشهدی با بابا احوالپرسی کرد و بابا احوال عمه فهمیه را از آنها گرفت.
دقایقی بعد ما با خانواده طباطبایی و نواب مواجه شدیم.
زن میانسال چادری همسن حاج خانم جلو میآید: سلام دخترم من انیسم تو باید ملودی باشی.
حاج خانم با لبخندی مصنوعی میگوید: نوهام ملودیه انیس جون اینم دختر حاج نواب خدا بیامرزه که همسایه ما بود.
رو به مرد مسن که ریش و سیبل یک دست سفید دارد میکند: سید طاهر همسر انیس خانم.
بعد پسر نوجوانی که ظاهری امروزی دارد را نشان می دهد: سید عطا پسر کوچیکم احترام جون (حاج خانم).
حاج خانم هم سروناز را نشان میدهد: سروی دختر خواهر خدابیامرزم رو که یادته.
انیس خانم با چهره ای ناراحت با سروناز رو بوسی میکند: خدا مادرت رو بیامرز دخترم.
انیس خانم دو دختر جوان را نشان میدهد، دختر ها درست شبیه هم هستند حدسش سخت نیست که دو قلو باشند.