🔴 بازی رفت داشت، برگشت نه...
حامد عسکری نویسنده و روزنامهنگار در یادداشتی برای فرهیختگان نوشت:
...نمیدانم چه حکایتی است اما انگار حضور زنان بیشتر به چشم میآید. رزم کار مرد است و انگار وداعش تا منزل آخرت امری است زنانه. چند شاعر میآیند و با فصیحترین بیانها سید را مدح میگویند و با کلمات خودشان را آرام میکنند. اذان میشود، چه عجیب همه با وضو آمدهاند، نماز در استادیوم هم تجربه نویی بود که گذراندم. بعد مجری میگوید: قرائت الجمعی سوره الفاتحه لسماحته سیدحسن نصرالله رضوانالله تعالی علیه و بعد همه ورزشگاه میشود فاتحه خوان. سوره حمد با فریاد خوانده میشود، جهان دارد میلرزد، غیرالمغضوب علیهم ولا الضّالّين... ضالّین آن طرف دریا با پهپادها و دوربینها و جاسوسهاشان دارند ما را میبینند و دلشان میلرزد.
توی ورزشگاه میچرخم و عکس و فیلم میگیرم چیزی از دستم در نرود.
🔻یک پرچم ایران توی جمعیت نیست. مگر نه که برادریم، مگر نه که رفیقیم... کوشیم پس. غصه خوردم نه از باب اینکه حسابمان نکردهاند. غصه خوردم از باب اینکه دل این زنها و مردم و ملت نشکند. یک عکاس ایرانی میبیندم. میگوید یک پرچم ایران اینجاست بَرَش دار یک عکس بگیر. پرچم را چسباندهاند به نردههای ورزشگاه. درش میآورم، سر چوبش میکنم و میچرخانم. کیف میدهد، حالا ایران پرچمدار دارد. حالا من هم آمدهام به تسلیت و تهنیت.
پیکر سید میآید. و وااای از آن لحظه...
🔻وای از آن ساعتی که آن پرده زرشکی کنار رفت و آن کامیون کاورشده با روکش مات مشکی وارد شد. وای از آن تلفیقش با موسیقی. چرا موبورهای چشم آبی اشک میریختند؟ چرا وقتی سید میگفت یا اشرفالناس و صدایش موج برمیداشت دل میرفت که از هم بپاشد، مثل اناری پتک خورده. پیکر سید آمد و بر بالایش آن یار همیشگی، آن یاور و محافظ همیشگی ابوعلی جواد هم بود. از آن صورت پفدار و موهای تایسونی کوتاه شده خبری نیست، ریش گذاشته و موها بلند است. جلوی تابوت ایستاده و گلهای روی تابوت را به سمت مردم پرتاب میکند. چهار کرکس، چهار جنگنده لشکر ابلیس میآیند، زوزه میکشند و از بالای پیکر میگذرند. ابوعلی دست روی پیکر میگذارد و آخرین مراقبتش از سید هم انجام میشود.
🔻هیچچیز برای یک محافظ سختتر از این نیست که، او که باید محافظش میبوده، برود و او که محافظ بوده بماند. ابوعلی غمگینترین آدم جهان بود دیروز، عزیزش را بدرقه کرد و حالا دیگر باید بازنشسته شود. کامیون به قسمتی که ما ایستاده بودیم رسید، داشتم پرچم میچرخاندم، ابوعلی یک چفیه از روی تابوت برداشت و زل زد توی چشمهایم و گفت ایران لبنان اخوه... کیف داد، کیف داد. همان لبها، همان چشمها که بارها به سید ما زل زده بود و سلام کرده بود و حرف زده بود، به من نگاه کرد. به من و کشورم گفت برادر. کیف داد، تا شدم از اشک.
🔻سید دور افتخارش را زد مردم برایش پیاله پیاله اشک پشت سرش ریختند و تا خانه آخرت بدرقهاش کردند. لبنان شش میلیون نفر جمعیت دارد. تلویزیونشان اعلام کرد یکمیلیون نفر در این تشییع حاضر شدند. شش میلیون نفر جمعیت لبنان است و از هر شش نفر یک نفر در تشییع یک بزرگ شرکت کنند، یعنی خیلی حرف، خیلی کتاب، خیلی فیلم...
▫️حرف آخر
🔻نه حاکمان شکمگنده عرب، نه دیپلماتهای جهان، نه امرا و پادشاهان و سلبریتیها... هیچکدام نیامدند. لیاقتش را نداشتند. اشرفالناس آمده بودند، پابرهنههایی که عاقبت جهان به دست آنهاست. دلسوختههایی که هرکدامشان داغ تو بر جگرشان بود و تو را مشایعت کردند و حالا دیگر دلشورهات ندارند. حالا دیگر میدانند کجا ساکنی، کجا آرمیدهای و کجا به دیدارت بیایند. تقدیر و تدبیر الهی به دست دولتها و حکومتها پیش نمیرود. تقدیر را مردم میسازند و پیش میبرند و خون تو نبض رگان این حرکت را تپندهتر خواهد کرد.
🔻پیکر سید از ورزشگاه خارج میشود، ورزشگاه تنک میشود از جمعیت، همه دنبالش راه میافتند تا محل تدفین. پرچم را از چوب باز میکنم. دوسرش را روی شانههایم گره میزنم و از ورزشگاه میآیم بیرون. چند نفری روی شانههایم میزنند و تشکر میکنند. یک مادر لبنانی یک ساندویج مرغ از کیفش درمیآورد و به من میدهد. کامیون دور میشود، من نمکگیر لبنانیها شدهام. چند مرغ دریایی در دور دست بالای سر سید میچرخند، یک مغازه سلمانی، آهنگ احبایی جولیا پطروس گذاشته... باد سرد میآید چفیه سید را میپیچم دور دهان و بینیام، عطری ملیح میخزد زیر پرههای بویاییام، باد پرچم را تکان میدهد. نم بارانی میبارد، لحظات باریدن باران لحظات استجابت دعاست:
مثل سید به درد مردمم بخورم... مثل سید به درد دینم بخورم... مثل سید بروم... این پرچم. این سه رنگ پر از عشق روزی کاغذ کادوی تابوت چوبیام باشد...
📌متن کامل یادداشت
@FarhikhteganOnline
حامد عسکری نویسنده و روزنامهنگار در یادداشتی برای فرهیختگان نوشت:
...نمیدانم چه حکایتی است اما انگار حضور زنان بیشتر به چشم میآید. رزم کار مرد است و انگار وداعش تا منزل آخرت امری است زنانه. چند شاعر میآیند و با فصیحترین بیانها سید را مدح میگویند و با کلمات خودشان را آرام میکنند. اذان میشود، چه عجیب همه با وضو آمدهاند، نماز در استادیوم هم تجربه نویی بود که گذراندم. بعد مجری میگوید: قرائت الجمعی سوره الفاتحه لسماحته سیدحسن نصرالله رضوانالله تعالی علیه و بعد همه ورزشگاه میشود فاتحه خوان. سوره حمد با فریاد خوانده میشود، جهان دارد میلرزد، غیرالمغضوب علیهم ولا الضّالّين... ضالّین آن طرف دریا با پهپادها و دوربینها و جاسوسهاشان دارند ما را میبینند و دلشان میلرزد.
توی ورزشگاه میچرخم و عکس و فیلم میگیرم چیزی از دستم در نرود.
🔻یک پرچم ایران توی جمعیت نیست. مگر نه که برادریم، مگر نه که رفیقیم... کوشیم پس. غصه خوردم نه از باب اینکه حسابمان نکردهاند. غصه خوردم از باب اینکه دل این زنها و مردم و ملت نشکند. یک عکاس ایرانی میبیندم. میگوید یک پرچم ایران اینجاست بَرَش دار یک عکس بگیر. پرچم را چسباندهاند به نردههای ورزشگاه. درش میآورم، سر چوبش میکنم و میچرخانم. کیف میدهد، حالا ایران پرچمدار دارد. حالا من هم آمدهام به تسلیت و تهنیت.
پیکر سید میآید. و وااای از آن لحظه...
🔻وای از آن ساعتی که آن پرده زرشکی کنار رفت و آن کامیون کاورشده با روکش مات مشکی وارد شد. وای از آن تلفیقش با موسیقی. چرا موبورهای چشم آبی اشک میریختند؟ چرا وقتی سید میگفت یا اشرفالناس و صدایش موج برمیداشت دل میرفت که از هم بپاشد، مثل اناری پتک خورده. پیکر سید آمد و بر بالایش آن یار همیشگی، آن یاور و محافظ همیشگی ابوعلی جواد هم بود. از آن صورت پفدار و موهای تایسونی کوتاه شده خبری نیست، ریش گذاشته و موها بلند است. جلوی تابوت ایستاده و گلهای روی تابوت را به سمت مردم پرتاب میکند. چهار کرکس، چهار جنگنده لشکر ابلیس میآیند، زوزه میکشند و از بالای پیکر میگذرند. ابوعلی دست روی پیکر میگذارد و آخرین مراقبتش از سید هم انجام میشود.
🔻هیچچیز برای یک محافظ سختتر از این نیست که، او که باید محافظش میبوده، برود و او که محافظ بوده بماند. ابوعلی غمگینترین آدم جهان بود دیروز، عزیزش را بدرقه کرد و حالا دیگر باید بازنشسته شود. کامیون به قسمتی که ما ایستاده بودیم رسید، داشتم پرچم میچرخاندم، ابوعلی یک چفیه از روی تابوت برداشت و زل زد توی چشمهایم و گفت ایران لبنان اخوه... کیف داد، کیف داد. همان لبها، همان چشمها که بارها به سید ما زل زده بود و سلام کرده بود و حرف زده بود، به من نگاه کرد. به من و کشورم گفت برادر. کیف داد، تا شدم از اشک.
🔻سید دور افتخارش را زد مردم برایش پیاله پیاله اشک پشت سرش ریختند و تا خانه آخرت بدرقهاش کردند. لبنان شش میلیون نفر جمعیت دارد. تلویزیونشان اعلام کرد یکمیلیون نفر در این تشییع حاضر شدند. شش میلیون نفر جمعیت لبنان است و از هر شش نفر یک نفر در تشییع یک بزرگ شرکت کنند، یعنی خیلی حرف، خیلی کتاب، خیلی فیلم...
▫️حرف آخر
🔻نه حاکمان شکمگنده عرب، نه دیپلماتهای جهان، نه امرا و پادشاهان و سلبریتیها... هیچکدام نیامدند. لیاقتش را نداشتند. اشرفالناس آمده بودند، پابرهنههایی که عاقبت جهان به دست آنهاست. دلسوختههایی که هرکدامشان داغ تو بر جگرشان بود و تو را مشایعت کردند و حالا دیگر دلشورهات ندارند. حالا دیگر میدانند کجا ساکنی، کجا آرمیدهای و کجا به دیدارت بیایند. تقدیر و تدبیر الهی به دست دولتها و حکومتها پیش نمیرود. تقدیر را مردم میسازند و پیش میبرند و خون تو نبض رگان این حرکت را تپندهتر خواهد کرد.
🔻پیکر سید از ورزشگاه خارج میشود، ورزشگاه تنک میشود از جمعیت، همه دنبالش راه میافتند تا محل تدفین. پرچم را از چوب باز میکنم. دوسرش را روی شانههایم گره میزنم و از ورزشگاه میآیم بیرون. چند نفری روی شانههایم میزنند و تشکر میکنند. یک مادر لبنانی یک ساندویج مرغ از کیفش درمیآورد و به من میدهد. کامیون دور میشود، من نمکگیر لبنانیها شدهام. چند مرغ دریایی در دور دست بالای سر سید میچرخند، یک مغازه سلمانی، آهنگ احبایی جولیا پطروس گذاشته... باد سرد میآید چفیه سید را میپیچم دور دهان و بینیام، عطری ملیح میخزد زیر پرههای بویاییام، باد پرچم را تکان میدهد. نم بارانی میبارد، لحظات باریدن باران لحظات استجابت دعاست:
مثل سید به درد مردمم بخورم... مثل سید به درد دینم بخورم... مثل سید بروم... این پرچم. این سه رنگ پر از عشق روزی کاغذ کادوی تابوت چوبیام باشد...
📌متن کامل یادداشت
@FarhikhteganOnline