نقل کردهاند که در یک روز سرد زمستانی که برف سنگینی در حال باریدن بود، ناصرالدین شاه هوس درشکه سواری به سرش زد.
درشکهچی بیچاره را صدا کرد و دستور داد که اتاقک درشکه را برایش گرم کنند و منقل و وافور شاهی را هم در آن مهیا کنند. آنگاه در حالی که دو سوگلی را در دو طرفش گرفته بود در درشکه گرم و نرم به درشکهچی دستور حرکت داد.
کمی که از تماشای برف و بوران بیرون و احساس گرمای مطبوع داخل کابین سرخوش شد، هوس بذلهگویی به سرش زد و برای اینکه سوگلیهای خود را بخنداند با صدای بلند به پیرمرد درشکهچی که از سرمای بیرون میلرزید گفت: درشکهچی به سرما بگو ناصرالدین تره هم واست خرد نمیکند.
درشکهچی سکوت کرد، اندکی بعد ناصرالدین شاه دوباره پرسید: به سرما گفتی مردک...
درشکهچی که از سرمای جانسوز نای حرف زدن نداشت جواب داد: بله قربان گفتم..
- خب چی گفت؟!
پیرمرد جواب داد، گفت:
با حضرت همایونی کار ندارم، ولی پدر تو یکی را در خواهم آورد.
🏷 #داستان_کوتاه
☘ @eshghoaramsh
درشکهچی بیچاره را صدا کرد و دستور داد که اتاقک درشکه را برایش گرم کنند و منقل و وافور شاهی را هم در آن مهیا کنند. آنگاه در حالی که دو سوگلی را در دو طرفش گرفته بود در درشکه گرم و نرم به درشکهچی دستور حرکت داد.
کمی که از تماشای برف و بوران بیرون و احساس گرمای مطبوع داخل کابین سرخوش شد، هوس بذلهگویی به سرش زد و برای اینکه سوگلیهای خود را بخنداند با صدای بلند به پیرمرد درشکهچی که از سرمای بیرون میلرزید گفت: درشکهچی به سرما بگو ناصرالدین تره هم واست خرد نمیکند.
درشکهچی سکوت کرد، اندکی بعد ناصرالدین شاه دوباره پرسید: به سرما گفتی مردک...
درشکهچی که از سرمای جانسوز نای حرف زدن نداشت جواب داد: بله قربان گفتم..
- خب چی گفت؟!
پیرمرد جواب داد، گفت:
با حضرت همایونی کار ندارم، ولی پدر تو یکی را در خواهم آورد.
🏷 #داستان_کوتاه
☘ @eshghoaramsh